حبیب،آرام و با احتیاط از کنار آهنگری ها می گذرد و بغضی سخت،گلویش را می فشارد؛این همه سلاح، این همه تجهیزات، برای جنگ با کی؟ برای جنگ با چند نفر؟

 حبیب، چهره ی تک تک آهنگرها را که در کوره می دمند یا پُتک بر آهن گداخته می کوبند، از نظر می گذراند و با خود می اندیشد:

((کاش دل های شما به این سختی نبود؛کاش لااقل همانند آهـن بود؛ اگر نه در کوره ی عشق، لااقل در کوره ی این حوادث غریب، گداخته می شد و شکل تازه می گرفت؛ کاش دل های از سنگ نبود. تو، تو و تو که برای حسین نامه نوشتید. از او دعوت کردید، با او بیعت کردید، چگونه اکنون بی هیچ شرم و حیایی برای دشمن او سلاح می سازید.

تو چگونه دلت می آید خنجری بسازی که با آن قلب فرزند رسول الله ... وای برشما ... وای بر دل های سخت شما و وای بر دنیا و آخرت شما...))

 حبیب هم چنان آرام و بی صدا می گذرد و قطرات اشک از لا به لای شیارهای صورتش می گذرد و ریش های سپیدش را می شوید.

 اشک ریزان و زمزه کنان، آهنگران را پشت سر می گذارد و ذر کنار عطار آشنایی می ایستد:

(( سلام بنده ی خدا! قدری ازآن رنگ هایت به من بده.))

 چهره ی عطار به دیدن سیمای آشنای حبیب از هم گشوده می شود:

((علیک سلام ای حبیب خدا! در این بازار آشفته تو در فکر رنگِ موی خودی؟))

 حبیب لب به لبخندی تلخ می گشاید و می گوید:

(( در همین بازار آشفته است که تو هم به کاسبی ات می رسی.))

 پیش از آنکه عطار پاسخی دیگر تدارک ببیند، مسلم بن عوسجه از راه می رسد و از چند قدمی سلام می کند و آغوش می گشاید و هر دو همدیگر را گرم در بغل می گیرند و حال می پرسند.

 عطار رنگ را به حبیب می دهد و پولش را می ستاند. حبیب و مسلم آرام آرام از دکّان فاصله می گیرند. حزنی غریب در چهره و کلام هر دو نشسته است و هیچ کدام توان پوشاندن این غم را ندارند.

((می بینی مسلم؟ می بینی بازار کوفه چه خبر است؟ همه در کار ساختن و خریدن شمشیر و زره و خنجر و نیزه اند؛ اسب های جنگی می خرند؛ زین و برگ تدارک می بینند.))

 بغضِِ مسلم می ترکد و اشک به پهنای صورتش فرو می ریزد:

(( همه دارند مهیّای جنگ با حسین می شوند.))

 لب ها و دست های حبیب از هجوم غصه می لرزد؛ آن چنان که بسته ی رنگ از دستش به زمین می افتد. رازش را به مسلم بن عوسجه که می تواند بگوید؛ شاید بیان این راز التیامی برای دل هر دو باشد. سر به گوش مسلم می برد و بغض آلوده نجوا می کند:

(( این رنگ را خریده ام تا جوان شوم برای حضور در سپاه حسین و به خدا از پا نمی نشینم مگر که از خون خودم براین سر و صورت رنگ بزنم -- در راه حسین--))

 این کلام نه تنها از التهاب هر دو کم نمی کند که انگار به آتش درد و اشتیاقشان دامن می زند. هر دو آن چنان غرقه در دنیای دیگرند که نمی فهمند چگونه با هم وداع می کنند.

 حبیب، گریان و مضطرب، اما استوار و مصمّم، کوچه پس کوچه های کوفه را یکی پس از دیگری پشت سر می گذارد و به خانه می رسد.

 زن، سفره را پهن کرده و چشم انتظار حبیب در کنار سفره نشسته است. حبیب بی آنکه میلی به غذا داشته باشد، دست هایش را می شوید و کنار سفره می نشیند.

 زن بر خلاف حبیب، سر مست و شادمان است:

((غمگین مباش شوی من! اکنون، گاه غصه خوردن نیست.))

 حبیب مات و متحیر به چهره ی خندان زن می نگرد:

((چه می گویی زن؟ از کجا می گویی؟))

 زن دستهایش را به سینه می فشارد:

(( به دلم آمده است که از سوی محبوب، قاصدی خواهد آمد، خبری،حرفی،نامه ای ... غمگین نباش حبیب، محبوب به توعنایت دارد؛ محبت دارد؛ دیگر چه جای غصه است ... ؟))

 هنوز کلامِ زن به پایان نرسیده است که سحوریٍ در، به تعجیل نواخته می شود. زن فریاد می زند:

((آمد.خودش باید باشد.))

 حبیب از جا بر می خیزد و هم چنان مبهوت به زن نگاه می کند:

((چه می گویی زن!؟))

 و به سمت در می رود و وقتی باز می گردد، دست هایش که دو سوی نامه را گرفته اند، از شدت شعف می لرزد:

((بسم الله الرّحمن الرٌحیم

از: حسین بن علی

به: به فقیه گرانقدر، حبیب بن مظاهر

اما بعد؛

ای حبیب! تو نزدیکی ما را به رسول الله نیک می دانی و بیشتر و بهتر از دیگران ما را می شناسی. تو مرد فطرت و غیرتی.

خودت را از ما دریغ نکن.

جدم رسول خدا در قیامت قدر دان تو خواهد بود.))

 زن، گریه و خنده و غطبه را به هم می آمیزد و نجوا می کند:

(( فدای نام و نامه ی تو ای امام! خوشا به حالت حبیب! گوارا باد بر تو این باران لطف.کاش نام من هم به زبان و قلم محبوب می آمد. بال در بیاور مرد! پرواز کن حبیب! ببین امام به تو چه گفته است! ای شوی من! ای شوی فقیه من! بر خیز که درنگ جایز نیست. یک التماس:

وقتی به محبوب رسیدی، سلام مرا به او برسان؛ دست و پای او را به نیابت من  ببوس و به آن عزیز یگو که پیرزنی در کوفه هست که کنیز تو است! که تو را بسیار دوست می دارد.))

این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست

این چه شمعی است که جان ها همه پروانه ی اوست

 بر گرفته از کتاب از دیار حبیب اثر سید مهدی شجاعی