آناهیتای شرقی
نگه داشتم و گفتم: خب، این هم پل صدر، موفق باشید.
با لحنی التماس آمیز گفت: شما که اینهمه بزرگواری کردید، خونه ی من دو تا کوچه بالاتره. اکرام رو به اتمام برسونین که من این فاصله کوتاه ماشین نگیرم. خواهش می کنم.
ناگزیر از زیر پل به سمت چپ پیچیدم و وارد خیابان شریعتی شدم.
گفت: تا عمر دارم لطفتون فراموش نمی کنم. امیدورام به زودی جبران کنم.
ادامه داد:
راستش یه مطلبو از اول که سوار شدم می خواستم بهتون بگم ولی تردید کردم. حالا که می بینم آدم با شخصیتی هستین و سوء تعبیر نمی کنین، بهتون می گم.
گفتم: لطف می کنین.بفرمایین.
گفت: امروز بعد از اینکه خریدم رو انجام دادم، آمدم پای صندوق،- لطفا بپیچین سمت راست- کیف پولم همراهم بود. کلی هم توش پول و تراول چک بود. آخه صبح حقوقم رو از بانک گرفته بودم. فاکتور صندوق رو پرداخت کردم و از فروشگاه آمدم بیرون. لطفا سمت چپ...
گفتم: بقیه شو بلدم.
با تعجب پرسید: بقیه چی رو، آدرسو؟
گفتم: هم بقیه آدرسو، هم بقیه قصه رو. می خواستین سوار ماشین و دربستی بگیرین که دیدین پولتون نیست.
زدم روی ترمز و گفتم: خب، خونه تون همین جاست دیگه؟
گفت: بله. و در ماشین را باز کرد.
گفتم: الان هم هیچی پول تو خونه نداین. می خواین چهار پنج هزار تومن بهتون بدم؟
سکوت کرد.
گفتم: ببخشید. اسم شما چیه؟
گفت: نوشین.
گفتم: ولی انگار دفعه قبل اسم شما ناهید بود، نبود؟
جا خورد. گفت: دفعه قبل؟ و دستش رفت طرف بار و بندیلش زودتر بردارد و پیاده شود.
گفتم: بشین باهات کار دارم.
و پایم را بر پدال گاز فشردم.آنچنانکه پاترول سنگین با صدای وحشتناکی از جا کنده شد، در نیمه باز به سمت زن هجوم آورد و زن وحشتزده خود را به داخل ماشین کشید تا دست و پایش لای در نماند.
تلاش نکرد برای باز کردن مجدد در، اما با جیغ خفه ای گفت: نگه دار. می خوام پیاده شم.
گفتم: صبر کن. پیاده می شی.
گفت: چی می خوای از جونم؟
گفتم: فقط جواب یکی- دو تا سوال.همین.
گفت: بعدش می ذاری پیاده شم؟
گفتم: چرا که نه. نگرت دارم واسه چی؟ کاری باهات ندارم.
گفت: پس زود باش.
پیچیدیم داخل اتوبان و گفتم: حدود یک سال پیش، همینجایی که سوار شدی، ایستاده بودی، باهمین مقدار بار و بندیل. دست بلند کردی و منم سوارت کردم. البته اون موقع ماشینم پاترول نبود،پژو بود. شاید به همین دلیل هم امروز به جا نیاوردی.
گفت: اشتباه می کنین. من نبودم.
گفتم: تو که هر روز سوار یه ماشین می شی ممکنه اشتباه کنی. ولی من که سال تا سال کسی رو سوار نمی کنم آدما بهتر یادم می مونن.
گفت: شما دارین به من توهین می کنین.
گفتم: ممکنه بعدا بکنم ولی هنوز نکردم.
و ادامه دادم: سوار ماشین شدی و همین حرفهای امروز رو با همین آب و تاب تعریف کردی. اون روز هم من قصد داشتم تو رو تا یه جایی که تو مسیرمه برسونم ولی مثل امروز آنقدر خواهش و تمنا کردی و چشم و ابرو آمدی تا منو به همبن کوچه آناهیتای شرقی کشوندی.
گفت: تو این محل ممکنه...
گفتم: جلوی یه خونه ای پیاده شدی ولی وقتی من رفتم کلیدرو به در سه تا خونه اون طرف تر انداختی.
با دلهره گفت: پس شما خونه ی ما رو...
گفتم: اون روز تاپ قرمز پوشیده بودی و با استرچ مشکی. سوار که شدی دکمه های مانتوم باز کردی و گفتی که از بدن سازی می آی. کافیه یا بازم نشونی بدم؟
با اضطراب گفت: خب، حالا سوالتونو بپرسین.
گفتم: کسی که یه همچی خریدی می کنه- و اشاره کردم به بسته های پیش پایش-لنگ چهار- پنج هزار تومن نیست. این قیافه و دک و پز هم با تکدی و تکله جور در نمی آد. قصه چیه؟
گفت: تکدی نیست، تلکه هم نیست، اوندفعه با عزت از شما قرض می خواستم، شما هم با رغبت دادین. همچنانکه این دفعه رغبتی نداشتین و ندادین.
گفتم:خب، قرض اوندفعه چی شد؟
در کیفش را باز کرد و گفت: همین الان بهتون می دم.
و پنج هزار تومان از کیفش در آورد.
گفتم: تو که پول نداشتی؟
گفت: حالاشم ندارم. این پس انداز روز مباداست.
پول را نگرفتم. گذاشت رو داشبورد و گفت: منو برگردونین خونه و تمومش کنین.
گفتم: چی رو تموم کنیم تازه شروع شده. اگر نگی قصه چیه، می آم تو محل و از در و همسایه ها می پرسم.
ترسیده گفت: شما پولتو می خواستی که گرفتی.
گفتم: پولمو نمی خواستم و نگرفتم. مطمئن باش تا واقعیتو نگی ولت نمی کنم بری.
گفت: آخه شکستن من چه نفعی به حال شما داره؟
گفتم: من به دنبال شکستن تو نیستم. واقعیت رو می خوام بدونم.
گفت: به چه درد شما می خوره؟ اینهمه اصرار واسه چیه؟
گفتم: دلیلشو بعدا بهت می گم، بعد از این که حرفهاتو زدی.
گفت: خلاصه اش اینه که من کلفت اون خونه ای هستم که دیدی. هفته ای یه روز می رم واسه خانوم خرید کنم. همون روزی که ایشون هم دانشگاه کلاس داره لباس های خانمو می پوشم. از حماقت و ولع مردها استفاده می کنم، رفت و آمدم مجانی تموم می شه ولی پول کرایه رو از خانم می گیریم. اگه مردا به طمع بیفتن که عموما می افتن چند هزار تومن هم کاسب می شم. کل قصه همینه.
گفتم: عینکتو بردار.
وحشتزده گفت: واسه چی؟
گفتم: می خوام چشماتو ببینم.
با ترس و لرز عینکش را برداشت و در مواجهه به نگاه من چشمهایش را زیر انداخت.
چشمهایش استیصال و بیچارگی بچه ای را داشت که زرنگی کودکانه اش لو رفته باشد.
گفتم: خوب فهمیدی که باید عینک افتابی بزنی، چون چشمها معمولا آدم رو لو می دن.
دوباره عینک را به چشم گذاشت و گفت: حالا دیگه برگردیم.
گفتم: اون حرفهای قشنگو از کجا یاد گرفتی؟!
گفت: از لابه لای حرف های خانوم با شاگرداشون.
گفتم: فکر می کنی تاکی می شه اینطوری پول در آورد؟
گفت: تا همیشه. تو یه مردی پیدا کن که مرد باشه، اونوقت می گم نمی شه.
گفتم: یعنی اگه من مرد بودم می بایست سوارت نکنم؟ با اون بار و بندیل و اصرار و التماس؟
گفت: سوار کردن یه چیزه. ولی اون پول آخرو مردا از سر طمعشون می دن. فکر می کنن بذریه که بعدا محصولشو درو می کنن. با همون یه شماره تلفن الکی که بهشون می دم.
گفتم: من که دفعه ی قبل ازت شماره تلفن نگرفتم و بهت پول دادم. اونو به حساب چی گذاشتی.
گفت: حماقت. البته دور از جون شما.
گفتم: هیچ فکر کردی که ممکنه دوبار با یه آدم مواجه بشی؟ مثل امروز.
گفت: هر مردی رو تا صد بار می شه خر کرد. شمرده ام که می گم.
گفتم: شوهر نداری؟
گفت: چرا. اونم یه بی غیرتیه مثل بقیه ی مردا. تشویقم می کنه وقتی این پولارو می برم خونه.
گفتم: نمی ترسی یه بلایی سرت بیاد؟
گفت: کم بلا سرم نیومده. ولی کسی که پا به این راه می گذاره باید پیه همه چی رو به تنش بماله.
گفتم: همه چی رو از دست بده که چی به دست بیاره؟
گفت: می خوای موعظه کنی؟
گفتم: بی خیال. بگذریم. الان می رسیم در خونه و خداحافظ.
گفت: ولی سوال منو جواب ندادین. واسه چی می خواستین قصه منو بدونین؟
گفتم: واسه اینکه منم همکار شمام. یا بهتره بگم همکار رئیس شما.
وحشتزده گفت: یعنی جامعه شناسی درس می دین؟
گفتم: یه همچین چیزایی.
نزدیک بود قالب تهی کند. بی جوهری در صدا پرسید: همون دانشگاه؟
گفتم: نه، یه دانشگاه دولتی.
دوباره رسیدیم به کوچه ی آناهیتای شرقی و من گفتم:
- خب، حالا می تونی پیاده شی. پولتم بردار.
پول را بدون تعارف برداشت و در کیف گذاشت. در را باز کرد و موقع پیاده شدن گفت:
- همیشه آدم ها رو بازی داده ام. ولی این بار احساس می کنم بازی خورده ام.
گفتم: چه بازی ای؟ قصه زندگیتو تعرف کردی.
پیاده شد. در را بست و گفت: درست مثل این که یهو متوجه بشی که جلوی دوربین مخفی بودی.
گفتم: پس لطفا اون موبایل منو بده.
گفت: موبایل؟!
گفتم: تو جیب سمت راستته.
موبایل را از جیبش در آورد و به سمت من دراز کزد: ببخشید، ترک عادت سخته.
گفتم: فکر نکردی که خونه تو بلدم و می آم سراغت؟
گفت: البته بلد نیستی. چون اون خونه ای که فکر کردی من کلید انداختم، رد گم کنی بود. حواسم بود که تو آینه ات ردمو داری.
گفتم: پس بازی رو من خوردم نه تو.
گفت: ازت خوشم اومده. یه شماره تلفن بهت می دم اگه خواستی زنگ بزن.
گفتم: طالب نیستم. چیزی که می خواستم بهش رسیدم.
گفت: ضمنا اون حرفمو پس می گیرم که گفتم: هر مردی رو تا صد بار می شه خر کرد، بعضی از مردها رو نمی شه.
گفتم: مساله اینه که تو مرد ندیدی. یا اونهایی که دیدی هیچکدام مرد نبودن.
منبع: کتاب غیر قابل چاپ - سید مهدی شجاعی