میان سه آینه
/**/
تقه می زند به در:«خوبین مامان؟» یادم می آید برای او هم لباس برداشته ایم و بعدِ من نوبت اوست. یادم می آید منتظر است. انگار خیلی وقت است این جایم.
«خوبم عزیزم الان می آیم بیرون.»
الان می آیم بیرون؟ که تو بیایی؟ نه.هنوز زود است. به این زودی وقتش شد؟ من هنوز می خواستم باشم. نوبت تو شد؟ باز جمله ها لای آینه ها گیر می کنند. خوبم عزیزم. خوبم. خوب. به خط های صورتم نگاه می کنم. به مانتوی کهنه ام که به خودم باشد دلم می خواهد همان را هِی بشویم و بپوشم. پس چرا این جایم؟ چرا می گذارم مرا بیاورد این جا؟«مامان! این رنگ انگِ شماس.» مثل یک بره تسلیم وسوسه هایش می شوم. فکرش را که می کنم می بینم «خوبم عزیزم»، به خاطره پیراهن تازه نیست که غریب و ناآشنا به چوب لباسی اتاق پرو آویزان مانده. می بینم میان آینه ها ایستاده ام تا او را از اندوه ها مراقبت کنم، مثل هر جانور مادر دیگری که تا جان گرفتنِ موجودی که زائیده قوی می ماند. می بینم به خاطره آینه ها نیست که این جایم، به خاطره تصویری است که می خواهم در چشم های دختر پشت در باشد. شاید کار من این است که بگذارم این چشم های براق تا روزهای عاشقی که برقش را به کس دیگر می بخشد دوام بیاورد. می بینم که در اتاق پرو ایستاده ام تا پیراهن تازه من، بهارِ دخترِ پشتِ در را عید کند.
«خوبم عزیزم الان می آیم بیرون.»
خوبم عزیزم که بعدِ من نوبت توست و این آینه ها تو را نشان می دهند. این جا را دوست دارم چون تو سه تا می شوی. وقتی ناشناختگی تصویرت را در لباس تازه کشف می کنی می خواهم با تو باشم. شگفت بودن تغییر تصویر، انگار که آدم های مختلف و زیادی می توانی باشی. این بلوز و دامن ها را دوست دارم که به تو این خیال را می دهند که دیگری شده ای. یک وقت هایی آدم دلش لک می زند که دیگری باشد. خوبم عزیزم که هنوز آدم های زیادی هست که تو دلت می خواهد بشوی. همه حس های تازگی در من برای این مردند که آدم هایی که می خواستم بشوم یکی یکی کم شد. می خواهم با تو باشم وقتی این جا تصویرت در لباسِ تازه تو را غافل گیر می کند. غافل گیر شدن، بعدها، بعد از یک سن و سالی سخت است. عزیزم، آدم فقط با کشف یک حس تازه در درون خودش غافل گیر می شود و حس های تازه گاهی قحط می آیند. همه ی اتاق های پرو تقدیم به تو که از این قحطی با خبر نشوی.
«دیر شد خیلی.»
«اومدم.صبر کن.»
لابد فکر می کند مانتو پوشیدن مگر چقدر طول دارد. مانتو پوشیده، در چهار دیواری کوچک، خودم را نوک پنچه ها بالا کشیده ام و دارم به زحمت از بالای آینه چسب های مقوای«در انتخاب دقت کنید.» را جدا می کنم. عزیزم! بگذار «دقت» بماند برای من که انبوهی از آن در درونم ذخیره کرده ام. بگذار دقت بماند برای من که فقط همان برایم مانده. برای تو زود است، زود. مقوا را می گذارم لای پیراهن نویی که برایم انتخاب کرده و گوشه هایش را قایم می کنم. در را که باز می کنم خودم می دانم حس شیطنتی کودکانه در صورتم برق می زند. می گوید: «چقدر طول دادین مامان؟» می خندم: «خب کار داشتم.»
مشتری ها همه جا را پر کرده اند. مغازه بوی عید و بهار می دهد.