به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

نيما
و ماني زير درخت توت ايستاده بودند. سرشان را بالا گرفته بودند, توت هاي
رسيده و سفيد و درشت را نگاه مي کردند. آب دهانشان راه افتاده بود. به درخت
سنگ زدند که توت بريزد, نريخت. توت ها تازه رسيده بودند, بندشان محکم بود و
شاخه ها را چسبيده بود.
نيما
کفش هايش را کند, جوراب هايش را در آورد. تنه ي درخت را گرفت, عين گربه,
با سختي و سماجت خود را بالا کشيد, هي ليز خورد و هي ليز خورد. اما از پا
ننشست. عرق ريخت و به پوست سفت و ناجور و ترک ترک شيارهاي زمخت و سخت درخت
چنگ زد و پا گذاشت. کف دست ها, انگشت ها و کف پاهايش زخم شد و سوخت. اما,
به روي خودش نياورد. ماني نگاهش مي کرد.
- ميافتي بيا پايين. اگر بيافتي مامان ناراحت مي شود.
نيما
به حرفش گوش نکرد. همچنان بالا رفت, رفت تا دستش به اولين شاخه رسيد. شاخه
را چسبيد خود را بالا کشاند. پايش را روي شاخه گذاشت, دست دراز کرد و توتي
چيد و خواست براي ماني بياندازد. پايين را نگاه کرد ماني نبود. رفته بود
پيش مادر:
- مامان, مامان, نيما رفته روي درخت دارد توت مي خورد.
دست مادر را کشيد و آورد زير درخت, اشاره کرد و نيما را نشان داد.
- ببين مامان, نيما رفته است بالا و دارد توت مي خورد.
مادر نيما را نگاه کرد, اول ترسيد که نيما بيفتد. اما کمکم از شجاعت و همت او خوشش آمد. رو کرد به ماني:
- خب, تو هم برو بالا توت بخور. بزرگ شدي, تصميم بگير, نترس.
نيما از بالاي درخت توت هاي تو مشتش را به ماني نشان داد و با دهان شيرين شده از توت گفت:
- اينها هم مال تو, براي تو و مامان چيدم.
خم شد و توت ها را توي دست مادر ريخت. مادر توت ها جلوي ماني گرفت:
- بيا بخور.
- نه نمي خورم. توت هايي که نيما چيده دوست ندارم.
- پس خودت برو بالا, بچين و بخور.
- نمي توانم.
مادر زير بغل هاي ماني را گرفت, کمکش کرد که برود بالاي درخت. ماني پاهايش را تکان داد و گفت:
- مرا بگذار زمين. مي ترسم بالا بروم. نمي خواهم به من کمک کني.
مادر ماني را گذاشت زمين. شاخه ي پايين درخت را خم کرد و رو به روي صورت ماني گرفت. شاخه چند توت درشت و رسيده داشت.
- خودت توت بکن و بخور. اين جور راحت است.
ماني شانه بالا انداخت و پا به زمين کوفت:
- نمي خواهم.
مادر گفت:
- خودم برايت مي چينيم. خوب است؟
- نه, نمي خواهم تو برايم توت بچيني.
مادر, که از دست ماني کلافه شده بود, گفت:
- توتي
که نيما بچيند, دوست نداري. به خودت زحمت نميدي که از درخت بالا بروي.
توتي هم که من بچينم, قبول نداري. توت آماده را هم که نمي چيني. اصلا تو چه
مي خواهي؟
ماني سرش را بلند کرد. توت خوردن نيما را ديد و گفت:
- مي خواهم نيما بيايد پايين. توت نچيند. توت نخورد.
- همين؟
- همين.
مادر به ماني نگاه کرد. هيچ نگفت. دلش به حال او سوخت. راهش را کشيد و رفت.
ماني زير درخت نشست. زانوهايش را بغل گرفت. به درخت تکيه داد و زار زد.