رز

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

child_railways_suitcases_waiting_67327_2560x1600.jpg

-«الان باید حدوداً... اولین بار که خانم شما اینجا آمد فکر کنم گفت دو سالی از آدم‌ربایی گذشته» صدای پشت خط جوان به نظر می‌رسید «نمی‌دانم دقیقاً چه سالی بود؛ 83 یا 84؟»

-«آدم ربایی؟»

-«بله، خانمتان همه ماجرا را برایم تعریف کرد. گفت که پلیس دیگر ناامید شده و کارآگاه خصوصی‌ای که گرفته‌اید "آن را" لازم دارد.»

-«منظورتان عکس است؟»

-«بله، "پیش‌بردن‌سن!" (3)»

-«پس شما می‌توانید باز هم این کار را ادامه دهید؟»

-«اولش کاری پدر درآری بود. همه اجزا را باید خودمان طراحی می‌کردیم. اما از وقتی که برای دندان‌ها، جابجایی لب‌ها، رشد غضروفی در بینی و گوش و چیزهایی مثل این الگوریتم‌هایی پیدا کردیم دیگر آسان بود. فقط باید با بالا رفتن سن به هربافتی به اندازه معین چربی اضافه می‌کردیم تا تصویر تقریباً خوبی از صورت در آن سن به دست بیاید. البته بعد از امتحان کردن چند جور مدل مو و روتوش کردن تصویر. آن روزها چاپگرها مسخره بودند.»

-«و شما همین‌طور به بزرگ کردن کوین (4) ادامه دادید؟» مکثی کرد تا آن اصطلاح را به خاطر آورد. «... پیش‌بردن‌سن!»

-«هرسال، دقیق مثل ساعت در روز بیستم اکتبر، البته این آخری‌ها اصلاً قابل مقایسه با کارهای اولیه نیستند. ما با وجود کامپیوتر، حالا سه‌بعدی کار می‌کنیم. تمام سر می‌تواند بچرخد و اگر شما نواری از حرف زدن یا شعر خواندن بچه داشته باشید حالا برنامه‌ای هست که صدا را به مرور سن بزرگ می‌کند و با لب‌ها تطابق می‌دهد. شما جوری انگار حرف زدن را به او یاد می‌دهید؛ بعد او می‌تواند هرچیزی را که شما بخواهید بگوید. منظورم همان "سر" است.»

صدا منتظر ماند تا او چیزی بگوید.

-«می‌خواهم بگویم. آقای گریرسون (5)، برای ما واقعاً جالب است که شما امیدتان را به این که پسرتان روزی پیدا شود از دست نداده‌اید. آن هم بعد از این همه سال!»

مرد هنوز داشت حرف می‌زد. تلفن را قطع کرد. آلبومی که امیلی عکس‌های «پیش‌بردسن» را در آن چسبانده بود روی میز آشپزخانه باز بود. باز روی صفحه‌ای که لوگو و تلفن شرکت «گرافیکی کامپیوتری کرسنت» (6) کنار عکسی چاپ شده بود. پسرش در عکس پانزده یا شانزده ساله به نظر می‌آمد.

آلبوم قرمز را شب پیش پیدا کرده بود. بعد از مراسم تدفین زنش. بعد از آن مراسم خلوت و غمگین، بعد از این که از عزاداران در خانه خواهر زنش با چیپس و نوشابه پذیرایی حقیرانه‌ای شده بودند. تنها رسیده بود به خانه و برای این که جوری خود را از افسردگی رها کند کشوی امیلی را که زیر تختشان بود بیرون کشیده بود، زانو زده بود جلوی کشو، دست کشیده بود روی لباس راحتی امیلی که عبور سال‌های دراز لکه‌های قهوه‌ای رویش انداخته بود. عطر یاسمنی را که در لباس شب کهنه او هنوز باقی بود فرو داده بود. دست کرده بود لای ساتن‌ها و مخمل‌هایی که با ظرافت تا شده بودند، از لای پارچه‌ها دستش خورده بود به چیزی در انتهای کشو و آلبوم را پیدا کرده بود.

اول نفهمیده بود که عکس‌ها مال کیست. صورتی که با ورق زدن هرصفحه جوان و جوانتر می‌شد، کم‌کم مشکوک شده بود و بعد در آخرین صفحه آلبوم قرمز، موهای شانه شده و خنده ظریف پسر کوچک را که از درون یک عکس مدرسه‌ای داشت راست به او نگاه می‌کرد، شناخته بود.

به امیلی فکر کرد که در تمام این سالها، پنهانی ماجرای «پیش‌بردسن» را دنبال کرده بود، هرسال روز تولد کوین عکس جدیدی به بالای عکس قبلی اضافه کرده بود. تهوع تا گلویش بالا آمد. نفس عمیقی کشید. دلش می‌خواست جوری از این کار امیلی دفاع کند. به خودش گفت: «خوب این هم یک جور نگه داشتن خاطره بوده.»

بعد به خودش فکر کرد. به خودش که هنوز نمی‌توانست قیافه ساعت سبز روی دیوار آشپزخانه را فراموش کند، وقتی یادش آورده بود که پسرش الان دیگر باید به خانه رسیده باشد. هنوز نمی‌توانست صدای خشن باز شدن قفل را فراموش کند وقتی در را باز کرده بود تا ببیند آیا پسرش دارد از پیاده‌رو سلانه سلانه به خانه می‌آید یا نه. همیشه این لحظه یادش بود که از در رفته بود روی ایوان و درست در انتهای شعاع دیدش اولین پرتو چراغ قرمز چشمک‌زن را دیده بود؛ مثل گلی که از توی سایه‌ها پیدا و پنهان شود.

به خودش فکر کرد که در آن لحظه کوتاه و نامطمئن، چراغ قرمز را گل رزی تصور کرده بود. رز قرمزی که تابش نور خورشید در حال غروب آن را وسوسه‌انگیزتر کرده و کم‌کم در سایه کم‌رنگ نارون‌های قرمز پوست انداخته‌ای که دو طرف خیابان را خط کشیده‌اند فرو می‌رود. چرخیده بود به سمت چراغ قرمز و به جای چراغ، گل‌های «بلوگرل» را دیده بود که چطور به نرده‌ها پیچیده‌اند. عمداً خیلی آهسته از پله‌های چوبی به سمت در حیاط پایین رفته بود. انگار مردمی که داشتند به سمت خانه آنها می‌دویدند و صدایش می‌زدند هیچ ارتباطی با او ندارند. به هیچ چیز فکر نکرده بودند و فقط گذاشته بودند این کلمه در ذهنش تکرار شود: رز، رز، رز!

 

3.age progression 4.Kevin 5.Mr.Grierson

6.Crescent Compu Graphics

جان بیگنت / نفیسه مرشدزاده

برنده جایزه اُ. هنری


جایزه اُ.هنری برای بزرگداشت این استاد داستان کوتاه در سال 1918 بنیان گذاشته شد. همه‌ساله مجموعه‌ای از ویراستاران از میان بیش از دو هزار و پانصد داستان منتشر شده در صفحات دویست و چهل نشریه آمریکایی و کانادایی بیست داستان برتر را برمی‌گزینند و در مجموعه‌ای منتشر می‌کنند. سپس داوران انتخابی هرسال از میان این بیست داستان، سه داستان را برای مقام‌های اول تا سوم انتخاب می‌کنند. داوران سال 2000 شرمن الکسی، استفن کینگ و لوری مور بودند. و داستان کوتاه «رز» مقام سوم این مسابقه را در سال 2000 از آن خود کرده است.

سروش جوان. شماره 12.


میان سه آینه

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

تقدیم به همه ی مادرانی که تمام دل خوشی شان، دل خوشی ما بود.

http://www.mabelwhite.com/Container2.jpg

/**/

از لای در اتاق پرو، منِ توی آینه ها را ورانداز می کند: «چه خوبه. جوون تون می کنه مامان!» در را می بندد و با سه آینه و جمله اش که در چهار دیواری کوچک پرپر می زند و راه بیرون را پیدا نمی کند تنهایم می گذارد.

ایستاده ام در پیراهنی که دخترم می گوید مرا جوان می کند و همه روزهای دیگری که میان این آینه ها بوده ام یکی یکی برمی گردند، وقت هایی که این جا بودم و مادرم پشت در بود :«این جلفه! سبکه! مال دختر قرتی هاس.»«زنونه اس، هنوز زودته.» روزهایی لج می کردم و دیر می آمدم بیرون، بلوز را از تنم در نمی آوردم تا همان را بخرند، روز هایی که دختران جوان آن طرف بودند :«رقص می کنه به تنت.»«اصلا خودته.» و «بی خیال! بخرش.» می خندیدم مدل عوض می کردیم و فروشنده ها را خسته می کردیم، وقت هایی که مرد بی حوصله پشت در بود از خرید خوشش نمی آمد و همان لباس اول را می گفت قشنگ است که برویم خانه، چند ماهی که دو نفره رفتیم توی اتاق پرو، یکی مان در بلوز ها جا نمی شد و فروشنده از آن طرف در می گفت:«بالاتر از این سایز نداریم خانوم.» روزهایی به دنبال پیراهن ارزانِ سفید بودم که شش بار در روز بشود نوزادی روی آن بالا بیاورد. سالی پی لباسی آزاد و ساده می گشتم تا با آن بشود راحت دنبال موجود چابکِ چهار دست و پایی دوید و لکِ غذاهایی که رویش می پاشد زود پاک شود. سال هایی که باید لباس برازنده ی مهمانی تولدِ دخترانه انتخاب می کردم تا هم کلاسی ها در خانه هایشان بگویند:«مامانش شیک پوشه.»وقت هایی که...

ادامه نوشته

مادر

درود 


و برای تو آغاز کردم بهترین کلمات را ؛ پاکترین نفس ها را به یادت از قلبم کشیدم که ذره ای ریا در آن نباشد و سر سبز ترین نگاه ها را در زیر پایت رویاندم .

 اکنون دستان خاک بر تو باز شد و دستان من پر از اشک هایی ست از حسرت وهراس . صدا هایی پر از فراق و زجه هایی به طعم داغ !

این من و این نشانه هایی از یادگاری های تو . از خاطراتی که نه در خیال ، بلکه در مات ماندن چشمان غمگینم ، در حقیقت هستی جریان دارد .

این طبیعت است که آخر قصه را می نویسد ، با امضایی از تو در آخرین فصلش  ، به نام و شکل  لا اله الا الله  .

آری ... قصه ی تو آخرش شیرین بود به شیرینی زمزمه نجوای حسین (ع) بر روی خاک نینوا .


خواسته تو بود پر کشیدن ، اما من هنوز بال و پری ندارم . پرواز را آموختی ، ولی ترس از ارتفاع دارم ، واهمه از افتادن . من هنوز به جاذبه آسمان ایمان نیاورده ام .

من این سطح خاک آلود را مکان ماندنم می بینم و تو از اول چشمت به بالا بود . حال می فهمم که چرا دریا بالا وپایین می رود ،  تقلای رسیدن به آسمان او را به این روز کشیده است .

گفتن از تو زبانم را لال کرده ، کمی از آن صدایت به من قرض بده ، از همان صدایی که بوی معجزه محمد (ص) را دارد.

وخداوند خواست بهشت را بیافریند که خاک کوی تو باشد . بوی بهشت ، عطر زمزمه های عاشقانه صبحگاهی تو بود... ای مادر

ما زبالاییم وبالا می رویم

ما زدریاییم ودریا می رویم

 

 به این میگند نتیجه گیری!!!

 

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت:"من خسته ام و دیگه دیروقته ، میرم که بخوابم " مامان بلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد ، سپس ظرف ها را شست ، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه ها رامرتب کرد ، شکرپاش را پرکرد ، ظرف ها را خشک

 کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پرکرد .  پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت . اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد ، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت . بعد ایستاد و خمیازه ای کشید . کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد ، کنار میز ایستاد و

یادداشتی برای معلم نوشت ، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت . بعد کارت تبریکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت ، آدرس را روی آن نوشت و تمبرچسباند ؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هردو را درنزدیکی کیف خودقرارداد.


سپس دندان هایش رامسواک زد.
باباگفت: "فکرکردم ، گفتی داری می ری بخوابی" و مامان گفت:" درست شنیدی دارم میرم."

سپس چراغ حیاط راروشن کرد و درها را بست.
پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد ، چراغ ها راخاموش کرد ، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت ، جوراب های کثیف را درسبد انداخت ، با یکی از بچه ها که هنوز بیداربود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد ، ساعت را برای صبح کوک کرد ، لباس های شسته شده در ماشین لباسشویی را پهن کرد ، جاکفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد ، اضافه کرد . سپس به دعا و نیایش نشست.


درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: " من میرم بخوابم" و بدون توجه به هیچ چیز دیگری ، دقیقاً همین کار را انجام داد!

نتیجه گیری:
۱- مردها همیشه كارهایشان را درست و به موقع انجام می دهند و وقتی تلویزیون نگاه می كنند قبلا كارهای دیگرشان را انجام داده اند. ولی زنها بسیار بی برنامه و نامرتب هستند. در صورتیكه كلی كار نكرده دارند نشسته اند و تلویزیون نگاه می كنند.

 
۲-  مردها بسیار راستگو هستند. ولی زنها دورغگو هستند و بجای اینكه بگویند من می روم كارهای نكرده ام را انجام بدهم الكی می گویند من میروم بخوابم.