به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.uploadax.com/images/68338103051161768052.jpg

قصه هاي بازاري و عامه پسند، استامينوفن اند، يا شايد بروفن يا آسپيرين. در فرصت هاي كوتاهي كه توانائي كشمكش با دنياي واقعي را از دست مي دهيم مسكن هاي به درد خوري هستند اما ادامه دادن يا عادت كردن بهشان ايمني و مقاومتمان را به كل نابود مي كند. توانايي دست و پنجه نرم كردن با بالا و پائين هاي زندگي را ازما مي گيرد. مصرف مداوم اين كتابها، اراده تغيير دادن وضع موجود را از ما مي گيرد و موجوداتي آسيب پذير و رويايي برجاي مي گذارد.

اين قصه ها كه اسمها و عنوانها و صفحاتشان عشق باران است، اتفاقا بيشترين لطمه را به همين واژه مي زنند. تصويرهاي ايده آل و آدمهاي بي عيب و ايراد اين ماجراها، نمي گذارند سادگي حضور عشق را در لابلاي زندگي معمولي و روزمره حس كنيم. صداي سم اسب شاهزاده اي همه چي تمام كه از درون اين رمانها بيرون مي زند نمي گذارد نجواي نرم و آهسته عشق را بشنويم. ما سالها روي ايوان، منتظر فرود صاعقه وار عشق مي مانيم تا از جاده هاي دور  بيايد نگو كه همه اين مدت او دور و بر ما مي پلكيده و مي زده روي شانه مان. سادگي محبت ها و آرامش هاي واقعي را نميفهميم. چون داستانهاي بازاري گوشهايمان را از صداي اسب شاهزاده اي كه نمي آيد پر كرده اند. عشق روي ايوان است ولي باورش نمي كنيم. مي گوئيم نه اين نيست. چشمهايمان را مي بنديم و ترجيح مي دهيم زيبايان خفته باشيم. بخوابيم و در رويا و انتظار بوسه هاي جان بخش تقدير بمانيم. به خيالمان خوشبختي هاي يك شبه در راهند.

اين داستانها، شكل هايشان با هم فرق مي كند. زبان  و زمان و مكان عوض مي كنند ولي ريشه هايشان جايي دور و بر همين شاهزاده افسانه اي به هم مي رسد. سعي مي كنند در لباسهاي امروزي و با همه ادا و اطوار زمانه خودشان ظاهر شوند، آخرين تكيه كلام ها و فرهنگ زباني مردمي را به كار مي برند، در مكانهايي مدرن و نزديك اتفاق مي افتند اما با همه اينها باز هم به شدت شبيه افسانه هاي قديمي ملت هاي دنيا هستند. اين رمانها دست به دست مي شوند و فروش مي كنند دقيقا به همان دلايلي كه افسانه ها در روزگار خودشان دهان به دهان مي چرخيدند و فراگير مي شدند.

عشق هاي كاملي كه ناگهان سر مي رسند ، بازي هاي سرنوشت كه زندگي ها را زير و زبر مي كنند، قهرمانهايي دوست داشتني كه هيچ عيب و نقصي ندارند و خيلي ويژگي هاي ديگر، افسانه و رمان بازاري را دو نيمه يك سيب مي كند. همان طور كه داستانهاي قديمي و بومي تجلي آرزوهاي ساده بشري بودند، اين رمانها هم از لايه آرزوهاي سطحي و ساده ما تغذيه مي كنند و همان چيزي را به ما مي گويند كه دوست داريم بشنويم. آنها گرد تخديري شان را از گياهي كه درون خود ما مي رويد برداشت مي كنند. نويسندگان بازاري، آرزوهاي خود ما را در بسته بندي هاي جديد و مارك داري به ما مي فروشند و ما از اعجاز اين مسكن ها و مخدرهاي تازه به هيجان مي آييم. نوعي حس آشنايي و نزديكي هم كه وقت خواندن آنها داريم دقيقا به همين دليل است كه مواد اوليه شان از روياهاي نوجوانانه ما گرفته شده، نه به اين دليل كه با شخصيت ها همذات پنداري مي كنيم.

اما اينها همه پيش لطمه اي كه به عشق مي زنند، هيچ است. يادمان نمي دهند كه همين آدمهاي نزديك ملموس را مي شود با همه نقص و شكافهايشان دوست داشت و مهمتر از اين، بهمان نمي گويندحتي براي دوست داشتن و دوست ماندن هم بايد سعي كرد. اين است كه تا بين زوج هايي از اين دست، دو تا بگومگو مي شود خيال مي كنند در انتخاب محبوب ابدي اشتباه كرده اند و او جاي ديگري منتظرشان نشسته است. در حاليكه داستان اصلا اين نيست. به قول ناتاليا گينزبورگ:« پس از سالهاي بسيار ،فقط پس از سالهاي بسيار، پس از اينكه بين ما و او تور درهم تنيده اي از عادات، خاطرات و تضادهاي شديد بافته شد، آن وقت است كه مي فهميم او همان شخص مناسب ما بوده است. در تمام اين سالها گاهي بين ما و او، تضادهاي شديد روي مي دهد اما مهم اين است كه اين صلح بي نهايتي كه بين ما است از بين نمي رود.». 

داستانهاي بازاري و عامه پسند اين را اصلا يادمان نمي دهند و اين بد است. شايد هم خيلي بد است..