راستش را به ما نگفتند...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


راستش را به ما نگفتند یا لااقل همه راست را به ما نگفتند.

گفتند: تو که بیایى خون به پا مى کنى،جوى خون به راه مى اندازى و از کشته پشته مى سازى و ما را از ظهور تو ترساندند.

درست مثل اینکه حادثه اى به شیرینى تولد را کتمان کنند و تنها از درد زادن بگویند.

ما از همان کودکى، تو را دوست داشتیم. با همه فطرتمان به تو عشق مى ورزیدیم و با همه وجودمان بى تاب آمدنت بودیم.

عشق تو با سرشت ما عجین شده بود و آمدنت، طبیعى ترین و شیرین ترین نیازمان بود.

اما ... اما کسى به ما نگفت که چه گلستانى مى شود جهان، وقتى که تو بیایى.

همه، پیش ازآنکه نگاه مهرگستر و دستهاى عاطفه تو را توصیف کنند، شمشیر تو را نشانمان دادند.

آرى ، براى اینکه گلها و نهالها رشد کنند، باید علفهاى هرز را وجین کرد و این جز با داسى برنده و سهمگین، ممکن نیست.

آرى، براى اینکه مظلومان تاریخ، نفسى به راحتى بکشند، باید پشت و پوزه ظالمان و ستمگران را به خاک مالید و نسلشان را از روى زمین برچید.

آرى، براى اینکه عدالت بر کرسى بنشیند، هر چه سریر ستم آلوده سلطنت را باید واژگون کرد و به دست نابودى سپرد.

و اینها همه ، همان معجزه اى است که تنها از دست تو برمى آید و تنها با دست تو محقق مى شود.

اما مگر نه اینکه اینها همه مقدمه است براى رسیدن به بهشتى که تو بانى آنى.

آن بهشت را کسى براى ما ترسیم نکرد.

کسى به ما نگفت که آن ساحل امید که در پس این دریاى خون نشسته است، چگونه ساحلى است؟!

کسى به ما نگفت که وقتى تو بیایى:

پرندگان در آشیانه هاى خود جشن مى گیرند و ماهیان دریاها شادمان مى شوند و چشمه ساران مى جوشند و زمین چندین برابر محصول خویش را عرضه مى کند. (1)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

دلهاى بندگان را آکنده از عبادت و اطاعت مى کنى و عدالت بر همه جا دامن مى گسترد و خدا به واسطه تو دروغ را ریشه کن مى کند و خوى ستمگرى و درندگى را محو مى سازد و طوق ذلت بردگى را از گردن خلایق برمى دارد. (2)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

ساکنان زمین و آسمان به تو عشق مى ورزند، آسمان بارانش را فرو مى فرستد، زمین، گیاهان خود را مى رویاند... و زندگان آرزو مى کنند که کاش مردگانشان زنده بودند و عدل و آرامش حقیقى را مى دیدند و مى دیدند که خداوند چگونه برکاتش را بر اهل زمین فرو مى فرستد. (3)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

همه امت به آغوش تو پناه مى آورند همانند زنبوران عسل به ملکه خویش.

و تو عدالت را آنچنان که باید و شاید در پهنه جهان مى گسترى و خفته اى را بیدار نمى کنى وخونى را نمى ریزى. (4)

به ما نگفته بودند که وقتى تو بیایى:

رفاه و آسایشى مى آید که نظیر آن پیش از این، نیامده است. مال و ثروت آنچنان وفور مى یابد که هر که نزد تو بیاید فوق تصورش، دریافت مى کند. (5)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

اموال را چون سیل، جارى مى کنى، و بخششهاى کلان خویش را هرگز شماره نمى کنى. (6)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

هیچ کس فقیر نمى ماند و مردم براى صدقه دادن به دنبال نیازمند مى گردند و پیدا نمى کنند. مال را به هر که عرضه مى کنند، مى گوید: بى نیازم. (7)

اى محبوب ازلى و اى معشوق آسمانى!

ما بى آنکه مختصات آن بهشت موعود را بدانیم و مدینه فاضله حضور تو را بشناسیم تو را دوست مى داشتیم و به تو عشق مى ورزیدیم.

که عشق تو با سرشتها عجین شده بود و آمدنت طبیعى ترین و شیرین ترین نیازمان بود.

ظهور تو بى تردید بزرگترین جشن عالم خواهد بود و عاقبت جهان را ختم به خیر خواهد کرد.

کلک مشاطه صنعتش نکشد نقش مراد... هرکه اقرار بدین حسن خداداد نکرد


پى نوشتها:

1. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم:فعند ذلک تفرح الطیور فى اوکارها و الحیتان فى بحارها و تفیض العیون و تنبت الارض ضعف اکلها: ینابیع المودة، ج 2، ص 136.

2. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم: یفرج الله بالمهدى عن الامه، بملا قلوب العباد عبادة و یسعهم عدله، به یمحق الله الکذب و یذهب الزمان الکلب و یخرج ذل الرق من اعناقکم: بحارالانوار، ج 51، ص 75.

3. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم: یحبه ساکن الارض و ساکن السماء و ترسل السماءفطرها و تخرج الارض نباتها. لاتمسک منه شیئا، یعیش فیهم سبع سنین او ثمانیااو تسعا. یتمنى الاحیاءالاموات لیروالعدل والطمانینه و ماصنع الله باهل الارض من خیره: بحارالانوار، ج 51، ص 104.

4. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم:یاوى الى المهدى امته کمال تاوى النحل الى یعسوبها و یسیطرالعدل حتى یکون الناس على مثل امرهم الاول . لایوقظ نائما و لا یهریق دما: منتخب الاثر، ص 478.

5. پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم:تنعم امتى فى دنیاه نعیما لم تنعم مثله قط. البر منهم والفاجر والمال کدوس یاتیه الرجل فیحثوله: البیان ، ص 173.

6. پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم: یفیض المال فیضا و یحثوالمال حثوا و لایعده عدا:صحیح مسلم، ج 8، ص 185.

7. پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم: یفیض فیهم المال حتى یهم الرجل بماله من یقبله منه حتى یتصدق فیقول الذى یعرضه علیه: لا ارب لى به: مسنداحمد ، ج 2، ص 530.

پ.ن: هیچ کس به ما راستش را نگفت، مدینه ی فاضله حضورت را هم ندیده ایم حتی شبیه آن را هم ندیده ایم که برای دل خوشی مان تصورش کنیم. نمی دانیم چگونه است...چقدر بد است نردبان پله ی آخر نداشته باشد و کسی آن بالا دستت را نگیرد، چقدر ترس دارد...

آخر نگفتید با این زخم های چرکین روح چه کنیم؟...

این حفره های دل مان را کسی باید باشد که پر کند؟...

کسی باشد به او دل بسپاریم...

کسی باشد...

بگذریم...

ع.ن:
 انتظار سخت است
 ولی
 اینکه ندانی از تو چه انتظاری ست سخت تر است!

دموکراسی یا دموقراضه...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://images.khabaronline.ir/images/2013/11/position50/356.jpg

9 اصل کشور داری به سبک دموقراضه: دروغ گفتن هنر است و گور پدر مردم!

«طوری برنامه ریزی کنید که مردم از صبح تا شب بدوند و آخر شب هم نرسند. مردم اگر مایحتاج خود را آسان به دست بیاورند، اگر وقت اضافه داشته باشند، عصیان می کنند، بداخلاقی می کنند و به فکر اعتراض و انقلاب و این حرف ها می افتند...»

به گزارش خبرآنلاین، سیاسی ترین رمان سید مهدی شجاعی که بعد از 5 سال انتظار، اردیبهشت امسال به بازار کتاب عرضه شد، این روزها دوباره خبرساز شده است. «دموکراسی یا دموقراضه» که در سال 87 با مجوز رسمی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به چاپ رسیده اما به خواست نویسنده، تا امسال از توزیع آن اجتناب شده بود، این روزها در لیست پرفروش‌ترین‌های ناشر و البته پخش کتاب ققنوس است. همچنین خبر دیگر درباره جنجالی‌ترین رمان شجاعی، اینکه به زودی ترجمه انگلیسی رمان از سوی موسسه انتشاراتی شمع و مه در لندن منتشر می‌شود. مترجم این کتاب، کارولین کراس کری، شرق شناس و محقق دانشگاه یو.سی.ال.ای کالیفرنیا و ساکن آمریکا است که تجربه چندین ساله‌ای در ترجمه آثار فارسی به انگلیسی دارد.
همچنین نسخه انگلیسی رمان در بخش خارجی نمایشگاه کتاب تهران در اردیبهشت 1393 همزمان با رونمایی نسخه دیجیتال در آمازون، رونمایی می‌شود. از آوریل 2014 کتاب «دموکراسی یا دموقراضه» در فروشگاه‌های واتراستون انگلیس در دسترس مخاطبان انگلیسی زبان خواهد بود.
داستان این کتاب در زمان‌های دور و در کشوری نامعلوم می‌گذرد. راوی داستان، ظاهرا پژوهشگری تاریخی است که با کشف و سند‌خوانی خود، ماجرا را برای خواننده روایت می‌کند. مطابق این تحقیق، در سالیانی دور، پادشاهی که در آستانه مرگ قرار دارد وصیت می‌کند هر 25 فرزند او در مقاطع 2 ساله به‌ترتیب پس از مرگ او بر تخت شاهی بنشینند، اما نه به ترتیب سن بلکه به رأی مردم. هر یک از فرزندان در دوره سلطنت خود ظلم‌های فراوانی به مردم می‌کنند و مردم هر بار، رنجیده از یکی به دیگری پناه می‌برند، اما صورت مسئله تغییر نمی‌کند.

سرانجام تصمیم می‌گیرند بیمار‌ترین، زشت‌ترین و نادان‌‌ترین آنان را انتخاب کنند تا دمی بیاسایند. نام فرزندان شاه همگی پیشوند «دمو» دارد و این آخری «دمو‌کافیه» نام دارد که در زبان مردم شهر به «دموقراضه» شهرت یافته است. او پس از استقرار، با اتکا به هوش شیطانی و روان پر‌عقده خود، تیم و حلقه خاصی را سامان می‌دهد و قوانین طلایی خود را به کار می‌بندد و ترکیبی از ظلم و عوامفریبی را می‌سازد.

شتاب او در تخریب مملکت که با ادعای خدمت صورت می‌گیرد عملا بیشترین کمک را به دشمن می‌کند، هرچند در آخر داستان معلوم می‌شود او واقعا عامل بیگانه بوده و سرانجام نیز به آنان پناه می‌برد و کشور را تسلیم دشمن می‌کند.

برخی از عناوین فصول چهارده گانه این رمان خواندنی بدین شرح است: «همه گذشتگان همه جور فحش بوده اند، کسی که بیشتر می بیند، بیشتر می دزدد، پادشاه، بچه محل خداست، دزدی کار زشتی است، مگر برای اهداف متعالی، ویرانی، مقدمه آبادنی است، دشمن چیز مفیدی است، اگر کم آوردید خودتان درست کنید و...»

این رمان در 200 صفحه با قیمت 8هزار تومان دوبار تجدید چاپ شده است.

بنابراین گزارش، متن زیر سخنرانی دموقُراضه خطاب به مدیران حکومتی است که در آن می‌کوشد اصول حکومت‌داری را به آنان بیاموزد.

ادامه نوشته

تکلیف

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

صحنه، مطب یک پزشک است.

زنی حدودا پنجاه ساله با پسر ده ساله خود در

جایگاه بیمار نشسته اند و دکتر نه پشت میز خود که

بر صندلی مقابل آنها نشسته است.


مادر: آقای دکتر! دستم به دامنت! این بچه چند روزه احساس تکلیف بهش دست داده.

دکتر: خب این که نگرانی نداره.(به پسر) چند سالته پسرم؟

پسر: ده سال آقای دکتر.

مادر: می بینین آقای دکتر، ده سالشه و احساس تکلیف می کنه.(می زند زیر گریه)

دکتر: این که گریه نداره مادر! اصلا جای نگرانی نیست. خیلی از بچه ها زودتر از سن متعارف تکلیف می شن.

مادر: چطور جای نگرانی نیست آقای دکتر!؟ بچه ده ساله احساس تکلیف کنه جای...؟

دکتر: خب، حالا مگه این احساس تکلیف چه مشکلی به وجود آورده؟

ادامه نوشته

ادب مرد به ز دولت اوست!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


a27ze3edahlex3k1sl8.jpg

صحنه،کلاس درس است و دانش اموزان در سنین راهنمایی و معلم،مردی میانه سال و ظاهر الصلاح.
معلم این جمله را روی تخته ی سیاه با خط خوش نوشته و حول آن صحبت میکند.

«ادب مرد به ز دولت اوست»

معلم:این را نباید با گچ بر تخته سیاه نوشت،باید با آب طلا بر قلبها نوشت.«ادب مرد به ز دولت اوست»
بچه ها به حرف های او بی توجه اند و اغلب مشغول شیطنت یا حرف زدن با یکدیگر.
معلم:همبن قدر بهتون بگم که من هر چه دارم و به هر چه رسیدم، از همین ادب رسیدم.(سر یکی از بچه ها فریاد می کشد)اوهوی حیوون!گوشت به من باشه.(ادامه می دهد)حالا سوالی که در ذهن خیلی از شما ها هست
و دوست دارید بپرسید اینه که:دولت یعنی چه؟و چرا شاعر ادب رو با دولت مقایسه کرده.(سر دانش آموز دیگری داد می زند)الاغ!چه کار میکنی زیر اون میز؟(ادامه میدهد) دولت یعنی قدرت،یعنی مقام،یعنی ثروت،یعنی همه ی اون چیزهایی که ظاهرا یک انسان رو به خوشبختی و سعادت می رسونه.مقصود شاعر اینه که اگر انسان ادب داشته باشه،انگار همه ی این چیزها رو داره ولی اگر ادب نداشته باشه،علیرغم داشتن همه ی این امکانات باز فقیره.(سر یکی از بچه ها داد می زند)سگ توله!نمیتونی یه دقیقه آروم بگیری؟حتما باید کتک بخورین تا آدم شین؟(ناگهان موبایلش زنگ می زند،گوشی را از جیبش در می آورد و صحبت میکند)سلام!چطوری؟...خوبی؟...اره ...ای نه...چیزی نمونده...بهت زنگ میزنم...نه... بیخود گفته...زر مفت زده...من موتورشو پیاده میکنم...تو چه کار داری؟...بسپرش به من...نامردم اگه فکشو پیاده نکنم...داغیشو تحویلت میدم...حالا...بعد از کلاس بهت زنگ میزنم...(گوشی را قطع می کند،در این فاصله،بچه ها در سکوت مطلق،متوجه او و حرفهایش بوده اند،بیشتر از زمانی که مستقیم با آن ها حرف میزده)چی می گفتیم؟
یکی از بچه ها:می گفتین:فکشو پیاده می کنم.
معلم:(لحظه ای جا می خورد،سپس سریع خود را باز می یابد)بعله، این که آدم به حرف های تلفنی دیگران گوش بده،خودش یه نوع بی ادبیه.
یکی از بچه ها :آقا!خواستین موتورشا پیاده کنین،میشه بیاییم تموشا؟
معلم:شما گوساله هابه جای اینکه حواستون به حرف حساب باشه،گوشتون دنبال اراجیف می گرده،معلوم نیست کی می خواین آدم شین!حیفه این همه زحمت و خون دل!

شبِ سختِ نویسنده...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.khabaronline.ir/Images/News/Smal_Pic/13-7-1390/IMAGE634534209145958178.jpg


خالی از لطف بود اگه فقط خودم به تنهایی این نقد زیبای آقای شجاعی را می خواندم،تا اینکه برای شما آمادش کردم و شما هم سخت ترین شب عمر ایشان را از زبان خودشان بشنوید... زمانش مربوط به 12 مهر ماه سال گذشته است، جزئیات را براتون گفته ام...

شب سخت نویسنده / حاشیه​های نشست نقد و بررسی آثار سیدمهدی شجاعی در شهر کتاب

چهره‌ها - نشستی که با حرف​های مجید مجیدی، امامی و  رضا امیرخانی آغاز شده بود، با انتقادات صریح سیدمهدی شجاعی از وضعیت فرهنگی کشور پایان یافت.

به گزارش خبرآنلاین، ظرفیت سالن خیلی زود تکمیل شد؛ یعنی قبل از آن که سخنرانان بیایند و مراسم آغاز شود.
کارکنان شهر کتاب هم که دیدند چاره​ای ندارند، صندلی​هایی که دم دست​شان بود از گوشه و کنار اتاق​ها جمع کردند، آوردند، و چیدند گوشه و کنار سالن. اما باز هم فایده​ای نداشت.

مثلا سهیل محمودی زمانی وارد نشست نقد و بررسی آثار سیدمهدی شجاعی شد که جلسه شروع شده بود و یک جای خالی هم در سالن وجود نداشت. این اتفاق چند دقیقه بعد برای علی موسوی گرمارودی هم افتاد و ماجرا با بلند شدن آدم​ها و تعارف جا​هایشان به چهره​های سرشناس ختم به خیر شد.
فضای صمیمی یک نشست ادبی-
نشست با تاخیر شروع شد، اما خیلی زود فضا گرم شد و صمیمی. به هر حال پای سید مهدی شجاعی در میان بود و نقد آثارش در شهر کتاب، سخنرانان هم آدم​های مجلس‌داری بودند، از خود مهدی فیروزان مدیر عامل شهر کتاب گرفته تا مجید مجیدی و رضا امیرخانی.
هر کس که در جای سخنران می​نشست و لب به سخن می​گشود، وجهی از وجوه سید مهدی شجاعی پررنگ​تر می شد، اما خود سید که جایش وسط سن بین مجری و سخنران بود، سرش را انداخته بود پایین و زل زده بود به میز روبه رویش. گاهی هم که سرش را بالا می​آورد، توی نگاهش یک چیزی دیده می​شد، توی مایه​های «اینقدر ما را شرمنده نکنید.»
شاید به همین خاطر بود که بعد از کلی گل گفتن و گل شنفتن، نوبت که به شجاعی رسید، گفت یکی از سخت​ترین نشست​های عمرش همین نشست بوده ​است.حاضران در سالن اما این حس را نداشتند، و همین جالب بود. راستش را بخواهید  در این نشست هم اتفاق خاصی رخ نداد، یک عده آمدند و در مورد یک نفر صحبت کردند، اما نه تحمل جلسه سخت بود و نه این احساس وجود داشت که مثلا مجید مجیدی از ته دل حرف نمی​زند وقتی می‌گوید: «سیدمهدی شجاعی مثل خورشیدی​است که بر همه می​تابد و چتر حمایتی​اش در تمام این سال​ها شامل خیلی​ها شده​است.»
نه مجیدی متنی از پیش آماده کرده بود و نه امیرخانی، نهایتش این بود که چند کلمه یا جمله را روی کاغذی نوشته بودند که یادشان باشد از کجا باید شروع کنند و به کجا برسند، یادشان هم که می‌رفت مهم نبود، چون بحث در مورد سیدمهدی شجاعی بود، داستان‌نویسی که هم در حوزه روایت​های داستانی آثار قابل توجهی تولید کرده و هم داستان​های مذهبی​اش فصلی تازه در ادبیات دینی ایران بوده و هست.
 مجیدی نیازی به تعریف کردن از شجاعی نداشت و شجاعی هم چه خودش و چه آثارش بی​نیاز از تعریف و تمجید امیرخانی بود، این را ما که پایین نشسته بودیم و داشتیم حرف​ها را می نوشتیم حس می​کردیم و البته آدم​هایی هم که از اول تا آخر مراسم نشسته بودند و زل زده بودند به میز روی سن، لابد یک چنین حس و حالی داشتند که دل​شان نمی​آمد، جلسه را ول کنند و بروند مثلا در طبقه بالا بین کتاب​ها بچرخند.

روایت مجیدی از (به قول خودش) سید، روایتی کاملا شخصی بود. حاصل رفاقتی 32 ساله. انگار یک نفر که آدم مشهوری شده، کلی فیلم خوب ساخته، بعد از 32 سال نشسته ​است و با صدای بلند دارد فکر می​کند به رفیقی که همراهش بوده برایش راه را باز کرده و... در تمام این سال​ها عوض هم نشده​ است. شاید اصلا به احترام همین رفاقت و این آدم بود که مجیدی نه نقبی به وضعیت فرهنگ زد و نه از محور نشست خارج شد. فقط از سید گفت و این که برای هنرمندانی مثل او چه کار کرده ​است.
 6 سال انتظار
مجیدی که پایین آمد سر سیدمهدی شجاعی هنوز پایین بود، اما در همین فاصله خیلی​های دیگر هم به جمع اضافه شده بودند، آدم​هایی که در شرایط عادی جای شان پشت میز سخنران بود، اما هر کدام در گوشه​ای از سالن نشسته بودند تا از سید مهدی شجاعی بشنوند، از علی موسوی گرمارودی و حسین انتظامی گرفته تا سهیل محمودی و محمدرضا زائری.
 شاید به همین خاطربود که پیش از آغاز سخنرانی مدعوین، مهدی فیروزان مدیر عامل شهر کتاب گفت که طی این 6 سالی که معاونت فرهنگی در شهر کتاب تاسیس شده، یکی از آرزو​های ما برپایی چنین نشستی بوده است. نشستی که محورش سید مهدی شجاعی باشد و آثاری که خلق کرده​ است.
صابر امامی که روی سن رفت، بحث ادبیات دینی را پیش کشید و از دستاورد​های خالق «سقای آب و ادب» گفت. بعد نوبت به امیرخانی رسید تا کلا بی خیال رفاقت و رابطه و مراوده شود و یک راست برود سراغ سبک و سیاق شجاعی در روایت​های مذهبی. تا امیر خانی از نفس دانی و عالی حرف بزند و فروتنی راوی در ادبیات مذهبی شجاعی را نشان بدهد. مهمان​های دیگری هم به جمع اضافه شده بودند. سالن دیگر نه ظرفیت صندلی اضافه داشت و نه جایی برای ایستادن. چون هر جا که می خواستی بایستی، حتما جلو چند نفر را می​گرفتی.

بعد از پایان حرف​های امیرخانی، علی اصغر محمدخانی برگزار کننده و مجری جلسه از همه تشکر کرد و گفت که حالا نوبت خود نویسنده است، کسی که تا به حال در مورد او سخن گفته شده بود، حالا باید خودش حرف می​زد.
شجاعی اما به جای قدردانی​های معمول، همه حرف​ها را گذاشت، پای فروتنی سخنرانان و خودش رفت سراغ وضعیت فرهنگ و هنر این دیار تا نشان دهد که حال فرهنگ خوب نیست، در سراشیبی سقوط است و حتما باید برای آن کاری کرد.
(ادامه ی متن را کامل و با دقت بخونید...)


ادامه نوشته

آناهیتای شرقی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://axgig.com/images/34203291831210295443.jpg


اولین چیزی که توجه را جلب می کرد، عینک آفتابی زن بود و بعد، کیسه های پلاستیکی که پیدا نبود از فرط خستگی آن ها را پیش پایش بر زمین گذاشته است.

بنابراین هر دو دستش آزاد بود و می توانست با ایماء و اشاره از من در خواست کند که بایستم و تا هر جایی که می توانیم او را برسانم.

درست بعد از بریدگی اتوبان جهان کودک به سمت مدرس ایستاده بود و توقف کردن در مسیری که ماشینها با سرعت و بدون دید می آمدند خالی از خطر نبود.

ولی ایستادم، فلاشر را روشن کردم، بر روی صندلی سمت شاگرد خم شدم و در را برایش باز کردم تا بارهایش را که اکنون از روی زمین برداشته بود، اول داخل ماشین بگذارد و بعد خودش سوار شود.

سوار که شد شروع کرد به گرم و صمیمانه حال و احوال کردن و بعد شکایت از زمانه و روزگار و مردمی که حاضر نیستند یک زن سی ساله را صرفا به خاطر انسانیت سوار کنند.

البته قسمت مربوط به سنش را راست نمی گفت. با حذف رنگ و روغنهایی که به خودش مالیده بود حداقل چهل سال را داشت.

گفتم: من تا سر ظفر می تونم خدمت شما باشم. اونجا بهتر ماشین گیرتون می آد.

گفت: ممنونم. همین مقدار غنیمته. بخصوص که فرصتیه برای گپ و گفت صمیمانه.

گفتم: بله؟

گفت: بعله، دوستان بهم می گن تو که امکانشو داری چرا ماشین نمی خری؟ می گم خوب در طول هفته که ماشین و راننده دانشگاه هست. این روز هم که به بهانه ی خرید می تونم با مردم دمخور باشم چرا از دست بدم؟ کسی که جامعه شناسی درس می ده باید تو مردم باشه، با مردم حشر و نشر داشته باشه، با مردم زندگی کنه.

حالا که به خاطر اشتغالات درسی این توفیق کمتر نصیبم می شه، چرا همین مقدارشو از خودم مضایقه کنم؟ می دونین؟ آخه من موقع رفتن که دستم خالیه، با اتوبوس می رم. توی اتوبوس می گردم دنبال سوژه های اجتماعی، آدمای پیر، فقیر، بلادیده، زخم خورده، ستم کشیده و پیش اونها می نشینیم و سر حرف رو باز می کنم و وقتی اونها سفره ی دلشون رو پهن می کنن تازه آدم می فهمه که چقدر از مرحله پرته.

من با همون یه نصفه روز برای تمام هفته ام انرژی می گیرم...

داشتیم می رسیدیم به سر ظفر و زن همچنان حرف می زد. ناگزیر شدم که حرفش را قطع کنم و بگویم: خب. این هم سر ظفر. امیدوارم که سریع ماشین گیرتون بیاد.

گفت: شرمنده ام که مزاحمتون شدم. ولی کاش می تونستین که منو تا پل صدر ببرین. اگر دیرتون نشده خواهش می کنم که چند دقیقه وقتتون رو به خاطر من حروم کنین، منو که زیر پل بگذارین  می تونین از شریعتی برگردین ظفر.

درمانده گفتم: بسیار خوب

پرسید: شما دفتر کارتون ظفره؟

گفتم: بعله.

گفت: یادتون باشه آدرستون رو بدبد یه فرصتی خدمت برسم تا در یک فضای راحت تری با هم اختلاط کنیم. اینطوری خیلی رسمیه.

گفتم: شما کدوم دانشگاه تشریف دارین.

گفت: دانشگاه آزاد، شعبه ی شمال غرب. البته می دونین کدوم دانشگاه، برای من مهم نیست. برای من مهم ارتباط با دانشجوئه.

گفتم: با سی سال سن شما باید زود استاد شده باشید.

گفت: بعله خوب، من عمده ی تحصیلاتم رو جهشی انجام دادم. بعد هم فوقم رو گرفتم تو همون دانشگاه مشغول تدریس شدم.


ادامه نوشته

ویروس

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.hlasek.com/foto/sus_scrofa_8378.jpg

من و تني چند از دوستانم به اتهام شليک به سوي فرزندانمان دستگير شده ايم . اين واقعيت است ولي همه واقعيت اين نيست . ما نگران فرزندانمان بوديم ، از ابتلايشان به بيماري وحشت داشتيم ، از حال و روز وخيمشان غصه مي خورديم ولي هرگز قصد کشتنشان را نداشتيم . چه کسي مي تواند به سوي فرزند خود شليک کند؟!

از همان ابتدا هيچ کس حضور خوکها را در شهر جدي نگرفت . ولي ما اعلام خطر کرديم . وقتي سر و کله اولين خوک در شهر پيدا شد ، عده اي هورا کشيدند ، عده اي فقط تعجب کردند و عده اي هم از سر تأسف ، سر تکان دادند . اولين خوک ، ابتدا با ترس و لرز ، از ميان خيابانها و کوچه ها گذشت . به بعضي از خانه ها سرک کشيد و عده اي از بچه ها را دور خود جمع کرد . آنها از اينکه حيواني را اينقدر در دسترس مي ديدند خوشحال بودند . عده اي از بچه ها به خانه هايشان گريختند و عده اي ديگر از دور به تماشا ايستادند . 

ادامه نوشته

دزد نــاشی!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

وقتی از پشت پنجره ی داروخانه دیدم که یک نفر دارد با قفل ماشینم کلنجار می رود، ابتدا نزدیک بود بی اراده فریاد بزنم: دزد! دزد! ولی بعد فکر کردم با یک خیز خودم را برسانم به ماشین و خفت طرف را بگیرم و حالش را جا بیاورم. نسخه را در جیب فشردم و خودم را از داروخانه بیرون انداختم و پر شتاب به سمت ماشین دویدم. اما هنوز به چند قدمی ماشین نرسیده، تصمیم گرفتم تمام تلاشم را برای حفظ آرامش به کار گیرم بلکه بهتر بتوانم دزد را گیر بیندازم و او را تحویل مقامات مربوطه بدهم.
پس قدم هایم را کند کردم و با خونسردی و آرامش به سمت ماشین و دزد پیش رفتم.
دزد بی آنکه پیشرفتی کرده باشد، همچنان اطراف را می پایید و با قفل کلنجار می رفت.
حالا به یک قدمی آن رسیده بودم، و به راحتی می توانستم روی او بپرم. یا دست دور گردنش بیندازم یا دست هایش را از پشت ببندم، یا مشتی حواله پهلوی او بکنم، یا با ضربه ی محکمی به پشت سرش او را بر زمین بیندازم... اما ترجیح دادم که هیچ کدام از این کار ها را نکنم.
آرام و خونسرد در کنار او قرار گرفتم و پرسیدم:
_مشکلی پیش اومده؟ دزد که سعی می کرد دست پاچگی اش را پنهان کند ، گفت:
_نه... فقط در ماشینم باز نمی شه. قیافه اش به دزد ها نمی مانست. هر چند که دزد ها نباید قیافه مشخصی داشته باشند، اما دستپاچگی و ناشیگری اش نشان می داد که لااقل حرفه ای نیست. قیافه و رفتارش به نحو فوق العاده ای ترحم برانگیز بود. آنقدر که ناچار شدم بگویم:
_کمکی از دست من برمی آد؟

ادامه نوشته

المـــــــــــپیاد

به نام خداونده بخشنده ی مهربان

صحنه کلاس درس است، با میز و نیمکت و تخته سیاه و معلم و شاگردان.
تخته سیاه بر دیوار سمت چپ نصب شده و معلم که ایستاده و شاگردان که پشت نیمکت نشسته اند در وضعیت نیمرخ نسبت به تماشاچی قرار دارند سن دانش آموزان حدودا آخر راهنمایی یا اوایل دبیرستان است.
معلم:
(جمله ای را که می گوید بر تخته سیاه می نویسد) پس نتیجه ی بحث و خلاصه ی آنچه گفتم در یک جمله اینه که:"هرکی خوب درس بخونه می فرستیمش خارج"
حالا اگر سوالی یا ابهامی هست در کمال آرامش بپرسید
بچه ها یکی یکی دست بلند می کنند و از جا بلند می شوند و سوالشان را می پرسند و می نشینند
گاهی دو سه نفر با هم بلند می شوند ولی آنکه زودتر شروع به حرف زدن کرده سوالش را می پرسد و نفرات بعد ایستاده می مانند تا سوالشان را بپرسند و بنشینند

ادامه نوشته

پارک دانشجو...

بسم الله الـرٌحمن الـرٌحیم

********

دست بلند کرد و ظریف و دخترانه گفت : پارک دانشجو.

نگه داشتم . مانتو کرم روشن پوشیده بود با روسری ژرژت قهوه ای . موهای مش کرده زیتونی اش به اندازه یک کف دست از روسری بیرون بود و به سمت بالا خمیده بود . کلاسوری در دست داشت و عینک تیره ای که حالا وقت غروب دیگر به کارش نمی آمد .وقتی سوار شد یک دکمه دیگر مانتویش را هم از پایین باز کرد که راحتتر بنشیند و احتمالا استرچ سرخابی اش را هم بیشتر به رخ بکشد و گفت: لطف کردین.

گفتم : خواهش می کنم . البته من پارک دانشجو نمی رم ولی تا ….

حرفم را برید و گفت : چه بهتر ! منم پارک دانشجو نمی رم .

مبهوت و وارفته گفتم : اِ … ولی … شما … گفتین … پس کجا می رین؟

گفت : حالا چرا اینقدر هول شدین . من که چیزی نگفتم .

راست می گفت. ماجرا بیشتر به عقب افتادگی من از اوضاع و احوال زمانه برمی گشت. برای اینکه تا حدودی قضیه را جمع کرده باشم گفتم :از این تغییر تصمیمتون یه کمی تعجب کردم .

با خونسردی گفت : از اولشم تصمیم نداشتم برم پارک دانشجو .

حالا دیگر کاملا حق داشتم گیج شوم . مانده بودم چه جوابی بدهم که مثل حرف قبلی خیلی پرت و پلا نباشد .

وقتی از مطهری به سمت پایین وارد شریعتی شدم ، چند خانم دیگر دست تکان دادند و هر کدام چیزی گفتند . یکی گفت پیچ شمیران ، دیگری گفت سینما ریولی سومی گفت تا پمپ بنزین و …

گفتم : فکر کنم اینها هم هیچکدام جاهایی که می گن ، تصمیم ندارن برن .

لبخندی زد و گفت : برای من فرق نمی کنه . هر جا شما بگین میریم .

ادامه نوشته

آفتاب در حجاب...

ید م

بسم الله الرٌحمن الرٌحیم

سال ششم هجرت بود که پا به عرصه ی وجود گذاشتی ای نفر ششم پنج تن!

بیش از هر کس،حسین از آمدنت خوشحال شد.دوید به سوی پدر و با خوشحالی فریاد کشید:

((پدرجان! پدرجان! خدا یک خواهر به من داده است!))

زهرای مرضیه گفت:((علی جان! اسم دخترمان را چه بگذاریم؟))

حضرت مرتضی پاسخ داد:((نامگذاری فرزندانمان شایسته ی پدر شماست. من سبقت نمی گیرم از پیامبر در نامگذاری این دختر.))

پیامبر در سفر بود. وقتی که بازگشت، یک راست به خانه ی زهرا وارد شد، حتی پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر.

پدر و مادر گفتند که برای نامگذاری عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم.

پیامبر تو را چون جان شیرین، در آغوش فشرد، بر گوشه ی لبهای خندانت بوسه زد و گفت:((نامگذاری این عزیز کار خداست. من چشم انتظار اسم آسمانی او می مانم.))

بلافاصله جبرئیل آمد و در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود،اسم زینب را برای تو آورد، ای زینت پدر! ای دختر زیبای معطّر!

پیامبر از جبرئیل سؤال کرد که دلیل این غصّه و گریه چیست؟!

جبرئیل عرضه داشت:(( همه ی عمر در اندوه این دختر می گریم که در همه ی عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید.))

پیامبر گریست.زهرا و علی گریستند.دو برادرت حسن و حسین گریه کردند و تو هم بغض کردند و لب بر چیدی.

همچنانکه اکنون بغض، راه گلویت را بسته است و منتظر بهانه ای تا رهایش کنی و قدری آرام بگیری. و این بهانه را حسین چه زود به دست می دهد.

یا دَهرُ اُفٍ لَکَ مِن خَلیلِ

کَم لَکَ بِالاِشراقِ وَ الاَصیلِ

ادامه نوشته

حماسه ی ادب...

بسم الله الرٌحمن الرٌحیم

در ابتدای حصرِ آب،امام او را فراخویش می خواند و به همراهی نافع بن هلال و سی سوار و بیست پیاده، روانه ی شریعه فرات می کند.

عمروبن حجاج، نگهبان آب در تاریکی شب، خطاب به نافع فریاد می زند:

((کیستی و به چه کار آمده ای؟))

و پاسخ می شنود:

((نافع بن هلالم، آمده ام آب بنوشم.))

و او قصد نافع را با بیست مشک وپنجاه همراه دریافته است،

می گوید:

((بنوش! خودت بنوش!))

((اما من محال است که پیش از حسین و فرزندانش، لب به آب بزنم.))

عمروبن حجاج شمشیر از نیام می کشد و می گوید:

((ما اینجا ایستاده ایم که آب به حسین و فرزندانش نرسد.))

و یاران عمروبن حجاج، محاصره کنندگان آب، همه شمشیر از نیام می کشند و مقابل می ایستند.

در اینجا عباس بن علی وارد میدان می شود و صلابت و شوکت او کاری می کند که بیست مشک، از آب فرات پر می شود، از میان لشکر غدٌار دشمن، عبور می کند و بی هیچ شهید و مجروح، به اردوگاه ابا عبدالله علیه السلام باز می گردد.

سابقه هایی از این دست است که در روز عاشورا امام حسین(ع) برادرش اباالفضل(ع) را روانه ی شریعه ی فرات می کند. و او نه به فرات که به میدان کارزار می رود، یک تنه در مقابل خیل عظیم دشمنان تا آخرین نفس ایستادگی می کند.

ادامه نوشته

از دیار حبیب...

بسم رب الشهدا و الصدیقین

کوفه آبستن حادثه است.رفت و آمدها،دید و بازدیدها و حرف و سخن ها به سان اولین بادهایی است که ظهور حتمی طوفان را وعده می دهد.

بازار کوفه مرکز ثقل این بی قراری و نا آرامی است.صدای جان فرسای آهنگری ها،لحظه ای قطع نمی شود؛چه آنها که از حکومت،سفارش شمشیر و خُود و نیزه پذیرفته اند و چه آنها که برای مردم،سلاح می سازند.

ادامه نوشته