درود 


و برای تو آغاز کردم بهترین کلمات را ؛ پاکترین نفس ها را به یادت از قلبم کشیدم که ذره ای ریا در آن نباشد و سر سبز ترین نگاه ها را در زیر پایت رویاندم .

 اکنون دستان خاک بر تو باز شد و دستان من پر از اشک هایی ست از حسرت وهراس . صدا هایی پر از فراق و زجه هایی به طعم داغ !

این من و این نشانه هایی از یادگاری های تو . از خاطراتی که نه در خیال ، بلکه در مات ماندن چشمان غمگینم ، در حقیقت هستی جریان دارد .

این طبیعت است که آخر قصه را می نویسد ، با امضایی از تو در آخرین فصلش  ، به نام و شکل  لا اله الا الله  .

آری ... قصه ی تو آخرش شیرین بود به شیرینی زمزمه نجوای حسین (ع) بر روی خاک نینوا .


خواسته تو بود پر کشیدن ، اما من هنوز بال و پری ندارم . پرواز را آموختی ، ولی ترس از ارتفاع دارم ، واهمه از افتادن . من هنوز به جاذبه آسمان ایمان نیاورده ام .

من این سطح خاک آلود را مکان ماندنم می بینم و تو از اول چشمت به بالا بود . حال می فهمم که چرا دریا بالا وپایین می رود ،  تقلای رسیدن به آسمان او را به این روز کشیده است .

گفتن از تو زبانم را لال کرده ، کمی از آن صدایت به من قرض بده ، از همان صدایی که بوی معجزه محمد (ص) را دارد.

وخداوند خواست بهشت را بیافریند که خاک کوی تو باشد . بوی بهشت ، عطر زمزمه های عاشقانه صبحگاهی تو بود... ای مادر

ما زبالاییم وبالا می رویم

ما زدریاییم ودریا می رویم