مثل یک ملکه!

مثل یک ملکه باتورفتارمیکنند

میگذارندتمام موجودیتشان رافتح کنی

میگذارندازغرب تاشرق قلب هایشان راتسخیرکنی

میگذارندسرت رابالابگیری

وهروقت دلت کشیدبانگاهت نوازششان کنی

تاریخ راازروی اتفاق احساس زنانــــــــــــــگی تو میزنند

مثل یک ملکه،ملکه ذهنشان میشوی

بعدیکدفعه انقلاب میکنند

وباگیوتین هایشان

روی هرچه شورش فرانسوی است راسفیدمیکنند

سلطان قلب هیچ کس نباش

این دروازه هاهمه به دروغ بازمیشوند...

گندم


پ.ن:اگه کسی ازاین پست ناراحت شدببخشید!

آیا کدویی؟؟


در این شبِ سیـاهم  گم گشته  راهِ مقصود

از گوشه ای  بُرون آی  ای کوکبِ هدایت


درود بر نعمت های پر راز خدا

20130629_123356.jpg

20130629_123405.jpg

20130629_123823.jpg


رفته بودیم سبزی فروشی برای آش رشته سبزی بخریم، دختر خاله ام لیست بلند بالای خاله را باز کرد و دنبال نوع سبزی وخوب و بدش بود ؛ اومده بودیم کارای نکرده انجام بدیم! 

خلاصه انتهای مغازه دیدم یه چیزایی مثل سیب زمینی بین زمین وآسمون معلقه ، رفتم جلو و به طور پنهانی عکس گرفتم!

درآخر هم وقتی برش داشتم دیدم خیلی سبکه ، در واقع توخالی بود!

از مغازه دار که پرسیدم گفت این فقط تزیینی! تزیینی!


کسی میدونه این دقیقا چیه؟و قبلاها ازش چه استفاده ای می شده؟

شکستن شاخ غول

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


مستخدم مدرسه زد به درِ کلاس و به معلم گفت: «خانم ناظم گفتند کریمی بیاد دفتر!»

همه‌ی سرها برگشت سمت کریمی که بی‌خیال عالم بود. خانم معلم از بالای عینکش به ته کلاس نگاهی انداخت و گفت: «کریمی، مگه نشنیدی؟»

کریمی یک وری نشسته و به دیوار تکیه داده بود و ته مدادش را می‌جوید. با خودش گفت: «اَکه هی!» بعد رو به مستخدم گفت: «چی کارم داره؟ بگو دارم ریاضی حل می‌کنم، بعداً می‌آم!» توی کلاس همهمه شد. معلم انگشت سبابه‌اش را به سمت در نشانه گرفت: «بی...رون!»

کریمی به کمر شاگرد جلویی کوبید و دفترش را جلویش انداخت و گفت: «هو! تا برگردم مسئله‌های منم حل کردیا!» و میز را با سر و صدا جابه‌جا کرد. هیکل درشتش را به زحمت بیرون کشید و از کلاس بیرون رفت.

خانم ناظم دست‌هایش را از پشت به هم داده بود و وسط دفتر بالا و پایین می‌رفت. کلافه رو به روی کریمی ایستاد و سرش فریاد زد: «اون لنگه دمپایی لاستیکی رو از دهنت بنداز بیرون. نظم مدرسه رو به هم ریختی کم نبود، حالا کارت به جایی رسیده که بی‌اجازه دست تو کیف بچه‌ها می‌کنی؟»

پاهای کریمی سست شد و عرق سردی به تمام تنش نشست. آدامس را از دهانش بیرون آورد و تو مشتش گرفت. سعی کرد خونسرد باشد. دور و برش را نگاه کرد و پوزخند زد: «کی، با مایین خانم؟ خواب دیدین ایشالله خیره...!»

ناظم از عصبانیت سرخ و سفید شد و گفت: «ببند اون دهن گشادت رو تا خودم نبستمش!» آن‌وقت خط‌کش بلندی را که روی میزش بود، به طرف کریمی گرفت و گفت: «راه بیفت جلو تا نشونت بدم نره غول!»

کریمی گفت: «مگه چی‌شده خانوم؟»

ناظم با خط‌کش کوبید روی میز: «حرف نباشه. یعنی تو خبر نداری، آره؟»

***

ادامه نوشته

زن ها امانت های الهی به دست مردان...



هنگام به گريه انداختن يه زن خيلي مواظب باش..

خدا اشكاشو ميشمره..
حالا بدبختياتو بشمار!!!
برابري نميكنه؟؟؟

از زن می ترسم!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

روایت ادبیات فارسی از عشق و عاشق و معشوق چنین چیزی است، عاشق سراپا خاکساری و عجز و نیاز و معشوق یک‌سره کبر و بی‌نیازی و ناز. عشق کیمیایی‌ است که مسِ وجودِ بی‌ارزش عاشق خاکسار را زر می‌کند تا لایق نازِ نگاه دلبرِ دلدار شود. ناسزایی که از دهان معشوق بیرون بیاید طیبات است و زهری که او به عاشق بنوشاند عینِ نوش‌دارو است.

قائم‌مقام اما نقشِ همیشگی‌اش را دراین رابطه‌ی کلیشه‌ای بازی نمی‌کند، لج‌ می‌کند، سرکشی می‌کند، معشوق‌شکنی می‌کند، خاکساری می‌کند اما یادِ زنش می‌آورد که خوش‌آمدگوی بسیار و دل‌سوزِ غم‌خوارِ کم، آدم را بی‌تربیت می‌کند.

به احتمال زیاد ازدواج قائم‌مقام با گوهرملک خانم حاصلِ مصلحت‌اندیشی حکومتی بوده و شاه که وفاداریِ کاملِ وزیرش را در بیرون و اندرون می‌خواسته، دخترش را به عقدِ او درآورده تا فکر‌و‌ذکر وزیر در خانه هم فقط شاه باشد. گوهرملک‌خانم خواهر تنیِ عباس‌میرزا هم بود و این نسبت‌ها ازدواج را محکم‌تر می‌کرد اما قائم‌مقام باید به زنش یاد می‌داد زندگیِ بیرونِ قصر چگونه است و زندگی با عشق چه می‌کند. زندگیِ واقعی چه صورت نازیبایی دارد. به‌ همین‌خاطر نامه‌های قائم‌مقام به زنش، همان ناز و نیازِ خالصِ ادبی نیست، زندگی است با کش و واکش‌های آن.

سبکِ قائم‌مقام در نامه‌هایش هم بسیار یگانه است، انگار در جریانِ تطور نثر فارسی نایستاده. از روی نوشته‌های فارسی مشق نکرده. در امتدادِ سنتِ مستوفیانِ عراقِ عجم مغلق‌نویسی و مدیح‌سرایی نکرده. خودش، خودش را تعریف می‌کند، با صراحت و سرعتی بعید در نثر فارسی. با کلماتی ناهم‌خانواده که وقتی کنارِ هم می‌نشینند انگار از ازل سرشته‌ی یک خامه بوده‌اند. شاید اگر نثر فارسی در امتداد نوشته‌های قائم‌مقام رشد می‌کرد امروز رساتر بود و فاصله‌ی زبانِ معیار با زبانِ رسانه و مردم این‌همه نبود، نوشتن جملاتِ شرطی این‌قدر کج‌تابی نداشت و فرستادن فعل به آخرِ جمله این‌همه آزارمان نمی‌داد.

«سفر مکه را که در صورت سفری شدنِ ماها به خراسان مصمم شده‌اید، جواب این است که نایب‌السلطنه ماذون فرمودند که اگر محرم شرعی دارید به سلامتی بروید، ما خراسانی شدیم.» نویسنده‌ها اگر همین یک‌‌جمله را فقط رونویسی می‌کردند شاید نثر فارسی رویه‌ای دیگر پیدا می‌کرد. جادویِ هم‌آمیزی امر و نهی و زنهار در یک جمله. 

مجموعه‌ی پیشِ رو تنها چند نامه خطاب به همسرِ قائم‌مقام است که از هفتاد و یک مرقعِ تازه‌یابِ مجموعه‌ی کتاب‌خانه‌ی سلطنتی کاخ گلستان نسخه‌برداری شده. این مجموعه بعد از حدود صد‌و‌پنجاه سال چاپ می‌شود. تا پیش از این، نسخه‌ای از منشآت قائم‌مقام بارها و بارها چاپ شده بود و تصور می‌شد نوشته‌های دیگری از او موجود نباشد. این نامه‌ها نویافته‌هایی است که سوای ارزش تاریخی و روشن‌کردن زوایای تاریخ، ارزش‌های ادبیِ بی‌نظیری دارند، نسخه‌های فردِ این‌ مجموعه‌ گنجینه‌ی نثر فارسی را فربه‌تر می‌کند و دست‌افزار مناسبی برای نویسندگان و نوجویانِ نثرِ فارسی است.


ادامه نوشته

㋡㋡  طنز  ㋡㋡

  يه بار وقتي كه بچه بودم   تلويزيونمون خراب شد و برديم تعمير
يارو پشتشو كه باز كرد توش پر از نامه و نقاشي بود(هه هه هه)

خب چيكار كنيم. بچه بوديم ديگه مجريه برنامه كودك هر وقت ميگفت منتظره نامه هاو نقاشياي قشنگتون هستيم منو داداشم نامه هاو نقاشيامونو ميذاشتيم پشت تلويزيون كه به دست مجري برسه ...

㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡


سلام به همگی...نه خواهش میکنم کسی از جاش بلند نشه!این اولین پستم بود،امیدوارم خوشتون بیاد.

خواب هفت سالگی...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

90wfkdxw70sk6opa3ug.jpg

به عكس توی آلبوم نگاه می‌كنم. به دختران و پسران كوچكی كه منظم دور سفره  ایستاده و نشسته كنار هم قرار گرفته‌اند. خیره شده‌اند به دوربین یاشیكای بابا و بی‌دغدغه می‌خندند. چند نفری هم دستشان را گذاشته‌اند جلوی دهانشان و لبخندشان را پشت دست‌های كوچك‌شان پنهان كرده‌اند. از خورشت قیمه ی سفره هم معلومِ خانه ی دایی است و فصل فصلِ تابستان.
حالا سال‌ها از آن روز گذشته است. همه‌مان بزرگ شده‌ایم و سرمان گرم است به زندگی خودمان. دیگر نه خبری از آن خانه هست، نه آن خنده‌های بی‌دغدغه و نه كودكی‌مان.

لذت نوشت:

حالا دلم می خواهد نامه بنویسم و همراه كادویی برای تک تک شان ارسال كنم. آن هم درست زمانی كه اصلا فكرش را نمی‌كنند و داخلش بنویسم یه عکس یادگاری ...
بعد از آن، تا زمانی كه بسته‌ی پستی به دستشان برسد آن قدر فرصت دارم درباره‌ی لحظه‌ای كه بسته را دریافت می‌كنند و واكنش‌شان خیال بافی كنم.

خدای روی زمین

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

fdglbwjzezfmycd8307.jpg
نشسته بودم  روی  صندلی که در بالاترین نقطه اتوبوس قرار داشت، کنار پنجره، این صندلیِ مورد علاقه من است. اتوبوس شلوغ بود، خیلی شلوغ، دو دختر نوجوان سوار شدند، در بسته شد و اتوبوس خواست حرکت کند، جیغ و فریاد دخترها بلند شد، گویا  مادرشان پایین جا مانده بود، در باز شد و دخترها پیاده شده‌اند، دختر اولی سریع رفت و دست مادرش را گرفت، کوچکتر بود، دبستانی شاید، دختر دومی با عصبانیت رفت سمت مادر و فریاد کشید، حرفهای بدی زد خطاب به مادرش، همه‌ی اتوبوس شنیدند، نوچ نوچ کردند، مادرِ دختر قیافه مظلومی داشت، یا شاید در آن شرایط مظلوم به نظرم رسید، چشمهایش خیس شد، هیچ نگفت.  

من حس کردم سرم گیچ می‌رود، حس ناتوانی داشتم، توی دلم آشوب شده بود، چشمهای زن از ذهنم خارج نمی‌شد، کم مانده بود بزنم زیر گریه. خودم را گذاشتم جای زن، با خودم فکر کردم اگر جای او بودم، جلوی همه یکی میخواباندم زیر گوش دخترک تا آدم شود، بعد فکر کردم پس تکلیف این همه روانشناسی و تربیتی که خواندی چه می‌شود، راه درستش شاید این نباشد، شخصیت دخترک آن هم در این سن و سال به فنا می‌رفت با این کار.

فکر کردم شاید رهایش میکردم توی خیابان، یک تاکسی می‌گرفتم و برمی‌گشتم خانه و تا مدت‌ها مثل دیوار با دخترک برخورد می‌کردم، نمی‌دانم! دلم آشوب بود از این حرکت، هنوز هم که چند روز گذشته نمی‌توانم ذهنم را رها کنم از این مسئله!

من یاد گرفته‌ام که مادرِ هر کسی، خدای روی زمینش است. آدم، به خدایش توهین نمی‌کند، اخم نمی‌کند، فریاد نمی‌کشد، آن هم توی خیابان، جلوی چشم این همه آدم ...

دو سه روز است که از این ماجرا می‌گذرد و ذهن من دائم دنبال پیدا کردن علت چنین برخوردهایی می‌گردد. چیزهایی که وجود یا عدم وجودشان، منتج به چنین برخوردهایی می‌شود! نظام آموزشی بی‌خاصیت ما! ادبیات کودک و نوجوان ما که پر است از درونمایه‌های تُهی! رسانه‌های بی‌مزه و بی‌دغدغه، نظام تربیتی نادرست و عرفِ گاه دست و پا گیر!!

دیدن چنین صحنه‌ای در جامعه‌ای که همه دم از دین‌مداری می زنند، فاجعه است... 


چهره


  
رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون

 از کوزه همان برون تراود که در اوست 


 درود برگُـــــل روی شما !


سال‌هاي سال بود كه چيني‌ها باور داشتند چهره افراد مي‌تواند واقعيت‌هاي پنهان شخصيت‌شان را آشكار كند. شايد چنين تصوري از نظر شما غيرواقعي به‌نظر برسد اما بررسي‌هاي جديد هم نشان مي‌دهد كه پيشاني نوشت آدم‌ها، شخصيت‌شان را هم آشكار مي‌كند.

فيلسوف‌هاي چيني مي‌گويند 5 عنصر در جهان مي‌تواند زندگي ما را تحت‌تاثير قرار دهد؛ چوب، ، آب، آتش، زمين و فلز.

 از نظر آنها هر كدام از ما تلفيقي از اين عناصر را در چهره خود داريم اما يكي از اين عناصر، نسبت به بقيه آنها شاخص‌تر است. 

گذشته از فيلسوف‌هاي قديمي، پژوهشگران امروزي هم اين موضوع را تاييد مي‌كنند. سيمون برون، يكي از متخصصان انگليسي كتابي در مورد اين موضوع نوشته و توضيح مي‌دهد كه چطور هركدام از شما مي‌توانيد شاخص‌ترين عنصر را در چهره ديگران شناسايي كنيد و از طريق آن به شخصيت‌شان پي‌ببريد

 

ادامه نوشته

کیمیاگر

بسم الله الرّحمنِ الرّحیم


 إِلاَّ مَنْ تابَ وَ آمَن وَ عَمِلَ عَملاً صالِحاً
فأوْلئِکَ یُبدِّلُ اللَّهُ سَیِّئاتِهِم حَسَنات
مگر کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کارِ شایسته انجام بدهد پس خداوند بدی‌هایشان را به نیکی تبدیل می‌کند.
کیمیاگری می‌کنی بدی‌ها را به خوبی‌ها...

"تو که کیمیافروشی نظری به قلبِ ما کن"*.

*حافظ

فرقان77

خواندنی ها

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
ادامه نوشته

ویزیتور


دوش با من گفت پنهان كاردانى تيز هوش


و ز شما پنهان نشايد كرد سر مى فروش


گفت آسان گير بر خود كارها كز روى طبع  


سخت مى گردد جهان بر مردمان سخت كوش


درود به همشهری ، کسی که هم زبان خوبی ست!


قرار نیست که همیشه همرنگ جماعت بود ، این همرنگی ها کسالت بار میشه .

 با فناوری پیش رفتن خوبه ، ولی حال وهوای قدیم برای خودش دنیایی داره .

 دیوارخشت وگلی ،مغازه ای با دری به عرض یک متر که تو از نیم مترش حق ورود داری و یک سکو کنارش برای اینکه از فضای تنگ مغازه به نشیمن گاهی ، پناه ببری.

مغازه نگاه های بی هدف بر روی آسفالت پر از فراز و نشیب را به سمت خودش جلب می کنه، روی شیشه درش ،  انقدر کاغذ و وسایل چسبیده شده که نمی فهمی واقعا چی بفروش می رسه ؛ سیگار برای فکر پریشان اقا ، رشته برای آش پشت پای آقازاده ها ، پفک برای بهونه های تموم نشدنی بچه 6 ساله... .

در ابتدا آقای مغازه دار میخواهد بدونه " قراره چه چیزی را ترویج کنی ؟هدفت چیه ؟ برای کجاست ؟..."

صرفا جالب بودن مغازه و نوعش ،  قانعش نمی کنه ، درآخر هم ازت میخاد که نتایج ونظرات را بهش اطلاع بدی !

خوشبختانه روی در، کارتی با عنوان open"  " "باز است" وجود داره .

بفرمایید تو ! فقط بگید چی میخاید ؛ این آقا یک ویزیتور است .

 

 "...من مغازه را به این فرم درآوردم که با این نوشت و نگارهایی که انجام دادم مغازه شکل تازه و قابل توجهی بگیرد.

این کار باعث کاهش هزینه ها میشه و مشتری متوجه میشه که اینجا چه چیزی می فروشیم .

سبک  و شیوه این عمل  مهم است ؛ عملی که باعث حفظ مغازه وسودمند بودن آن می شود .

من بیشتر به عنوان یک ویزیتور عمل می کنم ؛ به مغازه های مختلف میرم ،جنس وقیمت شرکت را معرفی می کنم  وبراشون جنس می برم. شرکت هم درصدی برای این کار به من میدهد ."

 

 20130606_193633.jpg

م ن 0 : اقتباس شده از سخن یک مجمعی!

م ن 1 : جذابیت نوشته به زبان نوشتاری آقای مغازه دار بود . ولی این بار برخلاف میلم ؛ جملات را مرتب و ازمعادل کلمات استفاده کردم.

 

ادامه نوشته

چگونه خر خون شویم!

 

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.up.mihancamp.com/images/1rtpmcv0rsotm3cq8cp.jpg

ز خر خوانان عالم هرکه را دیدم غمی دارد،

دلا رو کن به مشروطی که آن هم عالمی دارد.*

1) قبل از کلاس مروری اجمالی! بر درس داشته باشید و نکات کلیدی و قابل پرسش درس را استخراج! کنید و سر کلاس در زمان مناسب اقدام به پرسش کنید. یک سوال مناسب باید شرایط زیر را داشته باشد:
الف) استاد کاملا بلد باشد.

ب) خود شما هم کاملا بلد باشید. چرا که بعد از توضیحات استاد باید به او نشان دهید که مساله را متوجه شده اید. در این شرایط استاد خیلی حال می کند.
توجه: هیچ گاه وقتی را که از کلاس می گیرید در تعداد دانش آموزان ضرب نکنید. عدد خوبی نمی شود! و ممکن است در ادامه فعالیت حرفه ای شما را تحت تاثیر وجدان درد قرار دهد
.
2) قبل و بعد از کلاس در جمع دوستان تا می توانید از استاد بد بگویید. صحبت کردن از سختی و زیادی درس ها، اینکه اصلا حال درس خواندن ندارید و اگر استاد کوئیز بگیره بدبخت می شوید نیز می تواند موثر واقع شود.

توجه: این طور حرفها اصلا مالیات ندارد!

3) هیچ گاه با استاد وارد کلاس نشوید. و با او نیز خارج نشوید. تابلو می شوید. صحبت هایتان را با استاد در اتاق وی و بطور خفیه انجام دهید.
توجه: افرادی که به طور ضایع با استاد وارد کلاس می شوند و آخر کلاس هم او را تا اتاقش همراهی می کنندخرخون های ناشی و تابلو را به چاپلوسی و پاچه خاری متهم کنید و تا می توانید دست بیندازید.
4) هرگز در ردیف اول نشینید. این ردیف مخصوص ناشی هاست. در ردیف دوم یا سوم هم می توانید به درس گوش کنید.
5) تریپ روشنفکری هم برای پوشاندن و مخفی کردن خرخونی بسیار موثر است. برای آشنایی می توانید این دستور العمل را مطالعه کنید.
 
(6 همشه روز امتحان یک کتاب قطور غیر درسی همراهتان بیاورید. و به همه بگوید تمام هفته قبل از امتحان را مشغول به مطالعه آن بودید. (باز هم مالیات ندارد.)
7) در روزهای قبل از امتحان هم به دوستانتان راه به راه متذکر شوید که درس نمی خوانید. و این ترم مشروط می شوید و مدام تریپ دپرس بودن بردارید و خودتون را به معنی واقعی کلمه بدبخت و بیچاره نشان بدید! این کار دو فایده دارد:
الف) باعث می شوید بقیه هم به امید شما درس نخوانند. این کار به شاگرد اولی شما کمک می کند.
ب) پوششی است بر فعالیت های خرخونی شما
 
(8 سعی کنید هیچ وقت جزوه خود را به کسی ندهید. انصاف نیست حاصل ساعت ها شرکت کردن در کلاس ها و توجه کامل به استاد و حل همه تمرین ها را به آسانی در اختیار بقیه قرار دهید. برای این کار بهترین راه این است که آنقدر بد خط بنوسید که کسی راغب به گرفتن جزوه شما نباشد.
 
(9 کارهای زیادی می توان برای پوشش خرخونی انجام داد. ولی هیچ گاه دنبال یک کار نروید. که کاملا با خرخونی در تضاد است. کارشناسان آن را دشمن اصلی خرخونی می دانند: وبلاگ و فعالیت های دانشجویی است. به دلایل زیر:

الف: چون باعث میشه شما لو بروید که خر خون هستید.

ب:کلا فعالیت دانشجویی چیز خوبی نیست باعث میشه وقت با ارزش شما تلف شود که آخرش که چی؟ تازه ممکنه ضرر هم بکنید. ولی خرخونی لااقل یه صفت خرخونی تهش بهتون میرسه!(کاچی به از هیچی!)

ج: برای حل مشکل بالا کافیه فقط یک بُعدی باشید و از همه ی مسئولیت هایی که بعهدتون گذاشته میشه فقط یکی را انجام دهید و اونم خرخونی.
اگر به دستورات بالا به دقت عمل کنید روز اعلام نمره ها تنها روزی است که پرده ها کنار می رود و خرخونی شما آشکار می شود. سعی کنید این روز خیلی در جمع دوستان آفتابی نشوید!!

.ییرو متن های مدیریت که همیشه با چند بیت شعر مفهومی شروع می شوند*

به سبک دکتر!

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس


بوسه زن بر خاک آن وادی ومشکین کن نفس


محمل جانان ببوس آنگه به زاری عرضه دار


کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس


درود بر روح بزرگ فخر معاصر ایران ، دکتر حسابی


سه نفر برای خرید ساعتی به یک ساعت فروشی مراجعه میکنند.

قیمت ساعت ۳۰ هزار تومان بوده و هر کدام نفری ۱۰ هزار تومن پرداخت میکنند

تا آن ساعت را خریداری کنند


بعد از رفتن آنها ، صاحب مغازه به شاگردش میگوید قیمت ساعت ۲۵ هزار تومان بوده.

 

این ۵ هزار تومان را بگیر و به آنها برگردان

 

شاگرد ۲ هزار تومان را برای خود بر میدارد

 

و ۳ هزار تومان باقیمانده را به آنها برمیگرداند. (نفری هزار تومان)

 

حال هر کدام از آنها نفری ۹ هزار تومان پرداخت کرده اند . که ۳*۹ برابر ۲۷ میشود

 

این مبلغ به علاوه آن ۲ هزار تومان که پیش شاگرد است میشود ۲۹ تومان

 

هزار تومان باقیمانده کجاست ؟

 

دکتر حسابی

وضعیت دلار در بازار و صیغه در دانشگاه

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://uploadtak.com/images/g9149_Iran_dollar_021012.jpg

اول - دلار

اسدالله بادامچیان: «آقای احمدی‌نژاد در آغاز دولت خود وعده داده بود اقتصاد را فعال و مردم را در معیشت و امور اقتصادی راضی کنند. مردم انتظار دارند دولت رفاه عادلانه اقتصادی و آسان‌سازی اداره معیشت آنها را در اولویت قرار دهد.»

- «مردم انتظار دارند» یا «انتظار داشتند» ؟ به گمانم حاج‌آقا یه 8 سالی تأخیر دارند.
- قیصر، کجایی که مردم 8 ساله انتظار دارن!
- حاج‌آقا این همه حضور فعال و مؤثر برای سن و سال شما مناسب نیست. شما چرا با این حالتون؟ خدای ناکرده از شدت سلامتی‌تان به خطر می‌افتد و هیأت‌های مؤتلفه یکی از فعال‌ترین، کم‌سن‌و سال‌ترین و جوان‌ترین اعضایش را از دست می‌دهد.
- اساساً شما فقط سالی یک‌بار اظهارنظر بفرمایید و بفرمایید: «عیدتان مبارک» کفایت می‌کند. راضی به این همه زحمت نیستیم.

بادامچیان: «به نظر می‌رسد پس از مشکل‌آفرینی در مورد قیمت مرغ دوباره مدار اشکال‌آفرینی‌ها به حوزه ارز و طلا برگشته است. دولت باید هرچه زودتر بساط این اشکال‌آفرینی را جمع کند.»
- چه خوب است که آقای بادامچیان در این‌باره یکه و تنها به میدان آمده است. این میزان شجاعت ستودنی است. چون همه با گرانی مرغ و ارز و دلار موافقند و اعلام موافقت هم کرده‌اند. فقط ایشان طی یک عمل متهورانه اعلام مخالفت کرده‌اند که شایسته تقدیر است.
- مملکت‌داری هم سخت است. مشکل مرغ را حل می‌کنی، مشکل تخم‌مرغ پیش می‌آید، مشکل تخم‌مرغ را حل می‌کنی، مشکل ارز پیش می‌آید، مشکل ارز را حل می‌کنی، مشکل صیغه پیش می‌آید.

دوم - صیغه

آقای قرائتی خطاب به وزیر و رؤسای دانشگاه‌ها گفته است: «ازدواج موقت باید در دانشگاه‌ها راه بیفتد.» دانشجو هم گفته: «درباره ازدواج موقت دانشجویان برنامه‌ای نداریم.»

از طرفی دانشجو که وزیر علوم است، گفته: «دانشگاه‌های تک‌جنسیتی خواست همه است.» آقای دانشجو اساساً یک طوری است که خوب متوجه خواست همه می‌شود. فقط نمی‌دانم چرا آقای قرائتی را جزو «همه» حساب نمی‌کند. تازه ایشان فرموده‌اند: «ما در فضایی حرکت می‌کنیم که دین برای ما ترسیم کرده است.» با این حساب تکلیف فضای دلپذیری که آقای قرائتی برای دانشگاه ترسیم کرده، چه می‌شود؟
حالا فرض کنیم آنچه هر دو بزرگوار تشخیص داده‌اند که باید بشود، بشود با این حساب تکلیف صیغه در دانشگاه‌های تک‌جنسیتی (!) چه می‌شود؟
بالاخره باید مشکل حل بشود. یا به توصیه آقای دانشجو مشکل از بیخ و بن باید حل شود یا باید راه حل میانبر آقای قرائتی را به کار بست. به نظر بنده به عنوان یک کارشناس جهانی در عرصه مرغ، تخم‌مرغ، ارز، سکه و ازدواج موقت، تنها راه حل بریدن سر گاو است، نه شکستن خمره.

هویج و تخم مرغ نباشید!


کاروان رفت و تو در خواب وبیابان در پیش

وه که بس بی خبر از غلغله چندین جرسی

بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن

حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی


درود برتشبیه ! که بدون آن نوشته ها بی خبر از هنری بود.


مادری سه قابلمه به یک اندازه را روی سه شعله‌ی یکسان قرار داد و در هر کدام به مقدار مساوی آب ریخت. در ظرف اول یک هویج، در ظرف دوم یک تخم‌مرغ و در ظرف سوم چند دانه قهوه ریخت و به مدت زمان یکسان محتوای آن سه ظرف را حرارت داد. بعد بچه‌های خود را صدا زد و گفت: از این آزمایش چه نتیجه‌ای می‌گیرید؟ بچه‌ها در مقابل سوال مادر جواب قانع‌کننده‌ و با معنایی نداشتند. مادر توضیح داد: در این عالم آدم‌ها در غبار زندگی، در جوش و خروش‌ها و چالش‌ها و سختی‌های زندگی یکسان نیستند.


برخی از آدم‌ها مثل
هویج هستند تا درون یک مشکل قرار نگرفته‌اند سفت و محکم‌اند ولی به‌محض اینکه در جوش و خروش زندگی قرار می‌گیرند شل می‌شوند و خود را می‌بازند. فرزندان عزیزم لطفا در مسیر زندگی مثل هویج نباشید.

...

برخی از آدم‌ها در زندگی عادی و روتین زندگی شل هستند به‌محض آنکه با مشکل یا مشکلاتی برخورد می‌کنند سفت می‌شوند و حداقل خود را نگه می‌دارند (مثل
تخم‌مرغ). بچه‌ها مثل تخم‌مرغ نباشید.

...

اما برخی آدم‌ها در بلاها و سختی‌ها نه‌تنها خود را نمی‌بازند، بلکه به محیط هم انرژی می‌دهند، آن‌ها از محیط اثر نمی‌گیرند بلکه محیط را عوض می‌کنند. آن‌ها مثل
قهوه عمل می‌کنند.تمام محیط را تحت تاثیر خود قرار می‌دهند، تمام محیط را معطر می‌کنند. به زندگی آب و رنگ و طعم می‌دهند و این‌ها هستند که زنده می‌مانند و زندگی‌ساز هستند. فرزندانم لطفا مثل قهوه باشید.

120 سال زنده باشید


هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی

که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی


درود بر ایران ، چو آن نباشد تن من مباد


آیا می دانستید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم 120 سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟

برای چه نمی گوییم 150 یا 100 سال یا ...

در ایران و در زمان ماقبل هجوم اعراب به ایران سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر 4 سال یکروز اضافه کنند (که البته اضافه هم میکردند) هر 120 سال یک ماه را جشن می گرفتند و کل ایران این جشن برپا بود و

 برای این که بعضی ها ممکن بود یکبار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر

 زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد. که وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی.


( به سلامتی مردمی که آرزویشان شادی همدیگه بود...)

 

جلو چشم مجسمه

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.barandoust.com/wp-content/uploads/2011/03/Slide14.jpg


زیر آوار خبرهای انتخابات، خبرهای مهم بسیاری است که گم می شود، نه که گم گم بشود اما آنقدرها که در روزهای عادی، «بولد» نمی شوند. خبر خوب و بد هم ندارد. نمونه خبر تلخ خوبش همین آتش نشان جوانی که جان کودکی را نجات داد و خودش فوت کرد و اعضای بدنش را هم هدیه دادند. این از آن خبرهایی بود که آدم را امیدوار می کرد. از آن دست خبرهایی که جان می دهد برای شان کلی نوشت. اما خبرهای تلخ هم کم نیستند.

خیابان فردوسی تهران، همان که حوالی اش مجسمه ی فردوسی پاکزاد(دو هفته ی پیش روز بزرگداشت شون بود!) قرار گرفته، همان جا که رد نگاه مجسمه می رسد به خیابان نه چندان بزرگ فردوسی! روی یکی از مغازه ها پر است از بنرهای تسلیتی که فوت جانگداز و ناگهانی دختر صراف را تسلیت گفته اند. یک روز قبل از چسباندن این بنرها، درست روبروی چشم مجسمه(فردوسی!)، مردی وارد مغازه شده و با ضربه های فراوان چاقو، دختر صراف را که به عنوان فروشنده پشت پیشخوان بوده کشته و بعد با پای پیاده فرار کرده است؛ به همین راحتی و تلخی.

خیابان فردوسی؛ آن روزها که بازار ارز به هم ریخته بود وجب به وجب خیابان مامور ایستاده بود تا دستفروش ها بازار را از این داغ تر نکنند(یادتان هست؟ شده بود تیتر اخبار تلوزیون.)، مدت زیادی نگذشته است از آن روزهایی که بعد از ماجرای سفارت انگلیس، پیاده رو جلو سفارت را فنس کشیدند و عابرها باید از حاشیه خیابان رد می شدند. در لازم بودن آن کارها شکی نیست. برای «امنیت اقتصادی» و «امنیت سیاسی» لازم بود، اما «امنیت روانی» ما چه؟ واقعا لازم نیست که مامورهای همیشگی درجاهای که وفور ثروت عینی در آن مشخص است، مثل طلا فروشی ها، صرافی ها و ... حضور داشته باشند؟ با این اوضاع وخیم اقتصادی و اتفاقات بد؟

«احساس ناامنی»، آن قدر درگیر کننده است که می تواند آرامش معمول قدم زدن در یک خیابان را از ما بگیرد. آن قدر درگیر کننده است که می تواند احساس رضایت از زندگی ما را پایین بیاورد.

البته و صد البته که ایجاد امنیت به همان اندازه و حتی بیشتر از اینکه به حاکمیت برگردد، به خود ما بر می گردد. قرا نیست که در قسمت عقب همه تاکسی ها، در همه کوچه های خلوت و ... ماموری بایستد و این خودش متنی جداست که باید از نگاه ان بچه پای مجسمه فردوسی نوشته شود. بچه ای که رویش را از خیابان صراف ها برگردانده است.

تکلیف

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

صحنه، مطب یک پزشک است.

زنی حدودا پنجاه ساله با پسر ده ساله خود در

جایگاه بیمار نشسته اند و دکتر نه پشت میز خود که

بر صندلی مقابل آنها نشسته است.


مادر: آقای دکتر! دستم به دامنت! این بچه چند روزه احساس تکلیف بهش دست داده.

دکتر: خب این که نگرانی نداره.(به پسر) چند سالته پسرم؟

پسر: ده سال آقای دکتر.

مادر: می بینین آقای دکتر، ده سالشه و احساس تکلیف می کنه.(می زند زیر گریه)

دکتر: این که گریه نداره مادر! اصلا جای نگرانی نیست. خیلی از بچه ها زودتر از سن متعارف تکلیف می شن.

مادر: چطور جای نگرانی نیست آقای دکتر!؟ بچه ده ساله احساس تکلیف کنه جای...؟

دکتر: خب، حالا مگه این احساس تکلیف چه مشکلی به وجود آورده؟

ادامه نوشته

معما

جهان وکار وجهان جمله هیچ بر هیچ است

هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق


درود بر معما ، که چو حل گشت آسان شود!

شخصی درون زندانی حبس شده است. اتاقی که این شخص در آن نگاهداری می شود دو در دارد که یکی به سمت چوبه دار راه دارد ولی دیگری به بیرون زندان راه دارد و منجر به آزادی زندانی می شود. هر یک از این درها یک نگهبان دارد که یکی ازآنها همیشه راست می گوید و دیگری همیشه دروغ و هر دو از اینکه کدام در به کجا راه دارد و نیز از راستگویی یا دروغگویی نگهبان دیگر آگاهند.

 

زندانی ما حق دارد تنها یک سوال از یکی از نگهبان ها بپرسد و سپس یکی از درها را انتخاب کند. در ضمن نگهبان ها فقط با "بلی" یا "خیر" پاسخ می دهند. او چطور می تواند با تنها یک سوال دری که به سوی آزادی باز می شود را پیدا کند؟!

دقت کنید

برنیاید از تمنای لبت کامم هنوز 

بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو

تا چه خواهد شد درین سودا سرانجامم هنوز


درود بر رنو که هنوز حضور فعال در جامعه دارد!

k9582_20131221001.jpg


محل این تصویر کجاست ؟

آیا ارگانی در آن نزدیکی ست؟

این پلاک گویای چه چیزی ست؟

آیا ماشین به خوبی پارک شده است؟

چراغ کنار پلاک چه اتفاق برایش افتاده است؟

آیا مردم ما دارای وضع مالی خوبی هستند که سوار بر پراید می شوند؟

لکه های روغن از آن چه ماشینی ست؟

نام درختان در خیابان چیست؟

تابلو راهنما جز کدام دسته از تابلوهای راهنمایی رانندگی است؟ 

این عکس در چه فصلی گرفته شده است؟

چشم ها را باید شست...

انشا


الا ای طوطی گویای اسرار

مبادا خالیت شکّر زمنقار

سرت سبز و دلت خوش باد جاوید

که خوش نقشی نمودی از خط یار

 

درود بر نویسندگان خسته و قلم شکسته  sede- iut


انشای یک بچه دبستانی که آرزوی مدیریت وبلاگ را داشت ؛ وی خصوصیت نویسنده خوب را این چنین بر می شمرد : تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی


( لطفا به شیوه انشا خوانی دوران بچگی بخوانید ؛ بلند ، شمرده ولی باسرعت مناسب ، وسط هر دو جمله یکبار یک تنفس  بگیرید !

 فضای کلاس را بزرگ با سه ردیف نیمکت مجسم کنید ؛ معلم سمت چپ کلاس پشت به پنجره نشسته ، بچه ها همه آرام هستند.

اگر کلا س دخترانه باشد ، دختری  مقنعه سفید که روبان صورتی  دورتا دور لبه آنرا گرفته و مانتو طوسی بالای زانو ولی گشاد پوشیده است . در حین خواندن چند بار با یک دست خود مقنعه  را به عقب می کشد و همزمان دهانش را باز می کندو با دست دیگر یک سمت دفتر را گرفته در هر بار تکرار این کار یک طرف دفتر ول می شود ؛ مقنعه تنگ است . چونه مقنعه دیگر به نزدیکی گونه هایش رسیده ، زنگ اول است ... هنوز فرصت برای لکه های آبمیوه بر روی مقنعه وجود دارد .

اگر کلاس پسرانه است پسری با لباس آبی روشن وشلوار پارچه ای طوسی پررنگ ایستاده است ، موهای پسر با ماشین سه تراشیده شده و لپ های گردش نمایان تر شده ، لب های کوچکی دارد . پسر صاف ایستاده است ؛ ترس از معلم دارد. دفترش را تا کرده در دست گرفته است. )


بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع انشا  :آرزوی خود را شرح دهید .


نویسنده خوب نویسنده ایست که نگذارد موهای مدیر هم رنگ دندان هایش شود ؛ چه به صورت طبیعی چه مصنوعی ؛ های لایت ، دکلوره... .

نویسنده خوب نویسنده ایست که حداکثر هر هفته یکبار مطلب در وبلاگ قرار دهد .

نویسنده خوب نویسنده ایست که هر روز به وبلاگ سر بزند ونظر بگذارد .

نویسنده خوب نویسنده ایست که هدفش از نویسنده شدن تنها اسمش در گوشه وبلاگ نباشد ، قصد ریا نداشته باشد ، به منظور تزیین وبلاگ در گوشه آن خاک نخورد .

نویسنده خوب نویسنده ایست که خلاق باشد و بتواند با نوشته های خود آنلاین ها را به ذوق بیاورد .

نویسنده خوب نویسنده ایست که اگر از مطالب گرو ه های اینترنتی و یا منابع دیگر استفاده می کند ، رو به مطالب جدید و جذاب بیاورد .

نویسنده خوب نویسنده ایست که در نوشته خود از اسمبلی ها ، رنگ ، عکس و فونت های چشم نواز استفاده کند .

نویسنده خوب نویسنده ایست که وقتی مدیر گفت چرا مطلب نمی گذاری ، نگوید امتحان داشتم ! در حالیکه مشغول به روز کردن فیس بوک بوده است .

نویسنده خوب نویسنده ایست که از برچسب های قوی استفاده کند وموضوع مورد نظر خود را در دسته بندی مطالب انتخاب کند .

نویسنده خوب نویسنده ایست که اگر شخصی را می شناخت که به وبلاگ آشنایی دارد ویا دارای ذوق ادبی هنری ست ، او را به عنوان نویسنده به مدیر معرفی کند .

نویسنده خوب نویسنده ایست که این گونه نباشد که در ابتدا ، بر نویسند ه بودن اصرار داشته باشد وبعد اصلا به وبلاگ سر نزند!(ویـــــــــــژ)

نویسنده خوب نویسنده ایست که بداند ، می تواند از ثبت در آینده یا ثبت موقت استفاده کند و بهانه ای برای نگذاشتن پست ندارد .


این بود انشای من!

بستگی داره...


توپ بسکتبال توی دست من تقریبا19دلارمی ارزه.

توی دست مایکل جوردن تقریبا33میلیون دلارمی ارزه

بستگی داره توی دست کی باشه

 


راکت تنیس توی دست من بی استفاده است

راکت تنیس توی دست آندره آغاسی میلیون ها می ارزه

بستگی داره توی دست کی باشه

 

عصاتوی دست من شایدبتونه فقط سگ هارو دروکنه

عصاتوی دست موسی دریای بزرگ رو میشکافه

بستگی داره توی دست کی باشه

 

دوتاماهی وپنج تیکه نون توی دست من،دوتاساندویچ ماهی میشه

دوتاماهی وپنج تیکه نون توی دست عیسی هزاران نفرروسیر میکنه

بستگی داره توی دست کی باشه

 

همان طورکه میبینی بستگی داره توی دست کی باشه

پس دلواپسی ها،نگرانی هاةترس ها،امیدها،خانواده ها ونزدیکانت روبه دستان خدابسپار؛چون...

بستگی داره توی دست کی باشه

این پیام توی دستای توست

باهاش چیکارمیکنی؟


بستگی داره توی دست کی باشه!


کتاب "ازاوج تاموج"مسعودلعلی

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز     فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز   فونت زيبا ساز              

 پ.ن:وهرکس که برخداتوکل کند،خداامراوراکفایت میکند...(طلاق آیه3)

نظر شما چیه؟

 

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا


درود بر سخن ، آنکه فرمان از عقل می گیرد و از دل صادر می شود.


از بس ما ایرانی بلدیم تعارف تیکه پاره کنیم و چرب زبونی کنیم ، گاهی اوقات بعضی حرفامون تناقضات داره یا به شک می اندازدمون!


*وقتی میگند غم آخرتون باشه یعنی اینکه نفر بعدی که دار فانی را وداع گفت شما باشی؟ (بلانسبت خواننده این مطلب )

*جواب ابلهان خاموشی ست یا سکوت علامت رضا ست !

*از کوزه همان برون تراود که در اوست یا ظاهر مهم نیس دل مهمه؟

*در ناامیدی بسی امید است... یا آب که از بگذرد چه یک وجب...؟

درسته به موقعیت بستگی داره ولی هر کسی دید مختلفی داره... مگه نه؟

 

پایان خوش نوروزی3

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

      


ده اختلاف در دو تصوير فوق پيدا کنيد

و برنده‌ی خوش‌بخت ما باشيد


ده اختلاف در دو تصویر فوق پیدا کرده‌ام ولی دیگر دیر شده.

1 در عکس سمت راست توی جیب جلوی لباس صیاد تیغ نیست. در عکس سمت چپ توی جیب جلوی لباس صیاد تیغ هست.

2 در عکس سمت راست توی قوریِ دستِ عرشیا چای هست. در عکس سمت چپ توی قوریِ دست عرشیا چای نیست.

3 در عکس سمت راست دکتر تازه آمده. در عکس سمت چپ دکتر کم‌کم باید برود.

ادامه نوشته

سیب


زتند باد حوادث نمی توان دیدن 

درین چمن گلی بوده است یا سمنی

ببین در آینه جام نقش بندی غیب 

که کس بیاد ندارد چنین عجب زمنی


درود به سیبی که بر سر نیوتون افتاد تا به او بفهماند علاوه بر جاذبه تو زمین نیز کشش دارد!


از طبیعت می توان درس های بسیاری گرفت.

تا به حال نگاهی به یک درخت ســـیب انداخته اید؟

شاید با یک حساب سر انگشتی از ظاهر درخت به این نتیجه برسید که پانصد سیب روی درخت قرار دارد که هر کدام حاوی دست کم ده دانه اند.
چند ثانیه تمرکز کنید و یک ضرب ساده انجام دهید، به این نتیجه می رسید که این در درون میوه های یک درخت سیب دانه های زیادی وجود دارد.
حال ممکن است این سوال در ذهن شما خطور کند که «چرا این همه دانه لازم است تا فقط چند درخت دیگر اضافه شود؟»
در این زمان طبیعت به ما نکته ای می آموزد :
«اکثر دانه ها هرگز رشد نمی کنند. پس اگر واقعاً می خواهید چیزی اتفاق بیفتد، بهتر است بیش از یکبار تلاش کنید.»


از این مطلب می توان این نتایج را بدست آورد:
- باید در بیست مصاحبه شرکت کنید تا یک شغل بدست آوری!
- باید با چهل نفر مصاحبه کنید تا یک فرد مناسب استخدام را برای کارتان استخدام کنید.
- باید با پنجاه نفر صحبت کنید تا یک ماشین، خانه، جاروبرقی، بیمه و یا حتی ایده ات را بفروش برسانی.
- باید با صد نفر آشنا شوید تا یک رفیق شفیق پیدا کنید.

وقتی که «قانون دانه» را درک کنیم دیگر ناامید نمی شویم و به راحتی احساس شکست نمی کنیم.

قوانین طبیعت را باید درک کرد و از آنها درس گرفت.
در کلام آخر : افراد موفق هر چه بیشتر شکست می خورند، دانه های بیشتری می کارند…

آزادی بیان 2


دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم 

سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم

خوش هوایی است فرح بخش خدایا بفرست 

نازنینی که به رویـش می گلگون نوشیم


درود بر محمد (ص) که سنت زیبایش را  مهر بین دو انسان قرار داد


دومین موضوع با توجه به آمار و زمان ارسال !  "فرهنگ ازدواج " نام گرفت .

ارائه هر گونه نظر و پاسخ برای عموم آزاد است .

 اینجا آزادی بیان است ولی اظهار هر گونه توهین به شخص حقیقی یا حقوقی دارای جزای نقدی و برای موارد خطرناک تر منجر به حبس می شود! (حبس نَفَس ، حبس نَفس ، حبس نظر و... )

سر فصل ها :


* نحوه خواستگاری ( از طرف دختر، پسر یا خانواده)

* سن ازدواج برای طرفین

* آداب و رسوم (در شهر های مختلف و بالخصوص خمینی شهر )

* نقاط اشتراک و تفاهم

* سطح توقعات

* فرهنگ ، وضعیت مالی و تعداد افراد خانواده  

* ازدواج دانشجویی 

...

امیدوارم شاهد بحثی کارساز و جالب باشیم.

سال 1270


شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل 

کجا دانند حال ما سبکباران  ساحل ها 

 

درود بر خطوط روی کف دست که حاصل زحمت یک عمر است


یاد باد آن روزگاران ... یاد باد

تورم به سبک ایرانی !



آپلود عکس


کسی از قیمت های الان چیزی در دسترس داره؟ نوساناتش زیاد بود ، عکس لحظهایش را باید گذاشت!

 

آزادی بیان 1

خیز و در کاسه ی زر آب طربناک انداز 

پیش تر از آنکه شود کاسه ی سر خاک انداز

عاقبت منزل ما وادی خاموشان است 

حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز


درود هنگامیکه صدای راستی ، راستگویان را هم محفل کند.


اولین موضوع ، تعیین هدف از این نوع  مطالب و پست و مشخص نمودن نیاز های جامعه از دیدگاه شما؛ در فضای مجازی می باشد و قال ناظرنا :

ضرورت کرسی های آزاد اندیشی چیست؟

 نیازهای اصلی جامعه بنظر شما چیست؟


سرفصل ها :


* واقعا انجام این عمل اهمیتی دارد یانه ؟

* در جامعه به اندازه کافی فرصت و موقعیت برای ایراد سخن ونظرات وجود دارد؟

* چرا در فضای مجازی ؟ در مکان های عمومی و با حضور حداکثری افراد ؛ البته با مجوز !

* آیا نیازی در جامعه وجود دارد که در مورد آن بحثی صورت بگیرد ؟

* نیازهای ما چیست ؟ ازمن جوان ، از گذشته من که امروزه کودک عصر تکنولوژی نام گرفته تا سالخورده ای با موهای سپید ،که این روزها به صندلی های پارک پناه آورده.

* این نیازها لزومی به گفتن و مشورت دارد ؟ با بحث می توان به نتیجه رسید؟

* آیا سکوت و پچ پچ های در گوشی به حل مشکلات کمک می کند ؟

...

از کسانی که موضوعات پیشنهادی خود را ارایه نمودند ، متشکرم و در اولین فرصت پستی مطابق با ایده آنها ایجاد خواهد شد.

قصه های باغچه ی ما

به نام خداوند بخشنده ی مهربان


http://upload.tehran98.com/img1/tfqxb6iep25uvhylj1qf.jpg

حالا نه این‌که این افرایِ ما، آقای سر به هوایی باشد و اهل شیطنت و این حرف‌ها، نه ابداً. باغچه‌ی ما پر از یاس و رازقی و نرگس و رُز‌های رنگارنگ است. تو بگو یک‌بار افرا به یکی از این‌ها چشمِ ناپاک دوخته باشد، محال است! خیلی متین و موقّر و سربه‌زیر. با آن‌که میوه ندارد، خیلی هم مهمان‌نواز و سخاوتمند. تا حالا مأمن یک‌ عالمه زوجِ گنجشک و یاکریم بوده، هزارتا جوجه روی شاخه‌هایش متولد شده‌اند. تابستان‌ها همچین سایه‌اش را برای صبحانه‌خوردنِ ما پهن می‌کند که بیا و ببین. توی اوج گرما، با آن چتر سبزش، حتّی سرِ ظهر، نمی‌گذارد یک شعاع داغ به ما برسد. خیلی آقاست. اما امان از دلبری‌های این نسترن‌مان. هی بهارها قبای سفیدش را پوشید و آن عطر بی‌نظیرش را زد و با ناز و کرشمه آمد کنارِ افرا نشست. افرایمان البته اولش قدری خودش را جمع و جور کرد. «استغفرالله»ی گفت و چشم غره‌ای رفت. اما بی‌فایده بود. از آن لطافت و سفیدی و ناز هم اگر می‌شد گذشت، از آن عطر و بویِ ناب مگر می‌شد چشم پوشید؟! درختِ بیچاره با آن قد و قامتش، یک‌عمر زهد و سربه‌زیری و وقار را گذاشت کنار و مست و مدهوش و مستأصل افتاد به پای نسترن. اصلاً شاید هم تقصیر بهار بود با آن حال و هوای مستانه‌اش. چه کسی را که مدهوش نمی‌کند؟! حالا البته سال‌هاست این همسایگی، به خیر و عافیت تمام شده؛ رسماً به هم پیوند خورده‌اند و مالِ هم شده‌اند. بهارها دیگر نمی‌شود شاخه‌های نسترن پیچیده‌شده توی افرا را تشخیص داد. هر کس پا می‌گذارد توی حیاط‌مان می‌پرسد این گل‌های سفیدِ نسترن روی شاخه‌های افرا چه می‌کنند؟! من فقط لبخند می‌زنم. به نسترن و افرا قول داده‌ام راز عشق‌شان را برملا نکنم. شما که غریبه نیستید. عشق، چه کارها که نمی‌کند.


http://upload.tehran98.com/img1/nh97vy3lnwruz55p0tu9.jpg


حالا اگه گفتید نسترن کدومه؟ افرا کدومه؟

پایان خوش نوروزی2

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.uploadtak.com/images/d5111_316.jpg

خب داستان دوم از شش داستان هم آماده شد حالا بخونید و لذت ببرید ولی برای نوشتن داستان بعدی یک نفر داوطلب بشهداستانش از من، نوشتن و گذاشتنش توی وبلاگ از شما

پیشاپیش از همکاری شما متشکریم+


ادامه نوشته

فراخوان(  آزادی بیان)


گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم براو

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم


درود به سخنی که در دل ماندن را به هنگام نیاز ، جایز نمی داند .



دانشگاهیان محترم  و فارغ التحصیلان گرامی (0)!

همانطور که مستحضرید ؛ مدتی در دانشگاه شاهد کرسی های آزاد اندیشی ( کاملا آزاد اندیشی !) که در مواضع و موضوعات مختلفی طرح و بر صحن علنی تالار8 می رفت (1)، بودیم . به منظور ادامه و زنده نگاه داشتن این فریضه ،  در فضای مجازی ودر Sede-iut  اقدام به حفظ و پایداری بر این امر هستیم .


ü    * در ابتدای امر از خوانندگان محترم  ، تمنا داریم موضوعات مورد علاقه خود را به صورت پیامکی ، ارسال به ایمیل مجمع و یا به صورت نظر خصوصی در پست مربوطه اعلام بدارند .


ü    * موضوعات به صورت دلخواه بوده  و با توجه به نیاز جامعه ، توافق و انتخاب اکثریت افراد می باشد .


ü     *از کلیه نظر گذاران صاحب قلم و نویسندگان صاحب نظر ؛ خواستار شرکت در این پست های آزادی بیان Freedom  هستیم .


·        * نحوه بحث به صورت قرار گرفتن موضوع بحث و زیر شاخه های آن در صفحه اصلی پست ، و تبادل فکر واندیشه ها در نظرات صورت می گیرد.

 

ü     *در پایان باید متذکر شوم که این روند تا زمانیکه اینجانب حضور داشته باشم و فرد ثانی (3) دیگری در این بحث شرکت کند ، ادامه می یابد . و درصورت مفقود شدن بنده (4) الله اعلم ...

 

م ن 0: مفرد ش فعلا برای ما کافیه !

م ن 1: نمیدونم چرا عمرش به اندازه یک ترم بود نه بیشتر!

م ن 3 :دوم ( با تشکر از ستاد بیاد اوری دیرینه زیان فارسی )

م ن4 :احتمالش به صفر میل می کنه!

 م ن 5 : شعر بالا قا نون بلا تغییر است.

هی،شعر تر انگیزد....

سلام ودوصد سلاااااام بر همه ی دوستان گرامی....

شعری که الان توی ادامه مطلب میخونین ازکتاب شعر طنز (هی، شعر تر انگیزد)...از آقای سعید بیابانکی

میباشد و این نام  باتوجه به مصرع،کی شعر ترانگیزد ،از اشعار حافظ انتخاب شده است.

پ.ن1:ی نکته اینک شاید گاهی مصرع هاش به نظر بعضی دوستان نامناسب باشه اما باید این نکته رو بگم که

مجموعه اشعارشون تایید چاپ داشتند ومشکلی ازاین لحاظ نیست... زیاد حرف زدم، ببخشید...[گل][گل][لبخند]

 پ.ن2:امیدوارم خوشتون بیاد. [چشمک]  

                                                      ادامه مطلب                                         

ادامه نوشته

سیزده بدر

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://graphic.ir/pictures/___1/___11/desktop_34_20091020_1294458164.jpg

مادرِ من اولین چمنِ سرِ‌‌‌ راه می‌خواست پتو پهن کند، آش باربگذارد و سفره بیندازد. طبیعت جای دوری نبود. شیلنگ آبیاری پارک هرجا سوراخ بود و گودالی آب جمع شده بود می‌شد کنارش چایی دم کرد و از هر دری حرف زد. 

از هر دری حرف‌زدن را ما ایرانی‌ها می‌گوییم باغ. تخمه هم باید باشد و هندوانه که در آب گذاشته‌اند سرد شود برای بعدازظهر. آبِ حوض پیش‌ساخته یا جوی گل‌آلودی کنار جاده، هندوانه‌ی محبوبی یا پوست‌سفید، مهم فقط «از هر دری» است. شکوفه و درخت هم فضاسازی به‌حساب می‌آید، وسواس بی‌اهمیت. در باغ بودنِ باغ اثری ندارد. حالا آدم سرش را می‌آورد بالا پوست تخمه را تف کند دور، آن دورها چند درخت هم ببیند بد نیست. پس‌زمینه‌ی آثار باستانی هم خوب است. در محوطه‌ی بیرونی کاخ، رو به ستون‌های آپادانا ترانه‌های «رفتی و برو و سوختم و می‌سوزی و بسوز» بگذاری و چاقو فروکنی در خط عرضیِ هندوانه. نقشِ‌رستم پشت‌سر باشد و کشکِ تازه بسابی و با طرحِ بته‌جقه بریزی روی پیازداغ. توی پارکِ کنار گنج‌نامه ذرت خام بو بدهی و ذرت‌ها باد کنند و بوی برشتگی‌شان بلند شود. برای خودش باغی است. 

 مادر گفته همین‌جا عالی است. دورتر نروید. در باریکه‌ی خاکی میان دو ردیف درخت کنار جاده پتو انداخته‌ایم. آش جاافتاده. آفتاب تابیده روی گپ‌وگفت‌ها. بلد نیستم از هر‌دری حرف بزنم و نیستم توی باغ. حوصله‌ام سر می‌رود.
ادامه نوشته

ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

در ماهی که گذشت، هیچ موضوعی به اندازه آجیل و علی الخصوص پسته قدر ندید و برصدر ننشست. به فاصله چند روز از اولین افرادی که بر بوی پسته رفتند و برتورم افتادند، بحث گرانی پسته به موضوعی جنجالی بدل گشت، روزنامه ها روی جلدش بردند و دولتی ها صادراتش را ممنوع کردند و تاجران بزرگ شخصا به دیار رفسنجان رفتند و همه، از عارف و عامی درباره اش با هم حرف زدند تا خلاف گفته ی سعدی درست بیاید که «بی دل از بی نشان چه گوید باز». پسته که تا پیش از این حداکثر کنایه ای سیاسی بود،یکباره تبدیل به موضوعی اجتماعی شد و افراد مختلف به هم توصیه ابراهیم ادهم را کردند که «نخریم و نخوریم» و خلاصه که اگر قیمت اجیل ارزان نشد، با پسته پسته گفتن دهان ها شیرین شد. بحث الان ما هم سر همین ماجرای پسته است. تا قبل از این، هر بار که در باب گرانی کاغذ و قیمت کتاب گفتیم، بزرگان امر به سکوت کردند که مگر اولویت ها را نمی شناسید و هرم مازلو را نمی دانید و آدمیزاد اول می رود سراغ نان و قاتق آن. شکر خدا بحث شیرینی پسته نشان داد برای سایر اقلامی هم که جزو نیازهای اساسی زندگی نیستند می شود کارگروه ویژه تشکیل داد و نمایشگاه بهاره گذاشت و دستورات اکید برای کنترل قیمت داد. پس چرا برای کتاب و کاغذ نباید چنین انتظاری داشت؟ پسته اگر ماهی است که به این حال افتاده، قیمت کاغذ از مهرماه دو سال قبل همین طور دارد رکوردهای جدید ثبت می کند، باقی اقلام مربوط به چاپ و نشر هم همین طور. الان بسیاری از ناشرها، کتاب های آماده و مجوز گرفته ای دارند که جرأتش را ندارند با قیمت های جدید روانه بازارش کنند. آن معدودی هم که چاپ می شود، غالبا با تیراژهای هزارتایی و کمتر است و خلاصه اوضاع کتاب و کتابخوانی، «چو برف بر سر کوهست روی در نقصان». اما عجیب اینکه در این مملکت داد و فریادهای این یار بی زبان، از پسته سر بسته هم کمتر شنیده می شود. اینجاست که چاره ای نمی ماند جز همنوایی با خواجه شیراز که گفت:«جایی که یار ما به شکر خنده دم زند/ پسته کیستی تو، خدا را به خود مخند!.»

میان سه آینه

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

تقدیم به همه ی مادرانی که تمام دل خوشی شان، دل خوشی ما بود.

http://www.mabelwhite.com/Container2.jpg

/**/

از لای در اتاق پرو، منِ توی آینه ها را ورانداز می کند: «چه خوبه. جوون تون می کنه مامان!» در را می بندد و با سه آینه و جمله اش که در چهار دیواری کوچک پرپر می زند و راه بیرون را پیدا نمی کند تنهایم می گذارد.

ایستاده ام در پیراهنی که دخترم می گوید مرا جوان می کند و همه روزهای دیگری که میان این آینه ها بوده ام یکی یکی برمی گردند، وقت هایی که این جا بودم و مادرم پشت در بود :«این جلفه! سبکه! مال دختر قرتی هاس.»«زنونه اس، هنوز زودته.» روزهایی لج می کردم و دیر می آمدم بیرون، بلوز را از تنم در نمی آوردم تا همان را بخرند، روز هایی که دختران جوان آن طرف بودند :«رقص می کنه به تنت.»«اصلا خودته.» و «بی خیال! بخرش.» می خندیدم مدل عوض می کردیم و فروشنده ها را خسته می کردیم، وقت هایی که مرد بی حوصله پشت در بود از خرید خوشش نمی آمد و همان لباس اول را می گفت قشنگ است که برویم خانه، چند ماهی که دو نفره رفتیم توی اتاق پرو، یکی مان در بلوز ها جا نمی شد و فروشنده از آن طرف در می گفت:«بالاتر از این سایز نداریم خانوم.» روزهایی به دنبال پیراهن ارزانِ سفید بودم که شش بار در روز بشود نوزادی روی آن بالا بیاورد. سالی پی لباسی آزاد و ساده می گشتم تا با آن بشود راحت دنبال موجود چابکِ چهار دست و پایی دوید و لکِ غذاهایی که رویش می پاشد زود پاک شود. سال هایی که باید لباس برازنده ی مهمانی تولدِ دخترانه انتخاب می کردم تا هم کلاسی ها در خانه هایشان بگویند:«مامانش شیک پوشه.»وقت هایی که...

ادامه نوشته

پیک شادی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

دلبندان دانا

مثل هر سال نوروز فرا رسیده و وقت آن است که در این فصل همدلی با هم پیک شادی حل کنیم تا از درس و تحصیل عقب نیفتیم. برای اینکه امسال فشار زیادی به شما جوانان باغ زندگی وارد نشود، سوالاتی آسان طرح کرده ایم.


ادامه نوشته

پینوکیو در عصر مدرن

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


«فرشته ی مهربون»، «پینوکیو» را تنها گذاشته بود. از وقتی فهمید عده ای از بچه های رنج کشیده با دیدن یک نفر از مسئولان، آلام روحی و جسمی خویش را بالکل از یاد برده و آماده کار و فعالیت و بازگشت مفید به اجتماعند، از سمت فرشتگی خود استعفاء داد. می گفت:«جایی که دریاست من کیستم؟/گر او هست حقا من نیستم{ترجمه از کمدی الهی دانته}. می خواهم به تهران بروم و از محضر ایشان کسب فیض و در ساحت شان تلمذ کنم.» این جوری پینوکیو که بی کس ماند و درجه انحرافش بیشتر شد و افتاد به کار قاچاق دلار و سکه. هر چه هم «جینا» به گوشش می خواند:«بابا اینا حباب داره و قیمتاش کاذبه و می شکنه» به گوشش نرفت که نرفت. البته حقیقت ماجرا چیز دیگری بود. گربه نره و روباه مکار، در یکی از مهمانی های شبانه شهربازی کذا از پینوکیو فیلم گرفته بودند اگر در پروژه شان همکاری نکند فیلم را افشا می نمایند. پینوکیوی بیچاره هم راهی جز پرداخت حق السکوت نداشت.

صبح به صبح، پا می شد با «جورجیو» می رفتند چهارراه «بشیکتاش» میلان، دلار و یورو خرید و فروش می کردند. گاهی اصلا با یک مصاحبه یا یک چشمک شان همه چیز زیر و رو می شد. توی جکوزی می نشستند و برای اقتصاد ایتالیا تصمیم می گرفتند. البته پینوکیو چون چوبی بود، توی آب نمی رفت. خیس می شد و اضافه وزن می گرفت و سرچهارراه همه ش باید توی آفتاب می ایستاد تا تنش خشک شود.

تا اینکه دکتر رومانو، رئیس ستاد مبارزه با قاچاق ارز و کالای ایتالیا رأسا وارد عمل شد و دستور داد جورجیو را بگیرند. به پیوست باند مخوف اخلالگران اقتصادی متلاشی شد و بازار دلار به حالت عادی برگشت( یورو که از اولش هم عادی بود، چون واحد پولشان بود).فقط چون می خواستند راه تکرار  بر خطر را ببندند و اجازه رشد به مافیا ندهند، گفتند« هر کی دلار می خواد فقط با رضایت نامه ولی. ارز توریستی هم نمی دیم دیگه. این همه آثار باستانی و میراث فرهنگی هست دیگه. داوینچی و میکل آنژ داوود و مونالیزا کشیدن براکی پس؟ تازه کولیزیوم هم داریم. بفرمایید بیرون آقا».

هیچی دیگر. پینوکیو بی آبرو شد. باز شانس آورد وقتی فیلم اعترافاتش را از تلویزیون پخش شد- که توش آدم ملکه بوده و از پرنس جان و داروغه ناتینگهام پول می گرفته تا ارزش برابری یورو مقابل پوند را کاهش دهد- «پدر ژپتو» تو شکم ماهی به Research مشغول بود، و گرنه سکته می زد. بچه های بیست و سی ایتالیا هم فیلم را با لنزواید گرفته بودند تا اگر دماغش بزرگ شد، خیلی توی کادر مشخص نباشد؛ منتها خب نمی شد همین جوری بیکار نشست. همین شد که عده ای از دوستان این حرکت تظلم خواهانه ایشان را پاسخی نیکو دادند و در جشنواره ی همان سال برای پینوکیو صندلی خالی گذاشتند و او را قهرمان اسطوره های تاریخ، از زمان مادها تا کنون معرفی کردند. سرانجام لابی ها برای خلاصی این عنصر مهربان و دوست داشتنی نتیجه داد و به آزاد سازی او به طور قانونی منجر شد. معاونت سیاسی حتی او را برای جایزه صلح نوبل هم معرفی کرد؛ منتها بچه های سوئد گفتند:«شرمنده؛ آکادمی ما غیر از آکادمی اسکاره. رأی گیری تلفنی هم نداریم که بشه فامیل بازی کرد. نامه سفارش شدن شما هم متأسفانه هنوز به ما نرسیده. ایشالا سال بعد. ولی در مجموع، اکت تو دوس داشتم.»   

آش رشته

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

آش بپزید برای دیگران. ویژگی‌ آش این است که همه چیز در آن مخلوط است. بنابراین دیگران به سختی می‌توانند تشخیص دهند که چه به خوردشان می‌دهید. فرمول‌تان هم لو نمی‌رود.

- مهم نیست که چه پخته‌اید. مهم آن است که چطور آن را تزئین کرده‌اید و در چه ظرفی سر سفره مردم گذاشته‌اید.

- هیچ‌وقت غذایتان را شور نکنید. کم‌نمک بپزید. دیگران اگر بخواهند، خودشان به اندازه لازم نمک می‌زنند. مردم اساساً به همین میزان دموکراسی راضی‌اند. به وقتش هم می‌توانید بگویید: «من همان کسی هستم که حتی میزان نمک غذا را هم به عهده شما گذاشته‌ام.» در چنین شرایطی امکان ندارد کسی یادش بیاید که شما اساساً نوع غذا را نپرسیده‌اید و با تصمیم شخصی‌تان آن را پخته‌اید.

- اصلاً اهمیتی ندارد که غذایتان خوشمزه است یا بدمزه. مهم این است که خیلی به مهمان‌تان تعارف کنید.

- بد‌ترین و بی‌کیفیت‌ترین غذا، با یک دسر خوب ختم به خیر می‌شود؛ ضمن اینکه دسر معمولاً خیلی ارزان‌تر از غذای اصلی برایتان تمام می‌شود.

- حتماً ته‌دیگ را سر سفره بیاورید. این‌طوری به مهمان‌تان حالی کرده‌اید که همه غذا را آورده‌اید. پس انتظارش بی‌خودی بالا نمی‌رود.

- برای خودتان دست‌کم یک‌سوم مهمان غذا بکشید. مسلماً مهمان شرمنده از مهمان‌نوازی‌تان از میزان غذایی که در آشپزخانه روانه معده‌تان کرده‌اید، بی‌خبر است. کسی که معده صاحبخانه را سونوگرافی نمی‌کند.

- حتماً زرده و سفیده نیمرو را قاطی کنید. این‌طوری هرگز معلوم نمی‌شود چند تخم‌مرغ هزینه کرده‌اید. اگر خاگینه باشد که چه بهتر، باد می‌کند و اساساً بیشتر به نظر می‌آید.

- هرگز حین آشپزی تصویر صورت خودتان را پشت ملاقه نگاه نکنید. چون زشت به نظر می‌رسید و از میزان عشق و علاقه‌تان به خودتان کاسته می‌شود.

- همیشه پرسروصدا آشپزی کنید و الکی ظرف‌ها را به هم بزنید و گاهی بی‌خودی بگویید: «آخ سوختم» این‌طوری دیگران بیشتر شرمنده می‌شوند و هرقدر غذایتان بدمزه باشد، بی‌خود خودشان را موظف می‌بینند که به پاس تلاش‌های طاقت‌فرسا و بی‌وقفه‌تان، از غذا تعریف و از شما تشکر و تمجید بیشتری بکنند.

- یک کمی غذا ته یک ظرف ارزان‌قیمت بریزید و دور از چشم دیگران آن را وسط آشپزخانه به زمین بکوبید. بعد بگویید: «ای وای شرمنده نصف بیشتر غذا ریخت!»

- جلوی مهمان‌ها با فرزندتان که قصد کشیدن غذا دارد، دعوا کنید و به او بگویید کمتر غذا بکشد. کارکرد این شیوه در احساس گناه و خجالت مهمان و ایمانش به مهمان‌نوازی شما، فوق‌العاده است.

پسر، دختر، شما متهمید!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

تمام دوران نوجوانی‌ام در حسرت داشتن یک دوره لغتنامه دهخدا گذشت. آن روزها به نظرم مهم‌ترین آدم‌های جهان کسانی بودند که یک دوره لغتنامه دهخدا در کتابخانه‌شان داشتند و عکس‌هایشان در حالی توی مجلات چاپ می‌شد که جلوی کتابخانه‌شان نشسته بودند و پنجاه جلد لغتنامه دهخدا با صلابت هرچه تمام‌تر پشت‌سرشان توی قفسه‌ها جا گرفته بود.

هنوز هم دهخدا ندارم. اما عادت کرده‌ام که برای هر لغتی به لغتنامه دهخدا رجوع کنم. جالب است که مدتی است سایت لغتنامه دهخدا هم در اینترنت فیلتر شده و صدایی هم از کسی درنمی‌آید. به هر حال به سراغ نسخه 15 جلدی لغتنامه دفتر دوستم برای یافتن معنی درست «اختلاط» رفتم و در جلد یک صفحه 1509 دیدم که نوشته:
اختلاط: آمیخته شدن، در هم شدن، امتزاج، التباس، التباک، آمیختن، درآمیختن.
حالا با این حساب تکلیف جمله کامران دانشجو، وزیر علوم چه می‌شود که گفته است: «مشارکت دانشجویان دختر و پسر برای پیشرفت علمی کشور لازم است. اما اختلاط به سبک غربی مردود است.» بی‌خیال علم لغت شویم و به همان شیوه خودمان بپردازیم به موضوع.

پسر دانشجو: ببخشید خانوم، من سر کلاس نبودم، می‌تونم جزوه‌تون رو بگیرم؟
دختر دانشجو: چه مدلی؟
پسر دانشجو: جزوه گرفتن که دیگه مدل نداره.
دختر دانشجو: غربی یا شرقی؟
پسر دانشجو: چه می‌دونم. غربی.
دختر دانشجو: غربی؟! برو از خواهر و مادر خودت با مدل غربی جزوه بگیر، بی‌آبرو! آهای حراست...
پسر دانشجو: چرا حراست. خب باشه به مدل شرقی جزوه‌تونو بدین.
دختر دانشجو: آهان حالا شد. آخه می‌دونی که مدل شرقی واسه پیشرفت علمی کشور لازمه.
دختر و پسر با مدل شرقی در پیشرفت علمی کشور مشارکت کردند و نتیجه مشارکت آنها در پیشرفت علمی کشور باعث شکوفایی هرچه سریع‌تر شد.
قرعه‌کشیدر زمان اکران فیلم «پایان‌نامه» اعلام شد که دو خودروی موجود در فیلم بعد از پایان اکران آن از طریق قرعه‌کشی به بینندگان اهدا می‌شود. مراسم اهدای این دو خودرو یکی، دو روز پیش برگزار شد. روح‌الله شمقدری تهیه‌کننده این فیلم در آن مراسم گفت: «مهم‌ترین هدف ما از این طرح آشتی دادن مخاطب با سینما بود که موضوع مهمی است و تاکنون افراد مختلفی درباره آن نظر داده و کارهایی هم صورت گرفته. اما متأسفانه همچنان مخاطب آن‌طور که باید با سینما آشتی نکرده است و برای حصول موفقیت باید این‌گونه طرح‌های ابداعی ادامه داشته باشند.»
1- طرح بدی نیست که یک چیزهایی از داخل فیلم را به بینندگان اهدا کنند. از فیلم «پایان‌نامه» دو اتومبیل فیلم اهدا شد. اما تکلیف هدایای فیلم‌های دیگر چه می‌شود؟ فیلم‌هایی مثل: «مرد عوضی»، «زندان زنان»، «سگ‌کشی»، «مارمولک»، «خواهران غریب»، «نارنجی‌پوش»، «دو زن»، «بوی پیراهن یوسف»، «نصف مال من، نصف مال تو»، «سنتوری»، «پوپک و مش ماشاءالله»، «زیر درختان زیتون»، «قلاده‌های طلا»، «یه بوس کوچولو»، «درخت گلابی»، «سیب و سلما»، «گاو» و...

2- البته در ادامه همان جلسه و بعد از سخنرانی تهیه‌کننده درباره اینکه هدایا به رونق بخشیدن سینما کمک می‌کند، هر دو برنده اتومبیل‌ها صحبت کردند و گفتند که برای خاطر جوایز به سینما نرفته‌اند.

گاو باید آدم باشد، نه بالعکس!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


اخیراً یک حرکت خودسرانه ولی هماهنگ شده، توسط دشمنان داخلی و خارجی به منظور ایجاد جو نارضایتی علیه دولت صورت گرفته. در این حرکت ناجوانمردانه و ضدانسانی، گاوها و گوسفندان و مرغ‌ها، گوشت و تخم و سایر محصولات خودشان را گران کرده‌اند تا آب به آسیاب دشمن بریزند.

لذا رئیس جمهور دستور داده که دولت به شکل فوری مبلغ چهار میلیارد دلار برای تنظیم بازار گوشت و مواد غذایی و واردات آن هزینه کند.
اقدام خوبی است. اما کاش به جای گاو و گوسفند و مرغ ذبح شده، هزینه می‌‌کردند برای وارد کردن چند کارشناس اقتصادی و روانشناس دام و طیور.
کارشناسان اقتصادی برای این که روشن کنند چرا باید جانوران این قدر در اقتصاد مملکت سُم یا پنجه داشته باشند؟ روانشناسان حیوانات برای روانکاوی این جانوران تا ریشه توهم اهمیت ایشان را مشخص کنند و با فرآیند روانکاوی پیچیده براساس نظریات «مازلو»، آنها را آدم کنند و بعد با زبان آدمیزاد حالی‌شان کنند که گاو باید آدم باشد، گوسفند باید آدم باشد، مرغ باید آدم باشد و بعد آدم هم باید آدم باشد.

معضل سینمای ایران و شمقدری پرده‌برداری الزاماً همیشه کار خوبی نیست، اما همیشه جالب توجه و جاذب اذهان است.
اخیراً یک فقره پرده‌برداری صورت گرفته که خودش نیز به پرده‌برداری ربط دارد. لذا موضوع دو برابر جالب است. جواد شمقدری، رئیس سازمان سینمایی کشور در مراسم اختتامیه نخستین جشنواره فیلم‌نامه‌‌نویسی انقلاب اسلامی از یک معضل مهم سینمای ایران پرده برداشته است. شمقدری گفته است که برای نشان دادن واقعیت‌های دوران قبل از انقلاب دچار محدودیت‌هایی هستیم و باید راهکارهایی پیدا کنیم تا مثلاً مجبور نشویم، زنان درباری را محجبه نشان بدهیم.
1- اگر بناست تاریخ را چنان مو به مو به تصویر بکشیم که مشکلمان چند تار موست، آن وقت با داستان‌های دربار ناصر‌الدین شاه و انواع سرگرمی‌های ملوکانه باید چه کنیم؟
2- به قول یک بنده خدایی در جمله‌ای مشابه «واقعاً مشکل سینمای ما چند تار موست؟»
3- با پیدا شدن این راهکار وضعیت دستمزد‌های بازیگران بدجور به هم می‌ریزد. دستمزد بازیگران زن به شدت بالا می‌رود، اما دستمزد بازیگران مرد آنقدر پایین می‌آید که می‌شود مفت. چراکه متقاضی زن برای بازیگری کم می‌شود، اما تقریباً تمام آقایان می‌شوند متقاضی بازیگری در آثار تاریخی.
4- فقط نمی‌دانم آن موقع چه کسی می‌خواهد جلوی فرج‌الله سلحشور را بگیرد که جنگ حیدری نعمتی راه نیندازد؟
5- ده‌نمکی درباره جنگ و رزمندان فیلم ساخت، شد «اخراجی‌ها» حالا فکرش را بکنید که بخواهد «درباری‌ها» را بسازد. چه شود؟!
احسنت!
خانم لاله افتخاری، نماینده کنونی تهران در مجلس در گفت‌وگو با «خبر‌آنلاین» گفته است: «در بحث سؤال از رئیس‌جمهور مواردی مطرح شد که به حق بود. اما رئیس‌جمهور پاسخ قانع‌کننده‌ای ندادند. بعضی از دوستان هم به جواب نداده رئیس‌جمهور احسنت گفتند! معلوم نشد که به چه چیزی احسنت گفتند. به عدم پاسخگویی احسنت گفتند و یا به بی‌توجهی به مجلس؟»
می‌خواستم در این باره چیزی بنویسم دیدم خانم افتخاری خودشان به شیوه سؤالاتی که من مطرح می‌کنم، سؤالات جالبی مطرح کرده در باب آن احسنت‌های معروف. لذا بسنده می‌کنم به نقل همین حکایت از عبید زاکانی:
«شخصی تیری به مرغی انداخت. خطا رفت. رفیقش گفت: احسنت! تیر‌انداز برآشفت که مرا ریشخند می‌کنی؟ گفت: نی. می‌گویم احسنت اما به مرغ.»

راستی عیدتون مبارک

آموزنده...

 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

  وین والتر دایر( wayne walter dyer)درسال1940درشهردیترویت ازتوابع میشیگان،درایالات

متحده به دنیا آمد. او یک عارف،روانکاو،نویسنده و سخنران است.کتاب قلمرواشتباهات شمااز

وین دایر جزء یکی از پرفروش ترین کتاب های تاریخ می باشد...وین دایر در سال1987به عنوان

بهترین سخنران ایالات متحده شناخته شد...

                                   

                                                ادامه مطلب



ادامه نوشته

اگر من جای رئیس جمهور بودم چه می کردم

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


رئیس جمهور به مناسبت باز شدن مدارس در مهرماه، پیام فرستاده و هفتمین پرسش مهر را هم مطرح کرده است.

اول پیام:
«... بدون تردید علم لازمه کمال است و از اهالی تعلیم و تربیت استدعا دارم نگاه خود را از قله بر ندارند و به دنبال تربیت انسان‌های فرهیخته، حکیم و مهربان باشند. همچنین از فرزندان ایران می‌خواهم به قله بیندیشند.»

تحلیل پیام:
1- چرا اهالی تعلیم و تربیت باید به قله نگاه کنند اما فرزندان ایران باید به قله بیندیشند؟

2- مگر اهالی تعلیم و تربیت فرزندان ایران نیستند؟

3- چرا رئیس جمهور فکر می‌کند فرزندان ایران همه بچه مدرسه‌ای هستند؟

4- ضمناً اگر آدم نگاهش را از قله برندارد که جلوی پایش را نمی‌بیند! آن وقت ممکن است بیفتد در چاله و چاه و غیره. تا جایی که من تا به حال فهمیده‌ام آدم باید نیم نگاهی به قله بیندازد ولی هوای جلوی پای خودش را داشته باشد. سر به هوایی کار دست آدم می‌دهد.

دوم - پرسش:
رئیس جمهور گفته است: «امسال از کل جامعه فرهنگی و تعلیم و تربیت کشور بخصوص جوانان و نوجوانان عزیز سوال می‌کنم که برای ساختن و سعادت و اعتلای نام ملت ایران و پیشبرد امور کشور اگر به جای رئیس جمهور بودند اولویت خود را انجام چه کاری قرار می‌دادند؟

با مسائل جهانی چگونه برخورد می‌کردند؟ برای ریشه کنی فقر و آبادانی ایران و خدمت به اقشار مختلف مردم چگونه برنامه‌ریزی می‌کردند؟ و در زمینه پیشرفت علمی، صنعتی و اقتصادی کشور چه اهدافی در نظر گرفته و برای دفاع از حقوق ملت ایران در عرصه‌های مختلف چه می‌کردند؟»

پاسخ‌‌های پرسش:
به سوال مطروحه رئیس جمهور افراد گوناگونی پاسخ دادند که برای رعایت حال خودم و ایشان و البته به اختصار، از درج اسامی ایشان معذوریم.

- من به همین روال کنونی ادامه می‌دادم تا این یکی دو کشور باقی مانده هم منزوی شوند و ما بمانیم و کشور دوست و برادر سوسیالیست ونزوئلا.

- من همچنان به قله نگاه می‌کردم. فوقش چند تا سوسک و مورچه می‌رن زیر پای آدم له می‌شن که خیلی مهم نیست.

- من تقسیم کار می‌کردم. مدیریت داخل کشور رو می‌دادم به دوستان در دفتر ریاست جمهوری، خودم هم بکوب به مدیریت جهان می‌پرداختم.

- من سیب زمینی می‌کاشتم.

- من وزارتخونه‌ها رو توی هیئت دولت چرخشی می‌کردم. هر کس بعد از یک هفته می‌شد وزیر وزارتخونه‌ای که وزیرش روی صندلی بغلی در هیئت دولت می‌‌شینه.

- من سخنرانی می‌کردم.

- من ونزوئلا رو به عنوان «ایران 2» زیر مجموعه خودمون اعلام می‌کردم.

- من یه نفر رو می‌فرستادم تا بره یه آمریکای دیگه کشف کنه که برای رابطه با ما ناز نکنه.

- من فقر را به طور مساوی بین همه تقسیم می‌کردم البته منهای اونا که از بقیه مساوی‌ترن.

- منظورتون در کدوم دوره‌ست؟ اون موقع که شرایط کنونی نبود؟ بعدش که شرایط کنونی شد یا الان که شرایط کنونی‌تره؟

- من اجازه می‌گرفتم، آب می‌خوردم، بعد به سوال‌ها پاسخ می‌دادم.

- من قهر می‌کردم. قهر قهر تا روز قیامت!

کفشداری یازده...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



همه‌ی برنامه‌های این رسانه‌ی تصویری را هم نمی‌شود از آن بالا تماشا کرد، گاهی انگار بی‌اختیار باید روی زمین نشست،‌ حساب سه چهار قدم فاصله را هم نکرد،‌ باید آنقدر نزدیک این شیشه‌ی مسطح ِ‌ نمی‌دانم چند ده اینچی شد که هُرم گرم نفس‌هایت لابلای نم اشک، روی شیشه بخار کند و با دستهایی که از شانه می‌لرزند هی پاک کنی بخار را ولی بگذاری خیسی صورتت بماند...

امسال انصاف را تمام کرده‌اند و زنده نشانت می‌دهند: المباشر. مبادا ساعتی عقب بمانی از اینهایی که بین مشعر و منی و عرفات و غیره در راهند. که پا به پای‌شان مناسک ادا کنی از همین دور. که دلت بخواهد از پای همین شیشه‌ی مسطح نمی‌دانم چند ده اینچی، سنگ برداری و رمی کنی حتی! ...
امسال مستقیم نشانت می‌دهند که قشنگ و سیر از حسرت و بغضِ‌ آنجا نبودنت بمیری.

ولی من عرفات و مشعر نمی‌دانم. وقوف و رمی و باقی اینها سرم نمی‌شود. من همان صخره‌ی سنگی مسعی را می‌خواهم و نباء ِ‌ نیمه خواندن را. من هوای مستجار کرده‌ام. هوس حجر اسماعیل دارم. مقام ابراهیم. من همان پله‌های سنگی دور تا دور خانه را دلتنگم. تمام دلم خرّمی ِ‌ شجره را می‌طلبد. باید کمی آنطرف‌تر از اینها،‌ تکیه داده باشی به ستونی که صاف روبروی گنبد سبز است که بفهمی چقدر تنم تشنه‌ی تکیه دادن به تنها همان ستون است و بس.

من پای منبر پیامبر و ستون‌های هر یک به نامی‌اش را می‌خواهم. روی فرش سبز... چه خوب که زنده زنده روضه‌ی نبی را نشان نمی‌دهند...

گمانم این خط آهن ِ‌ تا سرخس را برای مشهد رفتن فقرا با رفقایشان کشیده‌اند و بس. مشهد را باید فقط با همین صدای قطار رسید‌. دلم هوای نشستن دارد،‌ بین دو لنگه‌ی در چوبی مسجد گوهرشاد،‌ پایینِ‌ دو سه پله‌ی آهنی،‌ روبروی کفشداری یازده. که بشود از لابلای داربست‌های سایبان صحن، گنبد زرد را دید. که جمعی بیایند کنج راهروی مسجد بنشینند و یکی بخواند و صدایش لای معماری سقف و دالان‌ها بپیچد...

خواندنی...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


                                            ادامه مطلب

ادامه نوشته

می خندی؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

File:Pistachio macro whitebackground NS.jpg

پسته؛ طلای شور!

پس از افزایش 100درصدی قیمت پسته و آجیل، گفت و گویی داشتیم با یک پسته که در ادامه می خوانید:

ما: برای چی می خندی حالا؟ ببند دهن گشادت رو!

پسته: من؟ من کجا خندیدم؟!

ما: چرا دیگر! همین الآن هم نیشت تا بناگوشت باز است!

پسته: عزیزم! من کلا این ریختی ام! برای همین شما فکر می کنی دارم می خندم و مسخره می کنم!

ما: یعنی برخی بندگان خدا هم که ما فکر می کنیم رسما مسخره مان کرده اند، کلا دیفالتشان این شکلی است؟

پسته: من بقیه را نمی دانم! ولی بنده، به طور کلی همین شکلی هستم.

ما: خب تو غلط می کنی کلا این شکلی هستی! برای چی باید کیلویی 60 هزار تومان پول بدهیم برای حضرتعالی؟!

پسته: برادر! شما الآن داری فحش می دهی یا مذاکره می کنی یا مصاحبه؟

ما: خیلی ببخشید! قیمت شما هم دست کمی از فحش (...) ندارد که!

پسته: مگر فقط من گران شدم؟ دلار مگر گران نشد؟ مثل اینکه تحریم هستیم ها!

ما: باز دهان من را باز می کند! تو دیگر چه می گویی این وسط؟

تحریم و نوسان قیمت دلار برای هر کی بدشد، برای شما خوب شد که! مواد اولیه خارجی که نداشتید، توی صادرات هم که کلی سود کردید. باز نیشش باز شد!

پسته: آقا! من نمی خندم! من کلا این ریختی ام!

ما: مرده شور ریختت رو ببرند! جواب سوال من را بده! الآن پسته درجه یک و اعلای صادراتی کیلویی 8 دلاره! یعنی 32 هزار تومان! بعد ما اینجا باید جنابعالی را توی همین قنادی خودمان بخریم کیلویی 60 هزار تومان!

پسته: خب نخر برادر من! نمی میری که! مگر مرغ و گوشت و میوه و غیره را نخریدی، مُردی؟

ما: ...

پسته: چرا این شکلی شدی؟

ما: من الآن مدت هاست این ریختی ام کلا!  

 قـرار نبـوده چنیـن آشفتـه‌ و سردرگـم شویـم ...


 قرار نبوده تا نم باران زد، دستپاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم که مبادا مثل کلوخ آب شویم

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

ادامه نوشته

زنده باد تساوی!!!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://img.mypersianforum.com/imported-images/2008/12/2110.jpg



ما به مردها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم.
مردها گفتند: حالا که این قدر اصرار می کنید، قبول ! و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان این قدر مهربان شدند!
وقتی به خود آمدیم، عین آن ها شده بودیم.
کیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی که باید به آنها رسیدگی می کردیم و دسته چک و حساب کتاب هایی که مهم بودند.
با رئیس دعوایمان می شد و اخم و تَخم اش را می آوردیم خانه، سر بچه ها خالی می کردیم.
ماشین ما هم خراب می شد، قسط وام های ما هم دیر می شد.
دیگر با هم مو نمی زدیم!
آن ها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختی های بی پایان یک مرد را بخشیده بودند.

همه کارهای‌مان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خدای من! سلاح نفیس اجدادی که نسل به نسل به ما رسیده بود، در جیب‌هایمان نبود.
شمشیر دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره ای؟ چاقوی غلاف فلزی؟
نه! ما پنبه ای که با آن سر مردها را می بریدیم، گم کرده بودیم.
همان ارثیه ای که هر مادری به دخترش می داد و خیالش جمع بود تا این هست، سر مردش سوار است.
آن گلولة الیافی لطیفی که قدیمی ها به اش می گفتند عشق، یک جایی توی راه از دستمان افتاده بود.
یا اگر به تئوری توطئه معتقد باشیم، مردها با سیاست درهای باز، نابودش کرده بودند.
حالا ما و مردها روبه روی هم بودیم.
در دوئلی ناجوانمردانه و مهارتی که با آن مردهای تنومند را به زانو درمی آوردیم، در عضله های روحمان جاری نبود.
سال ها بود حسودی شان می شد.
چشم نداشتند ببینند فقط ما می توانیم با ذوقی کودکانه به چیزهای کوچک عشق بورزیم.
فقط و فقط ما بودیم که بلد بودیم در معامله ای که پایاپای نبود، شرکت کنیم.
می توانستیم بدهیم و نگیریم.
ببخشیم و از خودِ بخشیدن کیف کنیم.
بی حساب و کتاب دوست بداریم.
در هستی، عناصر ریزی بودند که مردها با چشم مسلح هم نمی دیدند و ما می دیدیم.
زنانگی فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود و آن قدیم ها بعضی از ما این را می دانستیم.

مادربزرگ من زیبایی زن بودن را می دانست...
وقتی زنی از شوهرش از بی ملاحظگی ها و درشتی های شوهرش شکایت داشت و هق هق گریه می کرد، مادر بزرگ خیلی آرام می گفت: مرد است دیگر، از مرد بودن مثل عیبی حرف می زد که قابل برطرف شدن نیست.
مادربزرگ می دانست مردها از بخشی از حقایق هستی محروم اند.
لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطیف است.
مادربزرگ می گفت کار زن ها با خدا آسونه.
مردها از راه سخت باید بروند.
راه میان بری بود که زن ها آدرسش را داشتند و یک راست می رفت نزدیک خدا.
شاید این آدرس را هم همراه سلاح قدیمی مان گم کردیم.

به هر حال، ما الان اینجاییم و داریم از خوشبختی خفه می شویم!
رئیس شرکت به ما بن فروشگاه سپه داده و ما خیلی احساس شخصیت می کنیم.
ده تا نایلون پر از روغن و شامپو و وایتکس و شیشه شور و کنسرو و رب و ماکارونی خریده ایم و داریم به زحمت نایلون ها را می بریم و با بقیة همکارهای شرکت که آن ها هم بن داشته اند و خوشبختی، داریم غیبت رئیس کارگزینی را می کنیم و ادای منشی قسمت بایگانی را درمی آوریم و بلندبلند می خندیم و بارهایمان را می کشیم سمت خانه.
چقدر مادربزرگ بدبخت بود که در آن خانه می شست و می پخت،
حیف که زنده نماند ببیند ما به چه آزادی شیرینی دست یافتیم.
ما چقدر رشد کردیم.
افتخارآمیز است که ما الان، هم راننده اتوبوس هستیم هم ترشی می اندازیم.
مهندس معدن هستیم و مربای انجیرمان هم حرف ندارد.
هورا ما هر روز تواناتر می شویم.
مردها مهارت جمع بستن ما را خیلی تجلیل می کنند.
ما می توانیم همه کار را با همه کار انجام دهیم.
وقتی مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ایستاده توی اتوبوس حفظ کنند، ما با یک دست دست بچه را می گیریم با دست دیگر خریدها را، گوشی موبایل بین گردن و شانه، کارهای اداره را راست و ریس می کنیم.
افتخارآمیز است.
دستاورد بزرگی است، این که مثل هم شده ایم.

فقط معلوم نیست به چه دلیل گنگی، یکی مان شب توی رختخواب مثل کنده ای چوب راحت می خوابد و آن یکی مدام غلت می زند، چون دست و پاهایش درد می کنند.
چون صورت اشک آلود بچه ای می آید پیش چشمش.
بچه تا ساعت پنج مانده توی مهد کودک. همه رفته اند، سرایدار مجبور شده بعد از رفتن مربی ها او را ببرد پیش بچه های خودش.
شب ها خواب ندارد.
می افتد به جان زن.
مرد اما راحت است، خودش است.
نیمة دیگری ندارد.
زن گیج و خسته تا صبح بین کسی که شده و کسی که بود، دست و پا می زند.
مادربزرگ سنت زده و عقب افتاده‌ی من کجا می توانست شکوه این پیروزی مدرن را درک کند؟
ما به همة حق و حقوقمان رسیده ایم.
زنده باد تساوی!


طلاق...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

کاریکاتور طلاق

زن دایی بنده اسمش «سوسن» بود و دایی او را «سوسی» صدا می‌کرد. زن دایی خیلی بدش می‌آمد که دایی عوض صداکردنش (چه به نام سوسن و چه «سوسی») سوت بزند. حق هم داشت. آدم که در خانه برای صدا کردن همسرش سوت نمی‌زند. مدتی بود که بغل خانه دایی اینا یک شعبه از رستوران‌های زنجیره‌ای بوف باز شده بود. آن شب زن دایی مدام می‌گفت از بوف پیتزا بگیریم و دایی هم دائم اصرار می‌کرد که «من پیتزا دوست ندارم.» و چون زن دایی نان سنگک دوست نداشت از سرلج می‌گفت: «من می‌رم نون سنگک می‌خرم با پنیر و خیار و گوجه می‌خوریم این جوری حس وطن‌پرستی‌مون هم تقویت می‌شه. چون غذامون می‌شه رنگ پرچم ایران

عاقبت هم حرف دایی به کرسی نشست. رفت و نون سنگک خرید و به خانه آورد. زن دایی از حرصش سنگ‌های پشت نان را نگرفت. دایی داشت لقمه دوم را گاز می‌زد که سنگ رفت زیر دندانش. لذا دندان جلویی‌اش شکست و افتاد. دایی زرنگ‌تر از آن بود که نفهمد سنگ نان چرا گرفته نشده. ولی دندان روی جگر گذاشت و چیزی نگفت.

بعد از شام، دایی همسرش را صدا زد که بگوید برایش چای بیاورد لطفاً. ولی وقتی گفت «سوسی» چون دندانش افتاده بود، «سوسی» گفتنش مثل صدای سوت شد. لذا زن دایی عصبانی شد و جیغ و داد کرد. دایی هم داد زد. همسایه‌ها آمدند کمک کنند تا دعوا فیصله پیدا کند، ولی متأسفانه چند نفر آشوبگر بین آنها بود که دایی را تحریک کردند.

دایی تلویزیون را شکست، زن دایی ظرف‌های چینی‌ را. دایی آینه میز توالت را شکست، زن دایی‌ هاون را آورد بالا برد و کوبید به کاسه توالت فرنگی. دایی به نوه عموی زن دایی فحش داد و زن دایی به مادر دایی و...

خلاصه دایی و زن دایی از هم جدا شدند. بر همگان واضح و مبرهن است که رستوران‌های زنجیره‌ای بوف، به استناد زنجیره‌ای بودنشان، لاجرم مال خانواده هاشمی است. اگر خانواده هاشمی دم خانه دایی بنده رستوران زنجیره‌ای باز نکرده بودند،‌ الان دایی و زن دایی بنده زندگی خوبی داشتند. بنابراین بنده از خانواده هاشمی اعلام جرم می‌کنم.


ادب مرد به ز دولت اوست!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


a27ze3edahlex3k1sl8.jpg

صحنه،کلاس درس است و دانش اموزان در سنین راهنمایی و معلم،مردی میانه سال و ظاهر الصلاح.
معلم این جمله را روی تخته ی سیاه با خط خوش نوشته و حول آن صحبت میکند.

«ادب مرد به ز دولت اوست»

معلم:این را نباید با گچ بر تخته سیاه نوشت،باید با آب طلا بر قلبها نوشت.«ادب مرد به ز دولت اوست»
بچه ها به حرف های او بی توجه اند و اغلب مشغول شیطنت یا حرف زدن با یکدیگر.
معلم:همبن قدر بهتون بگم که من هر چه دارم و به هر چه رسیدم، از همین ادب رسیدم.(سر یکی از بچه ها فریاد می کشد)اوهوی حیوون!گوشت به من باشه.(ادامه می دهد)حالا سوالی که در ذهن خیلی از شما ها هست
و دوست دارید بپرسید اینه که:دولت یعنی چه؟و چرا شاعر ادب رو با دولت مقایسه کرده.(سر دانش آموز دیگری داد می زند)الاغ!چه کار میکنی زیر اون میز؟(ادامه میدهد) دولت یعنی قدرت،یعنی مقام،یعنی ثروت،یعنی همه ی اون چیزهایی که ظاهرا یک انسان رو به خوشبختی و سعادت می رسونه.مقصود شاعر اینه که اگر انسان ادب داشته باشه،انگار همه ی این چیزها رو داره ولی اگر ادب نداشته باشه،علیرغم داشتن همه ی این امکانات باز فقیره.(سر یکی از بچه ها داد می زند)سگ توله!نمیتونی یه دقیقه آروم بگیری؟حتما باید کتک بخورین تا آدم شین؟(ناگهان موبایلش زنگ می زند،گوشی را از جیبش در می آورد و صحبت میکند)سلام!چطوری؟...خوبی؟...اره ...ای نه...چیزی نمونده...بهت زنگ میزنم...نه... بیخود گفته...زر مفت زده...من موتورشو پیاده میکنم...تو چه کار داری؟...بسپرش به من...نامردم اگه فکشو پیاده نکنم...داغیشو تحویلت میدم...حالا...بعد از کلاس بهت زنگ میزنم...(گوشی را قطع می کند،در این فاصله،بچه ها در سکوت مطلق،متوجه او و حرفهایش بوده اند،بیشتر از زمانی که مستقیم با آن ها حرف میزده)چی می گفتیم؟
یکی از بچه ها:می گفتین:فکشو پیاده می کنم.
معلم:(لحظه ای جا می خورد،سپس سریع خود را باز می یابد)بعله، این که آدم به حرف های تلفنی دیگران گوش بده،خودش یه نوع بی ادبیه.
یکی از بچه ها :آقا!خواستین موتورشا پیاده کنین،میشه بیاییم تموشا؟
معلم:شما گوساله هابه جای اینکه حواستون به حرف حساب باشه،گوشتون دنبال اراجیف می گرده،معلوم نیست کی می خواین آدم شین!حیفه این همه زحمت و خون دل!

خواندنی...........!!!

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net

                                                   ادامه مطلب

ادامه نوشته

توت

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://benis.epage.ir/images/benis/gallery/f7b1d5cd1728cccf11b836b96af35864/FullPic/2009-10-27_08.56.31_Image058.jpg


نيما و ماني زير درخت توت ايستاده بودند. سرشان را بالا گرفته بودند, توت‏ هاي رسيده و سفيد و درشت را نگاه مي‏ کردند. آب دهانشان راه افتاده بود. به درخت سنگ زدند که توت بريزد, نريخت. توت‏ ها تازه رسيده بودند, بندشان محکم بود و شاخه‏ ها را چسبيده بود.

نيما کفش‏ هايش را کند, جوراب‏ هايش را در آورد. تنه‏ ي درخت را گرفت, عين گربه, با سختي و سماجت خود را بالا کشيد, هي ليز خورد و هي ليز خورد. اما از پا ننشست. عرق ريخت و به پوست سفت و ناجور و ترک ترک شيارهاي زمخت و سخت درخت چنگ زد و پا گذاشت. کف دست‏ ها, انگشت‏ ها و کف پاهايش زخم شد و سوخت. اما, به روي خودش نياورد. ماني نگاهش مي‏ کرد.

- مي‏افتي بيا پايين. اگر بيافتي مامان ناراحت مي‏ شود.

نيما به حرفش گوش نکرد. همچنان بالا رفت, رفت تا دستش به اولين شاخه رسيد. شاخه را چسبيد خود را بالا کشاند. پايش را روي شاخه گذاشت, دست دراز کرد و توتي چيد و خواست براي ماني بياندازد. پايين را نگاه کرد ماني نبود. رفته بود پيش مادر:

- مامان, مامان, نيما رفته روي درخت دارد توت مي‏ خورد.

دست مادر را کشيد و آورد زير درخت, اشاره کرد و نيما را نشان داد.

- ببين مامان, نيما رفته است بالا و دارد توت مي‏ خورد.

مادر نيما را نگاه کرد, اول ترسيد که نيما بيفتد. اما کم‏کم از شجاعت و همت او خوشش آمد. رو کرد به ماني:

- خب, تو هم برو بالا توت بخور. بزرگ شدي, تصميم بگير, نترس.

نيما از بالاي درخت توت‏ هاي تو مشتش را به ماني نشان داد و با دهان شيرين شده از توت گفت:

- اين‏ها هم مال تو, براي تو و مامان چيدم.

خم شد و توت‏ ها را توي دست مادر ريخت. مادر توت‏ ها جلوي ماني گرفت:

- بيا بخور.

- نه نمي‏ خورم. توت‏ هايي که نيما چيده دوست ندارم.

- پس خودت برو بالا, بچين و بخور.

- نمي‏ توانم.

مادر زير بغل‏ هاي ماني را گرفت, کمکش کرد که برود بالاي درخت. ماني پاهايش را تکان داد و گفت:

- مرا بگذار زمين. مي‏ ترسم بالا بروم. نمي‏ خواهم به من کمک کني.

مادر ماني را گذاشت زمين. شاخه‏ ي پايين درخت را خم کرد و رو به روي صورت ماني گرفت. شاخه چند توت درشت و رسيده داشت.

- خودت توت بکن و بخور. اين جور راحت است.

ماني شانه بالا انداخت و پا به زمين کوفت:

- نمي‏ خواهم.

مادر گفت:

- خودم برايت مي‏ چينيم. خوب است؟

- نه, نمي‏ خواهم تو برايم توت بچيني.

مادر, که از دست ماني کلافه شده بود, گفت:

- توتي که نيما بچيند, دوست نداري. به خودت زحمت نمي‏دي که از درخت بالا بروي. توتي هم که من بچينم, قبول نداري. توت آماده را هم که نمي‏ چيني. اصلا تو چه مي‏ خواهي؟

ماني سرش را بلند کرد. توت خوردن نيما را ديد و گفت:

- مي‏ خواهم نيما بيايد پايين. توت نچيند. توت نخورد.

- همين؟

- همين.

مادر به ماني نگاه کرد. هيچ نگفت. دلش به حال او سوخت. راهش را کشيد و رفت.

ماني زير درخت نشست. زانوهايش را بغل گرفت. به درخت تکيه داد و زار زد.

وقتی پا برهنه ها جلو بیفتند...

بسم الله الرحمن الرحیم


http://www.awalnews.ir/images/docs/000001/n00001429-b.jpg

و اراده ما بر آن قرار گرفته که بر مستضعفان در زمین منّت بگذاریم و آن‌ها را پیشوایان و وارثان قرار بدهیم. قصص 5

 چهره بودند، سرشناس بودند، بزرگانِ شهر بودند؛ المَلأ الّذین کَفروا مِن قَومه ١. اما پر از ادّعا. پر از کبر و غرور. هر روز بهانه‌ای تازه داشتند برای راه نیامدن. برای ایمان نیاوردن. برای تمسخر و استهزاء. حرفشان این بود: این‌هایی که دور و برت را گرفته‌اند و حرفت را باور کرده‌اند جماعتی پابرهنه و پست بیشتر نیستند، نوح! نه جایگاه اجتماعی دارند، نه پول و دارایی، نه اهل فکر و اندیشه‌اند. ما نَرَاکَ اتَّبَعَکَ إِلاَّ الَّذِینَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِیَ الرَّأْیِ ٢ ... پابرهنه‌ها امّا ایمان داشتند به نوح (ع).

 نشانه آورده بود برای مردم قومش. راه نمی‌آمدند؛ چهره‌ها، سرشناسان، بزرگان؛ الملاء الّذین استَکبَروا مِن قَومه.٣  عار بود برایشان به همان خدایی ایمان بیاورند که پابرهنه‌ها و برده‌ها ایمان آورده‌ بودند؛ انّا بالّذی آمَنتُم بِه کافِرون ۴ . پابرهنه‌ها امّا ایمان داشتند به صالح (ع). همه تاریخ همین بود. چهره‌ها، بزرگان، سرشناس‌ها راه نیامدند با شعیب ۵ ، با هود ۶ ، با موسی ٧ (ع) ... پابرهنه‌ها امّا همیشه جلوتر بودند.

 اعیان و اشراف انصار آمده بودند توی مسجد، محمّد (ص) را کنار کشیده بودند و گفته بودند: دور و برِ شما همه‌اش این پابرهنه‌ها و ندارها و سیاه سوخته‌ها می‌چرخند. کسر شأن است برای ما این‌طور وقت‌ها شما را همراهی کنیم. آیه نازل شده بود، با همین‌ها بمان! ٨ با همین ابوذر و خباب و صهیب و عمّار. محمّد (ص) به سمت‌شان رفته بود، در آغوششان گرفته بود و گفته بود: زندگی با شما، مرگ هم باشما٩.  پابرهنه‌ها ایمان داشتند به محمّد (ص).

 آخرش هم خدا زمینش را نگه داشته برای همین جماعت. آخرش هم قرار است همین‌ها بر زمین حکومت کنند. همین‌ها امام و رهبرِ مردم بشوند. همین‌ها که همیشه جلوتر بوده‌اند. همین ندارها و پابرهنه‌ها. همین‌ها که پول و مقام و منصب و نژاد، مست‌شان نکرده، سدّشان برای دیدنِ حقیقت نشده، خدا خواسته پایان تاریخ به اسم همین‌ها رقم بخورد. به اسمِ بلندِ مستضعفین. 
 
بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ


  ١. هود- 27
  ٢. همان
  ٣. اعراف- 75
  ۴.اعراف- 76
  ۵. اعراف- 90
  ۶. اعراف- 66
  ٧. اعراف- 109
  ٨. کهف- 28
  ٩. مَعَکم المحیا و مَعَکمُ الممات.

خودش خوبی؟

به نام خداوند بخشنده ی مهربان


7733k8pdefvadbclnd.jpg

در فامیل دختر عقب افتاده ای داریم که مهارت عجیبش نام گذاری آدم ها و عروسک هاست. 18 ساله است ولی هنوز می شود اسباب بازی برایش خرید. عروسک یا حیوان پشمالوی دست سازی اگر به او هدیه دهیم مدتی به چشم های شیشه ای عروسک نگاه می کند، دست ها را حلقه می کند دور بدن او، سرش را فرو می کند در موها، یا تن پشمالوی اسباب بازی. چند دقیقه سکوت. بعد سرش را می آورد بالا و این همان آنی است که می شود بپرسیم:

"اسم عروسک چیه؟"

شکوه این لحظه در اسمی نیست که می گوید - با این که اسم هایی هم که می گذارد عجیب است - زیبایی این مراسم تعمید در باور و قطعیتی است در آن اعلام نام ها است. به نظر می آید عروسک، می تاتا، نابغه یا سفیدک بوده و دخترک فقط اسم را شنیده. وقتی سر گذاشته بود روی تن او، واقعا شنیده است. یقیین و باوری در آن اعلام هست که تا مدت ها عروسک را نگاه می کنیم، فکرمی کنیم این موجود نمی شود اسمی غیر این داشته باشد... نه... نمی شد. از نظر او پاندایی که برای تولدش آورده اند گلالاست. گلالا بوده قبل این که بیاید در این خانه. حالا که اینجاست و بعد ها. یقین ساده و بدیهی. کسی هم درست نمی داند چرا این اسم ها به فکرش می رسند. نام هایی که می گوید آشنا نیست. آیین باشکوه یکی شدن دخترک  با تن عروسک ها، ثانیه های رهایی او در تخیل و دمیدن جان در تن اشیای بی جان، جوری دوست داشتنی است که ما دوست داریم همه عروسک های دنیا را به دخترک هدیه بدهیم، برای اینکه بدانیم اسمشان چیست.

مهارت نام گذاری او فقط برای عروسک ها نیست. اگر اسم آدم ها به نظرش اشتباه بیایند دست بکار می شود و اسم ها را هر چه قدر صاحبانشان جدی و رسمی و ترسناک باشند تغییر می دهند. قواعد دنیای ما را دوست ندارد به رسمیت بشناسد، هویتی را که خودش دوست دارد به مردمان می بخشد. همکار اداره ای مادرش را که بار اول است همدیگر را می بینند صدا می زند: "افراشال قشنگه" و آقای احسان را که عینکش شبیه هری پاتر است "احسان پاتر" صدا می زند. اگر باز پیچیده بمانند و با دخترک حرف نزنند، اسم کوچک را هم مخفف می کند و ترکیبات جدید می سازد، اگر ادامه دهند و تمام مدت مهمانی حرف های سختی بزنند که او کلمه ای نمی فهمد، باید منتظر لقب هم باشند. آقای جوادی، مدیر شرکت تجاری که از وقتی نشسته روی مبل، از نوسان بازار در سال های اخیر حرف زده باید منتظر باشد در سکوت بعد دیالوگ تحلیلگرانه که بقیه مردهای مهمانی را در سکوت فرو برد، دخترک، ناگهانی به او بگوید: "جودی! چه کچلی!" و بدیهی است که لقب ها و اسم های دخترک روی آدم ها می ماند -- به همان دوام ثبات نام عروسک ها -- اسم آقای جوادی، برای همیشه عوض شده، بعد آن روز هر کدام  ِ فامیل او را جور دیگری صدا زند، حس می کند اشتباه گفته؛ در کلمات بر ساخته دخترک، یقین و باوری هست که می تواند جمود ِ نام ها را برای همیشه بشکند. به نظر درست تر می آیند؛ چون کسی باورشان دارد.

مهارت دخترک از عروسک و آدم ها می گذرد و به حس ها و دردها هم می رسد. برای بیان حس ها و دردهایش هم به ما محتاج نیست. ترکیبات زبانی مورد نیاز روزانه اش را خودش می سازد و به زبان تازه خودش بیش از عبارت هایی که ما به هجی کنیم اعتماد دارد. دلش که برای یکی تنگ می شود می گوید: "دلم خالی!" -- ترکیبی از دلم تنگ ات شده بود و جایت خالی بود -- پاش که خواب می رود می گوید: "سوزن پامه" چون یادش نمی ماند بقیه این وقت ها چه می گویند، هر بار از نو به راه گفتن حس فکر می کند. قشنگی ساخته هایش به بیان عینی و تصویری حس هاست. می گوید: "دلم خُر خُر می کنه" و اگر بگوییم: "آخی! دلت درد میکنه" عصبانی می شود: "بی بین! خُر خُر می کنه".به نظرش ما به اندازه کافی در توصیف حس ها دقیق نیستیم. نمی فهمد چرا این همه عبارت کلی و بی خاصیت در انواع موقعیت های مختلف به کار می بریم. خیلی از کارهای ما به نظرش خنده دار می آید. اگر الان اینجا بود و اگر از متنی که درباره اش نوشته ام سر در می آورد می گفت: "چرت و پرت می کنی؟" هر وقت باهاش شوخی کنیم همین را می گوید.هر بار دخترک را می بینم حسرت می خورم. به این که می تواند فکر خودش را بکند. به سلیقه خودش اطمینان دارد. به رهایی اش حسادت می کنم. می تواند چهار چوب های بیهوده را به رسمیت نشناسد و از عجیب بودن نترسد. چه جسرت ساده ای: "آدم، فکر خودش را بکند." برای بیان حس هایش عبارت های خودش را پیدا کند. کلمه های مورد نیازش را از دیگران قرض نگیرد. دخترک، غیر از هوش، همه عناصری را دارد که برای هنر امروز نیاز است. زیبایی ِ بدون خود بودن. جهان منحصر به فرد. هر بار که می بینم اش یادم می افتد که شبیه همه بودن چه بلایی سرمان آورده است. چه شیرینی ها و زیبایی هایی که در همرنگ چماعت شدن ِ همه ما از دست رفته است. چقدر سخت می شود ما را از هم تشخیص داد. صفات ساده و یگانه ای که قرار باشد ما را با آنها به خاطر بسپارند جایی در کودکی جا مانده است.می گویم: "خودش نه! بگو - خودت خوبی - ؟" می خندد: "آره - خودش خوبی- ؟" (عاشق این "آره" ها هستم. نمی گوید: "نه" به نظرش مخالفت با آدم های زبان نفهمی مثل من نیاز نیست. خودشان بالاخره یک موقع می فهمند. کافی است باز هم حرف خودت را بزنی.) هر دفعه همدیگر را می بینیم، صدایم را معلمی می کنم و یادش می دهم: "خودت خوبی؟" مطمئن و خونسرد، حرف خودش را تکرار می کند. با همان خنده که اشتباه همه دنیا را می شود به آن بخشید. بعد، اول وقت صبحی می رسم پیش دوستام، ناگهانی به دوستم می گویم: "خودش خوبی؟" خنده ام می گیرد. می خواهم درستش کنم. می بینم به نظرم درست تر هم می آید. انگار اصلش این بوده، قبلا اشتباه می گفته ام. می بینم دلم می خواهد یکی تا ابد بهم بگوید: "خودش خوبی؟" چون مثل این است که کسی دارد احوال هویتت را می پرسد. احوال ِ خود ِ خودت را.

برگ،برگ،برگ بیاورید.

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://gallery.taktemp.com/wp-content/uploads/2009/11/green-plant-1.jpg

«فَلَمَّا ذاقَا الشَّجَرَه بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما وَ طَفِقا یَخْصِفانِ عَلَیْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّهِ؛1 پس چون از آن درخت خوردند، زشتی هایشان برایشان آشکار شد؛ پس بر آن شدند که از برگ درختان بهشت خود را بپوشانند».

درخت ها، سایه در سایه، چتر در چتر، جوی ها دل در هم، بوته ها سر در سر... و ما رد شدیم.

مرغ ها، ترانه در ترانه، رودها زمزمه در زمزمه، بادها های در هو... و ما رد شدیم.

فرشته ها بال در بال، حوری ها دامن در دامن... و ما رد شدیم.

همه بسته در نطفه ای، نطفه در آدم. دست بردیم. ما همه بسته در نطفه ای، نطفه در آدم. سیب یا گندم؟...

رمیدن تصویرها، گسستن سایه ها، گریز جوی ها، ترک زمین، تفتیدن خاک، بیابان... رسیدیم. هان! این زمین، بهشت را بلعیده بودیم.

پوشش ها فرو ریخت. تن پوشی که بخشیده بودند، گرفتند. عریانی! ناگهان فقط ما بودیم و برهنگی. هیچ باقی نبود؛ حتی لایه ای. عریانی بی حد و مرز. از ما فقط سگی مانده بود؛ خوک، مار و روباه و سوراخی نبود. بیابان پناهی نداشت. برگ، برگ، برگ بیاورید! و بزرگی هیچ برگی برای پوشاندن تمامی یک سگ، یک حیوان، کافی نبود.

تو زشت شده بودی. برای توصیفت کلمه نداشتم. کلمه های من از جنس بالا بودند. تو هم برای من کلمه نداشتی. فقط فهمیدی که شبیه هیچ چیز بهشت نیستم و فکر کردی این یعنی زشت.

باید از هم فرار می کردیم ولی تنهایی بیابان آن قدر وسیع بود که یک لحظه تردید کنیم. گفتم: «بیا با هم باشیم»! گفتی: «نیشم می زنی». گفتم: «تا بیایم بزنم، تو مرا پاره کرده ای»! به سیاهی غلیظ روبه رو خیره شدی: «می شود با هم باشیم»؟

از کتاب فروشی که زدم بیرون، دیدمت. توی ایستگاه اتوبوس، ایستاده بودی. سرت پایین بود و داشتی با پیش و پس کردن کفش هایت روی آسفالت داغ طرح می کشیدی. توی این میدان شلوغ که غلظت عبور آدم ها از دود هم بیشتر بود، چطور شناخته بودمت؟ نمی دانم! لابد همان طور که تو تا سربلند کردی از دور مرا دیدی.

گفتی: «ما دو تا چند وقت است هم را ندیده ایم»؟ گفتم: «از سیب تا حالا! هنوز هم پی برگ می گردی»؟ تلخ خندیدی: «برگ اندازه من»؟ و به عبور آدم هایی که بین مغازه ها و تاکسی ها لول می خوردند خیره شدی. گفتی: «هیچی یادشون نیست. انگار نه انگار. روح لخت را با خودشان راه می برند». گفتم: «چشم، زود اهلی می شه. راحت می شه رامش کرد. به هم عادت کردن».

صدایت ضعیف شد. زمزمه ای شد که لای بغضی گیر افتاده باشد: «ولی من هنوز می بینمش. هنوزم عادت نکرده ام. هیبت لعنتی! پشت هیچی نمی شه قایمش کرد. هر چی می اندازی روش می ره کنار».

گفتم: «منم خسته ام. می شه کاری کرد»؟

اتوبوس آمده بود. با صف رفتی جلو و از آن جلو داد زدی: «یه چیزایی شنیدم». دویدم پی ات ولی از پله ها رفته بودی بالا. صبر کردم تا پنجره را باز کردی و سرت را آوردی بیرون. گفتی: «من و تو که عادت نمی کنیم، باید بریم دنبال لباس. چیزی که بپوشاندمان». گفتم: «نشونی داری»؟ گفتی: «فقط یک اسم». خواستم باز بپرسم. اتوبوس رفته بود. کتابها را توی دستم فشردم. فقط یک اسم!

ادامه نوشته

دنج

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


همه را به ترتیبی که گرفتیم چیدم؛ صفحه اول، عکس نامزدیمان است. چادر سفید گلدار روی صورت من را گرفته. مسعود هم کنارم شق و رق نشسته و دارد سعی می‌کند لبخند نزند. نیم‌رخ آقای روحانی که دارد صیغه می‌خواند هم پیدا است. صفحه سوم هم سفره عقدمان است و بعد سری عکسی‌های توی آرایشگاه و تالار. ولی در صفحه دوم فقط یک عکس هست؛ من و مسعود، سوار موتور!

مسعود اصرار کرد روی موتور باشیم؛ من خجالت می‌کشیدم. دوربین را دادیم به پسری که از پیاده‌رو رد می‌شد. مسعود بهش گفت: «همه‌جای موتور بیفتدها». فکر می‌کنم سر همین حرفش بود که من توی عکس اخمالو افتادم. چندماه پیش هم که موتورش رو دزد برد گفت: «آه تو بود. چشم دیدن اونو نداشتی.»

پسره گفت: «آماده‌این؟» مسعود گفت: «دستاتو حلقه کن دور کمر من! انگار با موتور داشتیم می‌رفتیم که این عکس را انداخته.» گفتم: «جلوی این پسره زشته» پسرک که خواست دگمه را فشار دهد فقط دستامو گذاشتم دو طرف پهلویش.

تو نامزدیمان فقط یک بار رویم شد وقتی سواریم دست‌هامو حلقه کنم دورش. اصلاً هم خجالت نکشیدم که آن مرد و زنش دارند ما رو بر و بر نگاه می‌کنند.

با مامان لوبیا خرد می‌کردیم که مسعود تلفن زد:« می‌آم دنبالت بریم یک هوایی بخوریم» مامان گفت: «بگو بیاد همین‌جا، پنجره‌ها را باز می‌کنیم هوا بیاد» ولی من بهش نگفتم. گفتم: «ساعت چند می‌آی؟»

مداد داداش امیر روی سؤال «آیا می‌دانید که» مانده بود: «مامان بگو مسعود بیاد اینجا دیگه.» آبجی محبوبه بشقابی را که می‌شست تند انداخت تو آبکش: «فضولی نکن امیر» نمی‌دانستم محبوبه به خاطر این که خودش سختش بود طرف من را می‌گیرد یا واقعاً آنقدر بزرگ شده. مامان گفت: «محبوبه! یک شربت برای آقا مسعود درست کن». گفتم: «تو نمی‌آد». مامان بهم چشم غره رفت. فکر کنم به نظرش خیلی پررو شده بودم. نه به دخترهای قدیم نه به امروزی‌ها.

شربت رو که بهش دادم گفت: «لیوانش بذار تو راهرو، بپر بالا بریم» گفتم: «یه دقه بیشتر طول نمی‌کشه». از در آمدم تو، فکر کردم چقدر تا آشپزخانه راه است. لیوان را گذاشتم کف راهرو و در رو آرام بستم. قبل از این که مامان پنجره را باز کند و سرش را بکند لای پرده و داد بزند «مسعود آقا! حالا یک دقیقه تشریف بیارید تو». رسیده بودیم سر کوچه. گفتم: «مامان می‌گه بیاین تو خونه پیش هم باشین».

«بیام تو که تا دو کلوم می‌خواهیم با هم حرف بزنیم از پشت در هال، محبوبه زل بزند بهمان. امیر هم یک دفعه ده تا اشکال ریاضی پیدا کنه که فقط من بلدم حل کنم.»

خندیدم: «پس بیا بریم پارک».

-الان پارک شلوغه، تا می‌نشینیم رو نیمکت یکی از این بچه کنکوری‌های منگ، بی‌هوا می‌نشینند کنارمان، هرچه هم سرفه کنیم که ما می‌خواهیم مثلاً حرف بزنیم، تاریخ ادبیات‌ها را بلندتر می‌خواند.

گفتم: «خودت قبول نشدی حالا چرا مسخره می‌کنی؟».

ساکت شد. حرف بیخودی زده بود. گفتم: «حالا داریم کجا می‌ریم؟» گفت:‌«اول بریم یک ساندویچ بگیریم».


پیرزن و تخم مرغ

به نام خداوند بخشنده ی مهربان


http://www.shafaf.ir/files/fa/news/1390/8/12/25016_277.jpg


به خاطر مرد میانسالی که تدارکات گردان را به عهده داشت؛ غیر از سه وعده غذای بخور و نمیر، هیچ چیز دیگری گیر بچه‌های گردان نمی‌آمد. مدام می‌گفت:_ اسراف نکنید، اینا تخم‌مرغ پیرزنه! با هزار زحمت فرستاده جبهه، حیفه نخورید!  
صغیر و کبیر می‌گفتند: قربون شکلت بشیم، تخم مرغ پیرزنه چه ربطی داره به کنسرو، کمپوت، شکر، آبلیمو...

تجربه ندارید دیگه، اومدیم و تو محاصره‌ی دشمن افتادید... اینا باید تو نداری مصرف بشه!... قدیما نون نبود، چای و قند کوپنی بود...حالا هم که کوپنیه!_ فرق داره! حالا از سر سیریه که کوپنیه!

کسی حریفش نبود، حتا فرمانده‌ گردان!

***
پیک گردان خبر آورده بود که توی سنگرش، از شیر مرغ، تا جان آدمیزاد گیر میآد! پیش خودم گفتم "می‌رم و هر جوریه، ازش، جنس می‌گیرم! "

زیر آتش خمپاره، خودم را به سنگر تدارکات رساندم. تدارکاتچی گردان، دستی به ریش جوگندمی‌اش کشید که: امریه؟کمپوت، آبلیمو، شکر و این جور چیزا می‌خوام!توی چشمم زُل زد که: فقط همین!

_ ها بله!_ قصه‌ی اون پیرزن و تخم مرغ اهدایی به جبهه رو شنیدی؟ 
_
صدبار از خودت شنیدم، تو این گرما یه چیزی بده بریزم تو حلقم! _ اینجا از ریخت و پاش خبری نیس! همه چیز حساب و کتاب داره! اسراف حرامه! دستی به ریش کشیدم که: تو رو خدا...جدی و با تحکم گفت: نداریم! حیف این وسایل و خوراکی‌ها نیس که بره توی شکم شما! بعدش هم برید خالی‌اش کنید!_ قربونت برم، از بی‌قوتی، دهنمون بو کرده، خوراکی هم برای خوردنه دیگه...شما که یکی دو روز بیشتر زنده نیستید! این وسایل رو می‌خواید حیف و میل کنید که چی؟
_
مرد حسابی بر عکس می‌گی! همه جای دنیا وقتی یکی رفتنی و مُردنیه، بهش می‌رسن و غذا دهنش می‌کنن. با قیافه‌ی حق به جانب گفت: می‌خوام وقتی شهید بشین با درجات بالاتر توی بهشت برین. 

حریفش نشدم و دست از پا درازتر برگشتم داخل سنگر و بقیه به من خندیدند.
عصر توی سنگر هنوز دمق حرف‌های تدارکات چی بودم که از بیرون صدای همهمه شنیدم. با احتیاط از سنگر بیرون رفتم. گلوله‌ی خمپاره‌ای صاف وسط سنگر تدارکات فرود آمده بود و کوهی از کمپوت، کنسرو و هر چیز خوردنی‌ای که فکرش را می‌کردیم، اطراف سنگر پراکنده شد بود.

بچه‌های گردان یکی یکی از سنگرها بیرون می‌آمدند و انگار که از قحطی آمده باشند، هجوم  می‌بردند به دار و ندار تدارکات‌چی. بعضی‌ها هم می‌خوردند و شعار می‌دادند:

_ جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن جای امروزی!

از خوشحالی داشتیم بال در می‌آوردیم که تدارکات‌چی آفتابه به دست از مستراح بیرون آمد. سنگر را که ویران و تاراج رفته دید، تسویه حساب گرفت؛ بار و بینه را بست و  از جبهه رفت.

واسطه ی نجوا...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



فکر کن یک صبحی لیوان چایی به دست بنشینی روی صندلی همیشگیت، پایت را گیر بدهی به لبه‌ی جلو، دکمه‌ی کامپیوتر را بزنی و مثل همیشه منتظر موجی از رنگ و تصویر و خبر بمانی. منتظر قتل‌ها، دروغ‌ها رسوایی‌ها، کلیک، یک هورت چای، اینتر و ناگهان روی صفحه‌ات، فقط نوشته شود: «ای فرزند آدم»

فکر کن ایمیلت را باز کنی و کسی پیام گذاشته باشد:«پس به کجا می روید؟1»

می چسبد؟ نه؟

کی گفته آدم وسط عصر «دگمه‌ها و صفحه‌ها» دلش تنگ پیامبری نمی‌شود؟ دلتنگ یکی که ماموریت داشته باشد دل بسوزاند. یکی که رسالتش این باشد که زنجیر و قلاده‌های مرا باز کند.2

این درست که من الآن سراپا لای بندها هستم سراپا غل و قلاده. آن‌قدر به بندها عادت دارم که نمی‌دانم قبل از تنیدن آنها چه بوده‌ام. و اصولا یک فرضی هست که اگر این‌ها را بردارند، من آن زیر مجسمه‌ای شکسته و خرد باشم و در جا فرو بریزم. همه‌ی این‌ها درست، ولی هوسش که هست.

هوس پیامبری مبعوث بر من که به او گفته باشند: «پیدایش کن، خیلی تنهاست.» هوس این که یکی با چشم‌های دلسوز و هراسان، مهربان نگاهم کند. به جا نیاورد. ناباورانه چشم بمالد و بعد گریه‌اش بگیرد: «پسر آدم چه بلایی سرت آمده؟»

 هوس یکی که با دهان باز از بهت، خیره بماند به تن بنفش و روح آماس کرده‌ی من، به زخم‌های چرک ریز و تاول‌هایم زیر بندها و حلقه‌ها. یکی که بیاید جلو، تک تک حلقه‌ها را بر دارد، تیغ‌ها را جدا کند، زخم‌ها را بشوید و لای هقهقی غمگین بپرسد: «کی تو را از پروردگارت جدا کرد؟»3

ادامه نوشته

جملاتی برای داشتن زندگی خوش....


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

                                             ادامه مطلب

ادامه نوشته

صندلی داغ 6(آقای مهدی رستمی )

دو دو دو دوری دودود  درود

نویسنده این مطلب به طور فیزیکی " مطهره نجاری " است .

درواقع افرادی در به انجام رسیدن این عمل از خود جان فشانی بروز داده و در جبهه های (ویـــــژ) یک تنه در این راه از خود نوشتندگی و مصاحبه کنندگی ( بر وزن رزمندگی) از خود نشان داده و بنده نقش تدارکات وحفاظت را به عهده داشتم . ( خسته نباشم )

حال تمامی نویسندگان خواب و بیدار و نظرمندان آنلاین و آفلاین دستان خود را بالا آورده  و برای

خانم مهر انگیز شریفیان به عنوان طراح پیچ وخم های برنامه تخریب 

و ناظر محتـــــــــــــــــــرم به عنوان پایه ریزی این برنامه تخریبی و خود تخریب چی

یه کف مرتب بزنید .( اینجانب از پایگاه درخواست تشویقی براشون می کنم. )

 

شعله های عقل سوز امتحانت و سردی هوا ؛ هر دو موجب آزردگی جسم وجان اند . دراین میان سر خوش بودن بهترین انتخاب است

دلیل 1:امتحان را هر چه بخونی فایده نداره ..استاد اگه دلش بخواد می تونه یه سوال لاینحل یا لا یقول طرح کنه ( خدایا توبَــــــه بخاطر عربی نویسی )

دلیل 2: سرما هم که الان استخون می ترکونه ( نه به این شدت ) حالا اگه بخواهیم خیلی بپوشیم ..به قول یکی مثل مرغ باد می کنیم

پس  با توجه به رابطه یک طرفه بالا تنها راه ؛ سرخوشیه !

صبح  چهارشنبه سیزدهم دی ماه ، بیرون دانشگاه دو طبقه ونصفی ریاضی ،  روی صندلی های سنگی که گرمایی ندارند صحبت با یک آدمی که گفته های خوبی در موردش شنیدی و تا چند روز دیگه از همون راهی که اومده داره برگشت می خوره ؛ اگه جالب  برای دیگران نباشه حداقل برای خودت که کنجکاوی بدونی... عالیه. حتی اگر بلافاصله از سر امتحانی بیای که گلاب به روتون

تقریبا تمامی پاسخ ها با لبخند ، دستان گره کرده و نگاه به برگه سوالات همراهه.

شاید دوبار تماس تلفنی  یا اسپک زدن توپ والیبال و یا حتی چند لحظه ترک نشیمن گاه صندلی سنگی برای ثانیه هایی گفتگو را قطع کنه ، ولی صحبتمان همچنان گرم و دل نشین ادامه داره.

 

 

ادامه نوشته

قطعه ی گم شده

نویسنده: فاطمه شامرادی

سلام

یه متن زیبایی را جایی خوندم گفتم شما هم بخونید شاید خوشتون بیاد.

/**/

آدم همیشه دنبال قطعه ای گم شده است،هیچ آدمی را نمی توان یافت كه قطعه ی خود را جستجو نكند.فقط نوع قطعه هاست كه فرق می كند، یكی به دنبال دوستی است و دیگری در پی عشق؛ یكی مراد می جوید و یكی مرید. یكی همراه می خواهد و دیگری شریك زندگی،یكی هم قطعه ای اسباب بازی.

به هر حال آدم هرگز بدون قطعه ی خود یا دست كم بدون آرزوی یافتن آن نمی تواند زندگی كند.
برخی بیش از اندازه، قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است كه تمام روح ما نیز برای آنان کافی نیست.
برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای،هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُركنیم.

( ادامه مطلب )


ادامه نوشته

رونمایی از مبتکر توزیع سیب زمینی

به نام خداوند بخشنده ی مهربان


http://www.sooran.com/learn/cooking/image-cooking/%D8%A2%D9%BE-%D9%BE%D8%B2-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%86-%D8%B3%DB%8C%D8%A8-%D8%B2%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C.jpg

استاندار کهگیلویه و بویر احمد افشا کرده است که توزیع سیب زمینی در آستانه انتخابات88 ریاست جمهوری ابتکار او بوده و به پیشنهاد وی صورت گرفته است. حسین صابری در نشست ماهیانه خود با رسانه های کهگیلویه و بویر احمد در سالن استانداری استان، گفته:« مقدار زیادی سیب زمینی در زمان استانداری من در لرستان مانده بود [که] اگر می پوسید بحران ایجاد می کرد. فقط بد شانسی این بود که درست زمان انتخابات این مشکل به وجود آمد و ربطی به انتخابات نداشت.»

در راستای اینکه از شانس بد، بزدیک انتخابات که می شود، سیب زمینی ها در آستانه پوسیدن قرار می گیرند، یکبار یک سیب زمینی رسید به یک سیب زمینی دیگر:

سیب زمینی اول: ببینم! تا انتخابات چقدر مانده؟

سیب زمینی دوم: چطور؟

سیب زمینی اول: هیچی بابا! از دیشب که رفتم خونه، خانمم کلید کرده می گوید: مرد! دلم «پوسید»! برویم یه چرخی بزنیم خب!

اقتصاد مشکل دار

استاندار کهگیلویه و بویر احمد در همان جلسه، افزوده است:« معتقدیم در هر کشوری که گرانی و تورم آن به صفر برسد، اقتصاد آن کشور مشکل دارد!»

* پیشنهاد عاقلانه: پیشنهاد می شود از این برُهه حساس به بعد، اول بیاییم درباره «اقتصاد مشکل دار» و «اقتصاد غیر مشکل دار» ور دیگر مباحث مورد مناقشه، به یک تعریف واحد و مرضی الطرفین (فارسی گزین باشید) برسیم، بعد هشت سال بزنیم توی سر و کله هم! والا به خدا! بعد این همه مدت تازه رسیدیم به اینجا!

*سوء تفاهم عمیق: این شکلی حساب کنی؛ الآن سال هاست کارشناسان و ملت، در واقع دلشان می خواهد اقتصادشان مشکل داشته باشد، ولی به جای اینکه بگویند «اقتصاد مشکل دار» می خواهند، هی می گویند دولت مشکل اقتصادی را برطرف کند! در حالی که شما باید به این بندگان خدا می گفتید اقتصاد را مشکل دار کنند! الان گرفتید چی شد یا باز هم اقتصاد غیر مشکل دار می خواهید؟!

از رومولوس خجالت بکشید!!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


به نقل از خبر ورزشی :کاسه صبر مانچینی از رفتارهای بالوتلی سرانجام لبریز شد. مطمئنا هر بازیکن دیگری آن تکل شدید را روی پای اسکات سینکلر زده بود، کار به اینجا نمی کشید اما سرمربی ایتالیایی آنقدر از شاگرد دردسرسازش دلخون بود که دیگر طاقت نیاورد. همان طور که در عکس ها می توان دید، حتی بالوتلی حیرت زده شده و باور ندارد سرمربی تیمش اینچنین به او حمله کرده است. در نهایت کار با وساطت سایرین به پایان رسید؛ ماجرایی که می تواند به دوران حضور سوپر ماریو در جزیره پایان بدهد.

گزارش تصویری/ دعوای ایتالیایی در کارینگتون


واقعا جای تاسف است که دو هموطن از ایتالیا که در واقع سفیر فرهنگی کشور خود در یک سرزمین اجنبی محسوب می شوند- این گونه آبروی شهر و دیار خود را می برند؛ آن هم نه در یک مسابقه رسمی، که موقع تمرینات باشگاه! الآن انگلیسی ها روباه صفت که جزیره ای بیش نیستند، درباره تمدن باستانی روم، آن همه کولیز یوم ها و گلادیاتورها و اهرام ها(!)، چه فکری خواهند کرد؟ چرا حیثیت چند هزار ساله رومولوس و جولیوس و ماکسیموس و مارسلوس(!) را این گونه به بازی می گیرید؟ چرا حرکتی می کنید که به نژاد پاک آریایی تان خدشه وارد شود؟! آقای مانچینی، بزرگ وار! حالا بالوتلی یک تکل خشن به هم تیمی اش زد؛ بازی کند، انجیل غلط می شود؟ زمین را خریده ای مگر؟ آقای بالوتلی، شما هم بزرگ وار! سرمربی ات غیظ کرده گفته حق ادامه تمرین نداری؛ ساکت را برداری بروی؛ ازت کم می آید؟ چرا ناراحت می شوی؟ به این فکر کن که یک روز سر کار نروی و در خانه بخوابی و مرخصی با حقوق و اجباری را دریابی! چرا همیشه نیمه ی خالی لیوان را می نگری؟ (یادتان هست که گلشن زار!)  و ای کاش رادمنشی قلعه نویی و مجیدی و نکونام و رحمتی و ... بر سر بازوبند استقلال را الگوی خود می ساختید. والا!   

منطق بی منطقی

درود

با توجه به بهبود اوضاع آب وهوایی امتحانات و پایان یافتن این شرایط طوفانی  همچنین به علت اینکه از ع ش ق گفتیم و می ترسیم عقل بدش بیاد یه مطلب کپیزاسیونی منطقی شاید بد نباشه 

  و  (به امید بازگشت نویسندگان به وطن)

 

شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟


استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد پیش من می آیند.
یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.
شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟

دو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
استاد گفت : نه ، تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.
پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !


استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.
وباز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد وکثیفه به حمام احتیاج دارد.
خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !


استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟
هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !


خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی!!

به یاداز شهید کم نظیرمهندس مهدی باکری


نویسنده : یوسف جعفری پور


تولد و كودكی

به سال 1333 ه.ش در شهرستان میاندوآب در یك خانواده مذهبی و با ایمان متولد شد. در دوران كودكی، مادرش را – كه بانویی باایمان بود – از دست داد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید و در دوره دبیرستان (همزمان با شهادت برادرش علی باكری به دست دژخیمان ساواك) وارد جریانات سیاسی شد.

به نقل از شهید احمد کاظمی:

...مهدی تماس گرفت گفت می آیی؟ 

گفتم: با سر

گفت:زودتر                                        

آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند.با مهدی تماس گرفتم گفتم چه خبرشده،مهدی؟

نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم.

از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب

مهدی می گفت نمیتواند. من اصرار کردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند :پس برو خودت برش دار بیاورش.

نشد نتوانستم. وسیله نبود.آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند.

گفتم((تو را خدا،تو را به جان هر کس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف))

گفت:((پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم))

گفتم:این جا،با این آتش، نمیتوانم.تو لااقل...

گفت:((اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد.پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند))

فاصله ما هفتصد متری می شد.راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت:پاشو بیا ،احمد!

صداش مثل همیشه نبود .احساس کردم زخمی شده.حتی صدای تیر های کلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس کردم.بارها تماس گرفتم.تا اینکه دیگر جواب نداد.بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت:اقا مهدی نمی خواهد،یعنی نمیتواند حرف بزند...

ارتباط قطع شد.تماس گرفتم،باز هم وباز هم، ونشد...

تا اینکه بر اثر اصابت تیر مستقیم سربازان عراقی در تاریخ ۲۵ بهمن ۱۳۶۳ کشته شد. در این هنگام در حالی که یاران او سعی در انتقال پیکرش بوسیله قایق به عقب را داشتند قایق هدف اصابت شلیک مستقیم آر پی جی یکی از سربازان بعثی قرار گرفته، در اروند رود غرق می‌شود. پیکر وی و سایر سربازانش هیچگاه یافت نشد و وی همچنان مفقودالجسد می‌باشد. بزرگراه شهید باکری در غرب تهران به یابود وی نامگذاری شده‌است.

به گفته ی خواهر شهید مهدی باکری :من 3 تاداداش داشتم که هر 3تاشون جنازه هاشون به ما نرسید.یکی علی باکری بود که ساواک اون را به شهادت رساندو بدنشا تکه تکه کرد.دومی حمید باکری بود که جنازش روی زمین بود واز پشت بی سیم به مهدی باکری گفتن جنازه ی داداشتون را برگردونید و آخر به اصرار فرماندار پشت بی سیم گفتن اینا همه حمید باکرین کدومشونا برگردونم .و سومی هم مهدی باکری بود که جنازش داخل اروند افتاد و برنگشت.

وصیت نامه

عزیزانم‌! اگر شبانه‌روز شكرگزار خدا باشیم كه نعمت اسلام و امام را به بما عنایت فرموده‌، باز هم كم است‌. آگاه باشیم كه صدق نیت و خلوص در عمل‌، تنها چاره‌ساز ماست‌. ...‌بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست‌.

... همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل كنید‌. پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید‌. اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (علیه السلام‌) و شهدا بدهید كه راه سعادت و توشه آخرت است‌. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید‌. و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت كنید كه سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح و وارث حضرت ابوالفضل (علیه السلام) برای اسلام بار بیایند‌.

منابع :

خبرگزاری ایسنا
خبرگزاری فارس
www.ciw8.ir

www.aviny.com

www.sajed.ir

www.tebyan.net

www.rasekhoon.net


گوشخراش ترین صداهای جهان!

به نام خداوند بخشنده ی مهربان


http://slife.ir/uploads/2012/12/%DA%A9%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D9%86-%D9%86%D8%A7%D8%AE%D9%86.jpg

همشهری آنلاین: دانشمندان با اسکن مغزی افرادی که به 74 نوع صدای مختلف گوش می‌دادند،‌ موفق شدند بد‌ترین و گوش‌خراش‌ترین صداهای جهان را به ترتیب آزار‌دهندگی شان رتبه‌بندی کنند.

 بر اساس این مطالعه صدای کشیده شدن تیغه چاقو بر روی بطری شیشه‌ای بدترین و گوش‌خراش‌ترین صدا برای گوش‌های انسان به شمار می‌رود. در این مطالعه جدید داوطلبان که در زیر اسکنر‌های MRI قرار داشتند و به مجموعه‌ای از 74 صدا گوش می‌دادند، صدای کشیده شدن چنگال بر روی شیشه را دومین صدای آزار‌دهنده انتخاب کردند و در پی آن صدای کشیده شدن گچ بر روی تخته سیاه رتبه سوم را به خود اختصاص داد.

اسکن‌های انجام شده نشان‌ دادند صداهای گوش‌خراش نسبت به صداهای خوشایندی مانند صدای آب، منجر به ایجاد واکنشی شدیدتر در مغز خواهد کرد. با وجود‌ این که صداها در غشای شنوایی مغز پردازش می‌شوند، صداهای ناخوشایند باعث فعال شدن آمیگدالا، منطقه‌ای از مغز که احساسات را پردازش می کنند می‌شود.

زمانی که کسی ناخن‌هایش را بر روی تخته سیاه می‌کشد، یکی دیگز از صداهای گوش‌خراشی که در این رتبه‌بندی قرار گرفته، آمیگدالا مسئولیت غشای شنوایی را به عهده گرفته و منجر به افزایش حساسیت انسان نسبت به صدا خواهد شد.

 محققان با مطالعه بر روی گروهی 13 نفره از داوطلبان دریافتند اصواتی با فرکانس 2000 تا 5000 هرتز، محدوده‌ای که گوش‌های انسان نسبت به آن حساس است، غیر‌قابل تحمل‌ترین صداها به شمار می‌روند. صدای جیغ نیز در این محدوده صوتی قرار می‌گیرد و دانشمندان هنوز درنیافته‌اند که چرا گوش‌های انسان به این محدوده صوتی تا این اندازه حساس است...

خب سعی کنید صداهای بالا را تصور کنید همین برای درک خبر بالا بس است ولی این دانشمندان برخلاف اینکه به نظر می‌رسد، دانشمند تشریف دارند، آدم یک وقت‌هایی به عقلشان شک می‌کند و تصور می‌کند به لحاظ دیگری دانشمند تشریف دارند! یعنی عنایت نمی‌کنند این مسائل، خیلی وقت‌ها بومی است و بستگی به تفاوت‌های فرهنگی دارد و اینکه داری کجا و از چه کسانی [و حتی چه ساعتی از شبانه روز] سوال می‌کنی! ما برخی از این تفاوت‌های فرهنگی و مسائل متفاوت بومیایی! در زمینه‌های مربوط به «صداها» و «موارد مرتبط»  را همین‌جا ردیف می‌کنیم:
1- در برخی نقاط جهان صدای «گاو» و «گوسفند» و «شیهه اسب» و «خروس» در مراتع و مرغزارها و در حالی که خورشید چشمانش را در آن سوی افق بی‌منتها باز کرده می‌باشد، شنیده می‌شود، در حالی که در برخی دیگر از نقاط جهان انواع این اصوات، ناگهان در همه شئون زندگی ملت به گوش می‌رسد؛ چرا که صدای زنگ تلفن همراه می‌باشد!

2- در اکثر نقاط جهان علامت «بوق زدن ممنوع» به معنای ممنوع بودن بوق زدن است در حالی که در برخی دیگر از نقاط جهان، علامت «بوق زدن ممنوع»، حاوی هیچ مفهوم خاصی نیست!

3- در برخی نقاط جهان مصیبت‌بارتر از «صدای کشیده شدن تیغه چاقو بر روی بطری شیشه‌ای»، صدای این بابایی است که در کشاکش «خفه شدن یا خفه نشدن» در واگن مترو، یا در بیمارستان، یا در محل کار یا حتی در سرویس بهداشتی و هر جا که فکرش را بکنی، تلفن همراهش در دستش می‌باشد و بقیه ملت هم خیلی ببخشید(!) بایدانگشتشان توی گوششان باشد!

4- در برخی نقاط جهان صدای «وای!» از گوشخراش‌ترین صداها هم بدتر می‌باشد. بدتر از آن، عامل ساطع شدن این عبارت می‌باشد که همانا افزایش قیمت کالاها، وقتی که ملت شب می‌خوابند و صبح بلند می‌شوند می‌باشد!

http://1doost.com/Files/Pictures/1391/07/19/1349889654.jpg

شبِ سختِ نویسنده...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.khabaronline.ir/Images/News/Smal_Pic/13-7-1390/IMAGE634534209145958178.jpg


خالی از لطف بود اگه فقط خودم به تنهایی این نقد زیبای آقای شجاعی را می خواندم،تا اینکه برای شما آمادش کردم و شما هم سخت ترین شب عمر ایشان را از زبان خودشان بشنوید... زمانش مربوط به 12 مهر ماه سال گذشته است، جزئیات را براتون گفته ام...

شب سخت نویسنده / حاشیه​های نشست نقد و بررسی آثار سیدمهدی شجاعی در شهر کتاب

چهره‌ها - نشستی که با حرف​های مجید مجیدی، امامی و  رضا امیرخانی آغاز شده بود، با انتقادات صریح سیدمهدی شجاعی از وضعیت فرهنگی کشور پایان یافت.

به گزارش خبرآنلاین، ظرفیت سالن خیلی زود تکمیل شد؛ یعنی قبل از آن که سخنرانان بیایند و مراسم آغاز شود.
کارکنان شهر کتاب هم که دیدند چاره​ای ندارند، صندلی​هایی که دم دست​شان بود از گوشه و کنار اتاق​ها جمع کردند، آوردند، و چیدند گوشه و کنار سالن. اما باز هم فایده​ای نداشت.

مثلا سهیل محمودی زمانی وارد نشست نقد و بررسی آثار سیدمهدی شجاعی شد که جلسه شروع شده بود و یک جای خالی هم در سالن وجود نداشت. این اتفاق چند دقیقه بعد برای علی موسوی گرمارودی هم افتاد و ماجرا با بلند شدن آدم​ها و تعارف جا​هایشان به چهره​های سرشناس ختم به خیر شد.
فضای صمیمی یک نشست ادبی-
نشست با تاخیر شروع شد، اما خیلی زود فضا گرم شد و صمیمی. به هر حال پای سید مهدی شجاعی در میان بود و نقد آثارش در شهر کتاب، سخنرانان هم آدم​های مجلس‌داری بودند، از خود مهدی فیروزان مدیر عامل شهر کتاب گرفته تا مجید مجیدی و رضا امیرخانی.
هر کس که در جای سخنران می​نشست و لب به سخن می​گشود، وجهی از وجوه سید مهدی شجاعی پررنگ​تر می شد، اما خود سید که جایش وسط سن بین مجری و سخنران بود، سرش را انداخته بود پایین و زل زده بود به میز روبه رویش. گاهی هم که سرش را بالا می​آورد، توی نگاهش یک چیزی دیده می​شد، توی مایه​های «اینقدر ما را شرمنده نکنید.»
شاید به همین خاطر بود که بعد از کلی گل گفتن و گل شنفتن، نوبت که به شجاعی رسید، گفت یکی از سخت​ترین نشست​های عمرش همین نشست بوده ​است.حاضران در سالن اما این حس را نداشتند، و همین جالب بود. راستش را بخواهید  در این نشست هم اتفاق خاصی رخ نداد، یک عده آمدند و در مورد یک نفر صحبت کردند، اما نه تحمل جلسه سخت بود و نه این احساس وجود داشت که مثلا مجید مجیدی از ته دل حرف نمی​زند وقتی می‌گوید: «سیدمهدی شجاعی مثل خورشیدی​است که بر همه می​تابد و چتر حمایتی​اش در تمام این سال​ها شامل خیلی​ها شده​است.»
نه مجیدی متنی از پیش آماده کرده بود و نه امیرخانی، نهایتش این بود که چند کلمه یا جمله را روی کاغذی نوشته بودند که یادشان باشد از کجا باید شروع کنند و به کجا برسند، یادشان هم که می‌رفت مهم نبود، چون بحث در مورد سیدمهدی شجاعی بود، داستان‌نویسی که هم در حوزه روایت​های داستانی آثار قابل توجهی تولید کرده و هم داستان​های مذهبی​اش فصلی تازه در ادبیات دینی ایران بوده و هست.
 مجیدی نیازی به تعریف کردن از شجاعی نداشت و شجاعی هم چه خودش و چه آثارش بی​نیاز از تعریف و تمجید امیرخانی بود، این را ما که پایین نشسته بودیم و داشتیم حرف​ها را می نوشتیم حس می​کردیم و البته آدم​هایی هم که از اول تا آخر مراسم نشسته بودند و زل زده بودند به میز روی سن، لابد یک چنین حس و حالی داشتند که دل​شان نمی​آمد، جلسه را ول کنند و بروند مثلا در طبقه بالا بین کتاب​ها بچرخند.

روایت مجیدی از (به قول خودش) سید، روایتی کاملا شخصی بود. حاصل رفاقتی 32 ساله. انگار یک نفر که آدم مشهوری شده، کلی فیلم خوب ساخته، بعد از 32 سال نشسته ​است و با صدای بلند دارد فکر می​کند به رفیقی که همراهش بوده برایش راه را باز کرده و... در تمام این سال​ها عوض هم نشده​ است. شاید اصلا به احترام همین رفاقت و این آدم بود که مجیدی نه نقبی به وضعیت فرهنگ زد و نه از محور نشست خارج شد. فقط از سید گفت و این که برای هنرمندانی مثل او چه کار کرده ​است.
 6 سال انتظار
مجیدی که پایین آمد سر سیدمهدی شجاعی هنوز پایین بود، اما در همین فاصله خیلی​های دیگر هم به جمع اضافه شده بودند، آدم​هایی که در شرایط عادی جای شان پشت میز سخنران بود، اما هر کدام در گوشه​ای از سالن نشسته بودند تا از سید مهدی شجاعی بشنوند، از علی موسوی گرمارودی و حسین انتظامی گرفته تا سهیل محمودی و محمدرضا زائری.
 شاید به همین خاطربود که پیش از آغاز سخنرانی مدعوین، مهدی فیروزان مدیر عامل شهر کتاب گفت که طی این 6 سالی که معاونت فرهنگی در شهر کتاب تاسیس شده، یکی از آرزو​های ما برپایی چنین نشستی بوده است. نشستی که محورش سید مهدی شجاعی باشد و آثاری که خلق کرده​ است.
صابر امامی که روی سن رفت، بحث ادبیات دینی را پیش کشید و از دستاورد​های خالق «سقای آب و ادب» گفت. بعد نوبت به امیرخانی رسید تا کلا بی خیال رفاقت و رابطه و مراوده شود و یک راست برود سراغ سبک و سیاق شجاعی در روایت​های مذهبی. تا امیر خانی از نفس دانی و عالی حرف بزند و فروتنی راوی در ادبیات مذهبی شجاعی را نشان بدهد. مهمان​های دیگری هم به جمع اضافه شده بودند. سالن دیگر نه ظرفیت صندلی اضافه داشت و نه جایی برای ایستادن. چون هر جا که می خواستی بایستی، حتما جلو چند نفر را می​گرفتی.

بعد از پایان حرف​های امیرخانی، علی اصغر محمدخانی برگزار کننده و مجری جلسه از همه تشکر کرد و گفت که حالا نوبت خود نویسنده است، کسی که تا به حال در مورد او سخن گفته شده بود، حالا باید خودش حرف می​زد.
شجاعی اما به جای قدردانی​های معمول، همه حرف​ها را گذاشت، پای فروتنی سخنرانان و خودش رفت سراغ وضعیت فرهنگ و هنر این دیار تا نشان دهد که حال فرهنگ خوب نیست، در سراشیبی سقوط است و حتما باید برای آن کاری کرد.
(ادامه ی متن را کامل و با دقت بخونید...)


ادامه نوشته

چقدرساده.....

گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم

نه لبخندمی زنیم و نه شکایت می کنیم

 انسانها هم ميتوانند دايره باشند و هم خط راست،انتخاب با خودمان است،

که تا ابد دور خودمان بچرخيم يا تا بينهايت ادامه بدهيم.

پس اگر قادر نيستيم خود را بالا ببريم

همانند سيب باشیم تا با افتادنمان انديشه‌اي را بالا ببريم.

خوشبختی مثل یك توپ است وقتی در حركت است به دنبالش می دویم

 و وقتی ایستاده است به آن لگد می‌ زنیم

عشق مثل آبي است درون دستانمان كه اگر از آن غافل شويم

 جز خاطره چيزي برايمان باقي نمي ماند.

همیشه در شیرین ترین لحظات زندگی در انتظار تلخی نیز باشیم

 که غم و شادی با هم زیباست، مانند مرگ و زندگی

وبا همه مهربان بودن و بخشنده بودن است که جاودانه میماند.

آرام باشیم ،توكل کنیم ودر عین حال تفكر، آستين ها را بالا بزنیم

 آنگاه دستان خداوند را ميبينيم كه زودتر از ما دست به كار شده اند.

نسبت به وقایع زندگی فراموش کار نباشیم

پروانه اغلب فراموش می کند که روزی کرم ابریشم بوده است.

مهربانی را درنقاشی کودکی بجوییم که خورشید را سیاه کشیده بود

 تا پدرش زیر نورخورشید نسوزد.

در کوهپایه های عشق دستانمان را به کسی بدهیم

 تااگر در ارتفاعات دستمان را رها کرد،احساس خطر نکنیم

و به او اعتماد داشته باشیم.

بدبختی این حسن را دارد که دوستان حقیقی را به ما می شناساند.

سعی کنیم همیشه اشتباهات مردم را ببخشیم نه به خاطر اینکه آنها سزاوار

 بخشش اند بلکه به این خاطرکه ما سزاوار آرامش هستیم.

                                  

                   انسان های بزرگ دودل دارند

           دلی ک درد میکشد و پنهان است

           دلی ک میخندد و آشکار است

                             

آموختـه هایی از چـارلی چاپلیـن

نویسنده: فاطمه شامرادی


سلام سلام سلامبعد از یک غیبت بسی طولانی من اومدم از همه ی دوستانی که نگران سلامتی من بودند تشکر میکنم وبرای همه آرزوی سلامتی و تندرستی دارم.ویک آرزوی بزرگتر که امیدوارم هرگز مسیرتون طرفای بیمارستان ساعی نباشه که واقعا وحشتناکه و ملک الموت همش اونجا با بروبچ دور هم هستند و منتظر ........
مدیریت جدید وبلاگ رو تبریک عرض میکنم و برای مدیر زحمت کش و دلسوز قبلی خانوم سجادی فر آرزوی سعادت و کامیابی دارم.

یه پست فوق العاده تقدیم به همتون.امیدوارم لذت ببرید.

آموختـه هایی از چـارلی چاپلیـن


آموخته ام که :
با پول می شود رختخواب خرید ولی خواب را نه،

می توان ساعت خرید ولی زمان را نه،

می توان مقام خرید ولی احترام را نه،

می توان کتاب خرید ولی دانش را نه،

می توان دارو خرید ولی سلامتی را نه،

می توان خانه خرید ولی زندگی را نه،

می توان قلب خرید، ولی عشق را نه ...

(ادامه مطلب)

ادامه نوشته

مردم چه می گویند؟!

نویسنده : یوسف جعفری پور


تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند.

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

نون فاء قاف

بسم الله الرحمن الرحیم

lnce013g9tn0eli947h.jpg

ریشه اش از همین سه حرف می آید: نون، فاء ، قاف...خیلی ساده بود نه؟ اما همه مسئله از همین جا شروع می شود. عربها به کانال ها و راه های مخفی که برای پنهان شدن و فرار کردن از آن استفاده می کنند: می گویند: نَفَقْ. به تونل های مخفی حیوانات هم می گویند: نافقاء. فهمیدید مسئله از کجا شروع می شود؟ از همین پنهان کاری ها و مرموز بودن ها. فکر کنید کسی نفوذ کند و پیش برود، آن وقت موقع خطر و فتنه و آشوب یک راه مخفی برای فرار کردن داشته باشد، برای شانه خالی کردن. دارد خطرناک می شود؟...اصلاً بگذارید از همین جا شروع کنیم: این صفتِ زشت را کمابیش همه مان داریم، اصلاً نفاق در ایمان و عبادت که بیماریِ شایعی ست توی جامعه اسلامی، درجاتی از نفاق توی جانِ همه مان هست اما به بعضی ها که این ویژگی ها درونی شان شده باشد می گویند: منافق...نسخه اوریجینالِ قفل نشکسته قرآنی اش را بخواهید قدری با آن آدم های عجیب و غریب که اوّل انقلاب بهشان می گفتند: "منافق" فرق دارد. فرق دارد که نه، همه شمول تر است. چون نفاق هم درجاتی دارد. قرآن بخوانیم تازه می فهمیم که منافق ها خیلی هم مرّیخی نیستند...همین دور و برمان هم... همین روزها هم...

ادامه نوشته

آناهیتای شرقی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://axgig.com/images/34203291831210295443.jpg


اولین چیزی که توجه را جلب می کرد، عینک آفتابی زن بود و بعد، کیسه های پلاستیکی که پیدا نبود از فرط خستگی آن ها را پیش پایش بر زمین گذاشته است.

بنابراین هر دو دستش آزاد بود و می توانست با ایماء و اشاره از من در خواست کند که بایستم و تا هر جایی که می توانیم او را برسانم.

درست بعد از بریدگی اتوبان جهان کودک به سمت مدرس ایستاده بود و توقف کردن در مسیری که ماشینها با سرعت و بدون دید می آمدند خالی از خطر نبود.

ولی ایستادم، فلاشر را روشن کردم، بر روی صندلی سمت شاگرد خم شدم و در را برایش باز کردم تا بارهایش را که اکنون از روی زمین برداشته بود، اول داخل ماشین بگذارد و بعد خودش سوار شود.

سوار که شد شروع کرد به گرم و صمیمانه حال و احوال کردن و بعد شکایت از زمانه و روزگار و مردمی که حاضر نیستند یک زن سی ساله را صرفا به خاطر انسانیت سوار کنند.

البته قسمت مربوط به سنش را راست نمی گفت. با حذف رنگ و روغنهایی که به خودش مالیده بود حداقل چهل سال را داشت.

گفتم: من تا سر ظفر می تونم خدمت شما باشم. اونجا بهتر ماشین گیرتون می آد.

گفت: ممنونم. همین مقدار غنیمته. بخصوص که فرصتیه برای گپ و گفت صمیمانه.

گفتم: بله؟

گفت: بعله، دوستان بهم می گن تو که امکانشو داری چرا ماشین نمی خری؟ می گم خوب در طول هفته که ماشین و راننده دانشگاه هست. این روز هم که به بهانه ی خرید می تونم با مردم دمخور باشم چرا از دست بدم؟ کسی که جامعه شناسی درس می ده باید تو مردم باشه، با مردم حشر و نشر داشته باشه، با مردم زندگی کنه.

حالا که به خاطر اشتغالات درسی این توفیق کمتر نصیبم می شه، چرا همین مقدارشو از خودم مضایقه کنم؟ می دونین؟ آخه من موقع رفتن که دستم خالیه، با اتوبوس می رم. توی اتوبوس می گردم دنبال سوژه های اجتماعی، آدمای پیر، فقیر، بلادیده، زخم خورده، ستم کشیده و پیش اونها می نشینیم و سر حرف رو باز می کنم و وقتی اونها سفره ی دلشون رو پهن می کنن تازه آدم می فهمه که چقدر از مرحله پرته.

من با همون یه نصفه روز برای تمام هفته ام انرژی می گیرم...

داشتیم می رسیدیم به سر ظفر و زن همچنان حرف می زد. ناگزیر شدم که حرفش را قطع کنم و بگویم: خب. این هم سر ظفر. امیدوارم که سریع ماشین گیرتون بیاد.

گفت: شرمنده ام که مزاحمتون شدم. ولی کاش می تونستین که منو تا پل صدر ببرین. اگر دیرتون نشده خواهش می کنم که چند دقیقه وقتتون رو به خاطر من حروم کنین، منو که زیر پل بگذارین  می تونین از شریعتی برگردین ظفر.

درمانده گفتم: بسیار خوب

پرسید: شما دفتر کارتون ظفره؟

گفتم: بعله.

گفت: یادتون باشه آدرستون رو بدبد یه فرصتی خدمت برسم تا در یک فضای راحت تری با هم اختلاط کنیم. اینطوری خیلی رسمیه.

گفتم: شما کدوم دانشگاه تشریف دارین.

گفت: دانشگاه آزاد، شعبه ی شمال غرب. البته می دونین کدوم دانشگاه، برای من مهم نیست. برای من مهم ارتباط با دانشجوئه.

گفتم: با سی سال سن شما باید زود استاد شده باشید.

گفت: بعله خوب، من عمده ی تحصیلاتم رو جهشی انجام دادم. بعد هم فوقم رو گرفتم تو همون دانشگاه مشغول تدریس شدم.


ادامه نوشته

آسان

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.niazerooz.com/im/p/90/0207/safe6343951343401.jpg

خیلی وقت پیش بود، تاریخ دقیقش را بیاد دارم! خیلی دور نبود همین چند وقت پیش بود. مدام دنبالِ این بودم که تویِ شرایط خاص، توی موقعیت های خاص آدم های خوب چطوری بودند اصلا چه جوری بر خورد می کردند؟ مدام جستجو می کردم، مجله می خواندم، داستان می خواندم، توی قرآن می گشتم، سیره ی نبوی را دنبال می کردم، انگار خیلی سخت شده بود... کسی از دور فقط بهم گفت: آن مرد آسان بود! همین و دیگر هیچ...زیر لب می گفتم: آن مرد آسان بود.

مدینه، خیلی نزدیک بود؛ انگار خودم بودم، مردی را در اوضاع و احوال من دیده بود، کلی ذوق کرده بودم خودم را یه جای تاریخ پیدا کرده ام؛ به اش تشر زده بود: با خودت با مدارا رفتار کن! آن هایی که به خودشان زیاد فشار می آورند مثل سواری اند که برای زود رسیدن، آن قدر به مرکبش شلاق می زند که اصلا به کل نمی رسد. ولی وقتی من این روایت را خواندم دیگر دیر شده بود. رفقایم شلاق را زده بودند، مرکبشان از حال رفته بود و حالا دیگر اصلا توی راه نبودند که بشود به شان گفت پیامبر(ص) دینی که شما مسلمانش هستید جور دیگری بوده.1

دوباره در گوشم کسی زمزمه کرد: آن مرد، آسان بود...

 روایت ها می گویند مرد آسانی بود. نرم و روان. نمازش از همة نمازها سبک تر و خطبه اش از همة خطبه ها کوتاه تر بود. کارهای خوب که می کرد، حظ می کرد. دقیقا همان حلقه ای که ما آن سال ها گم کرده بودیم. لذت اخلاق. این که از درستی و راستی کیف کنی. می دانم که می گویند این مرحله های جوششی بعد از کوشش می آید. اول آدم باید به خودش سخت بگیرد تا بعد لذتش را ببرد. ولی فکر کنم این سعی، این دویدن، این کوشش یا هر چی که هست، باید آرام باشد. درست مثل راه رفتن حاجی ها بین صفا و مروه. روان و متین. بعضی جاها را فقط باید هروله کرد. همین. وگرنه بقیة راه را باید جوری پا از پا برداری که یکی اگر از دور تو را ببیند، فکر کند داری رو ابر راه می روی. به همان سبکی، به همان لذت. به همان دقت. چون همیشه این احتمال هم هست که رشته های نازک زیر قدم هایت پاره بشوند و معلق بمانی. می گویند حضرتش به همین اعتدال بود.


ادامه نوشته

خرقه


به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت


http://www.pic.tooptarinha.com/images/obe4tnrp3x5h1h4e2lfo.jpg

خرقه را بدهید به او، او مشکل دارد و من نه!

یک خرقه ی پوسیده ای بود که کلی خواهان داشت، از پادشاه و وزیرش گرفته تا نوچه های بازار.

همه به دنبال این خرقه بودند، صاحبش زیاد تعلل کرده بود در دادنش به یک مستحق و همین باعث شده بود این خرقه ی پوسیده مهم جلوه کند، شده بود نقل هر مجلس که آخر این خرقه ی پوسیده به چه کسی تعلق می گیرد؟ پادشاه پیغام می داد که این خرقه را باید بدهی به من تا خودم به هر کسی دلم خواست بدهم و صاحبش در جواب می گفت خرقه از آن من است و من تعیین می کنم به چه کسی دهم! وزیر نوچه های بازار را جمع کرده بود که این خرقه را با هر کلکی از چنگ صاحبش درآورند و غافل از این که خود نوچه ها هم برای بدست آوردن خرقه ی پوسیده دندان تیز کرده بودند!

خرقه ی پوسیده خودش می خواست در این سرمای جان سوز کسی را گرم کند نه این که ابزار اختلاف این و آن شود! ولی غافل از اینکه نه صاحبش این را می فهمید نه پادشاه و نه وزیرش! و همه می دانستند که دیگر بدرد صاحبش هم نمی خورد. آخر با او چه کند؟ تکه پارچه ای پوسیده! ولی حالا خرقه ی پوسیده مهم شده بود و صاحبش می خواست بوسیله ی آن مقابل پادشاه بایستد. پادشاه هم غافل از اینکه خرقه مگر چقدر مهم است؟ و خودش می تواند صد ها خرقه داشته باشد، ولی افسوس که در سر، جای عقل جنون جای گیرد!

عده ای هم خرقه ی پوسیده را به یکدیگر پیشنهاد می دادند و می گفتند فلان کس خوب است برای خرقه ی پوسیده، اما خودشان از ته دل خرقه ی پوسیده را می خواستند! همان حکایت همیشگی با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن.

خرقه را سال ها پیش کسی بواسطه ی گرما بخشی اش به صاحب امروزی اش داده بود و مشکلی پیش نیامده بود، چون خرقه ای ساده بود و ارزش چندانی نداشت، درویش بیچاره هم از بد روزگار ناگهان این وسط قرار گرفته بود و نمی دانست چه بکند؛ عده ای او را انداخته بودند وسط معرکه، که خرقه را تو بگیر و با هزار اسرار و انکار می گفت من از این جسم پوسیده متنفرم، من سال هاست از این خرقه حالم بهم می خورد؛ تو را بخدا مرا رها کنید و وارد این بازی مسخره نکنید.

خرقه ی پوسیده مهم نبود ولی...

درویش را نباشد برگ سرای سلطان

ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد



شما چی می خونین؟...

GODISNOWHERE

برداشتمون از هرچیزی تو این دنیا بستگی به نگاهمون داره.

تقریباً هر چیزی که ما می بینیم یا می شنویم یا حتی انجام می دیم

می تونه دارای دو منظر خوب یا بد باشه، یعنی بستگی به نگاه ما به اون

چیز داره  که چه جوری اونو می بینیم یا بهتربگم چه جوری اونو درک  

می کنیم.  عبارت بالا یک جلوه ی ساده ازاین موضوعه، ما می تونیم

بخونیمش :   god  is no where     (خدا هیچ جا نیست) یا میشه

یه جور دیگه هم خوندش:          

  god  is now  here       (خدا الآن این جاست)  

سعی کنیم تا برامون امکان داره درمواجهه با اطرافمون و

هر چی برامون پیش میاد از نگاه دوم استفاده کنیم.

شماچی می خونین؟... 

 

خبر آمد...

بسم الله الرّحمن الرّحیم


http://ketabpardazan.com/new/wp-content/uploads/2012/05/20120427873.jpg

/**/ چند وقتی است دنبال معجزه ای از نوع آسان ام! معجزه ای که برای ذهنم ملموس باشد نمی دانم ولی شکافتن نیل ، عصای مار شده ، زنده شدن مردگان و ... معجزه بود ولی برایم سخت بود با خودم می گفتم این اعجاز به درد همان مردمان آن زمان می خورد نه من که ندیده ام! ولی خبر آورده بود:« پس از هر سختی آسانی است »؛ خبرهایش همه همین قدر ساده و کوتاه بودند.  فقط کلمه‌ ها بودند. اعجازش برای آن ها که دوستش نداشتند، کلافه‌کننده بود. با شمشیر، با انکار، با خاکروبه‌ای که برسرش می‌ پاشیدند، با سنگی که به پیشانی ‌اش می ‌کوبیدند، هیچ اتفاقی برای خبرها نمی‌افتد. از اعجاز او چیزی کم نمی‌ شد. خبرها هنوز سرجایشان بودند. دهان به دهان می ‌چرخیدند و هرچه جلوتر می‌ رفت، روان‌تر می‌شدند. انگار که همیشه بوده‌اند و همیشه همه می ‌دانسته‌اند.
اگر عصایش مار می‌شد، اگر دست ‌هایش می‌درخشید، اگر مرده زنده می‌کرد، انکارش راحت‌تر بود، ولی مرد اعجاز ساده‌ای داشت که کاریش نمی‌شد کرد؛ به او انشراح بخشیده بودند، سینه‌ای که از آزار مردمان تنگ نمی ‌شد، دلی که هر نادانی و بلاهتی در اعماق آن بخشیده می ‌شد. کار آنها که دوستش نداشتند سخت بود. با خبرآوری که خبرهای ساده دارد، هیچ سنگینی روی دوشش نیست و دلش برای هر اندوهی جا دارد چه کار می ‌شد کرد؟ کار آنها که دوستش ندارند سخت بود. کار آنها که دوستش ندارند هنوز هم سخت است.
« سینه‌ات را نگشادیم؟ سنگینی را از تو برنداشتیم؟ -باری که کمرت را شکسته بود- نام تو را بلند کردیم، پس بعد از هر سختی آسانی است. آری بعد از هر سختی آسانی است/ سوره انشراح »

.

.


آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟

وانکه بيرون کند از جان و دلم دست کجاست؟

...

خلاقیت از نوع...!!!!؟؟؟

نویسنده : یوسف جعفری پور


سلام وصدسلام بر دوستان عزیزوگرامی..

راستش گفتن یه پست متفاوت بگذارم روی وبلاگ البته با مشورت آقای پرنیان تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

یه شبی ما یه جایی بودیم با بچه ها که یه عکسی گرفتم با گوشیم که البته  طراحی این نمونه را آقای پرنیان انجام دادن و منم ازش عکس گرفتم..اونم به صورت تصادفی ..راحته ولی قشنگم هست..حدس بزنید این عکس چیست میدونم بلدید ولی همه بگید چیه ....

اینم از این عکسمون...

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

فضای مجازی رایگان!


                                   به نام خداوند بخشنده ی مهربان

http://www.upload.tehran98.com/images/kzmbsjobbkmkhkgwh0ym.jpg

آقای مجری: سلام بروی ماه بچه های خوب. حالِ شما خوبه؟ امروز می­ خواهیم در مورد فضای مجازی صحبت کنیم! البته از نوع رایگانش. خوب کی می دونه فضای مجازی چی هست؟ کجاها هست؟ چه کسایی ازش استفاده می کنند؟...

ببعی:?what’s Fazae Majazy

کلاه قرمزی: آی مجری آی مجری آی مجری من بگم! من بگم!

آقای مجری: خب بگو! کلاه قرمزی جان!!

کلاه قرمزی: من نمی دونم فضای مزاجی چیه! ولی رایگان را می دونم چیه! کلا چیز خوفیه، مردم دوست دارند، ما هم دوست داریم، اونقدر طرفدار داره، وقتی مردم اسمشا میشنوفند فوری واسش صف می گیرند حتی بعضی وقتا سرش دعوا هم میکنن.

همساده: میگم کاکو با این اوضاع گرونی دیگه کُجو چیز رایگان گیر میاد؟{قهقه قهقه}

آقای مجری: نظر شما چیه فامیل دور؟

فامیل دور: اول به من بگید ببینم این فضای مجازی در داره یا نه؟

آقای مجری: خب در به اون شکل که نداره! ولی خب باید از یه جاهایی واردش بشی!

فامیل دور: آی مجری! در به اون شکل، یعنی چه؟ درا مگه چه شکلی اند؟ ببین آقای مجری در مورد درا درست صحبت کن!

آقای مجری: من که در مورد درا حرف بدی نزدم! ولی چرا در داره اما از نوع مجازی!

آقای مجری: ببعی نظر تو چیه؟

ببعی:!Fazaye Majazi is the same Weblog

آقای مجری: آفرین! خیلی ها با وبلاگ میشناسندش!

فامیل دور: خب از همون اول بگو! منظورت وبلاگه {هه هه هه}

آقای مجری:در واقع می خواستم بقول بچه ها فارسی گزینی کنم؛داخل مکتوباتم!!

فامیل دور: هار هار هار!

آقای مجری:به چی می خندی فامیل دور؟!

فامیل دور: هار هار هار! آی مجری! فارسی گزینی کنی داخل مکتوباتتون این که خودش عربیه!

 هار هار هار!

ادامه ی متن در ادامه ی مطلب{نیشخند!}
ادامه نوشته

مرگ کسی که مانع پیشرفتتان می شود

نویسنده : یوسف جعفری پور


یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند اطلاعیه بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:دیروز فردی که همیشه در اداره مانع پیشرفت شما بود در گذشت.مراسم تشییع جنازه فردا ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود.در تمام اداره صحبت از این اعلامیه عجیب بود.همگی از خبر مرگ یکی از کارکنانشان ناراحت شده بودند اما در عین حال کنجکاو بودند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آنها میشد چه کسی بوده است ،فردا صبح همه کارکنان ساعت 10 به سالن اجتماعات رفتند،رفته رفته جمعیت زیاد شد،صدای پچ پچ در سالن پیچیده بود همه با هم می گفتند:این چه کسی بود که مانع از پیشرفت ما در اداره شده بود؟!خوب شد که مرد! در همان حال نیز فکر های رنگارنگ از موفقیت ها و کارهای نکرده به ذهنشان می آمد و خوشحال تر می شدند.کارمندان درصفی قرار گرفتند تا یکی یکی برای ادای احترام به کنار تابوت بروند ولی وقتی به درون تابوت نگاه کردند ناگهان خشکشان زد و زبانشان بند آمد.درون تابوت آیینه ای بود که هر کس به درون تابوت نگاه می کرد تصویر خود را میدید.نوشته ای درون تابوت بود،تنها یک نفر میتواند مانع رشد و پیشرفت شما گررد او نیز کسی نیست جز خوده شما!!

شما تنهاکسی هستید که می توانید زندگیتان را متحول کنید.زندگی شما با تغییر رییس ،دوستان،والدین ،شریک زندگی یا محل کارتان دست خوش تغییر نمی شود،زندگی شما فقط وقتی تغییر میکند که شما باورهای نادرست و محدودکننده خود را کنار بگذارید..

خدا رهنمای ستمکاران نخواهد بود.

خداوند جاریست اندر زمین و آسمان

کلی آدم جمع کرده بود، قرار بود ابراهیم و نمرود مناظره کنند؛ ابراهیم استدلال هایش همه را جذب خودش کرده بود، برهان دوست داشتن­ اش ؛ یادتون هست؟

«پس چون شب بر او پرده افکند، ستاره‌ای را دید. گفت: این پروردگارِ من است. و آن‌گاه چون غروب کرد گفت: غروب‌کنندگان را دوست ندارم.»

یا اون شکسته شدن و خراب شدن بت خانه؟ و سالم ماندن بت بزرگ با تبری بروی شانه­ اش!

نمرود هم قدرت داشت! ولی فقط قدرت داشت.

* یه وقتایی که سر موضوعی بحث و جدل می­ کنیم خیلی تلاش می­ کنیم به طرف مقابل خودمون بفهمانیم، ولی هر چی بیشتر پیش میریم انگار موضوع سخت تر میشه، انگار اون گره های کور با ادامه­ ی بحث ما بیشتر سفت میشن؟ انگار اون نخ گره را بیشتر می­ کشیم. ولی آدم هایی که علم کلام دارند با اولین مغلطه ی طرف مقابلشان سریع از جایی دیگه وارد میشن، طوری که طرف مقابل را بدون هیچ درنگی ضربه می­ کنند!

ابراهیم گفت: خدای من آنست که زنده می کند و می میراند1

نمرود پاسخ داد: من نیز زنده می­ کنم و می­ میرانم1 و گفت دو زندانی را آوردند یکی را آزاد کرد و یکی را بکشت و مردمان ساده لوح پنداشتند که این عمل زنده احیاء و اماته است.

ابراهیم گفت: خدای من خورشید را از مشرق بر آورد تو اگر توانی از مغرب بیرون آر1

آن نادان کافر در جواب عاجز ماند که خدا رهنمای ستمکاران نخواهد بود1  

نـمـرود در ايـن جـا دست به مغالطه زد و معناى احيا و اماته را مجازى فرض كرد در حالي­كه مراد ابراهيم احيا و اماته حقيقى بود. يعنى خلق كردن و پديد آوردن و مى­راندن و از بين بردن حقيقى ولی ابراهیم مغالطه ی نمرود را فاش نکرد، علامه طباطبایی توی المیزان خیلی بهتر علت این کار حضرت ابراهیم را توضیح می دهند:

 دليل اين مطلب آن بود كه حضرت ابراهيم عليه السلام دريافته بودند كه وضعيت به گونه اى است كه اگر مغالطه نمرود را فاش كنند , نه خود نمرود مى پذيرد و نه حضارجلسه كه مشغول تاييد و تصديق نمرود بودند و چه بسا اين كار به ضرر ايشان تمام مى شد . از اين رو استدلال ديگرى كردند كه ديگر غرور قدرت مغالطه كارى در آن رانداشت و تسليم شد2 .

* کلی بحث کرده بود که من قصد کمک نکردن نداشتم، مدام می­ گفت من نمی­ دونستم چقدر شما سرتون شلوغه، من سال اول حضورمِ، ولی اوضاع بر علیه­ ش بود کلی انگ زده بودند، می­ گفتند برای خراب کاری اومده! می­ گفتند معتقدِ هر کی هر وقت دلش خواست بیاد چون تنها رای مخالف جریمه ­ی دیر آمدگی­ ها بوده! مسئولیت پذیر نیست! با ما فرق داره! به حرف ما گوش نمی­ دهد! با فلان رفتارش به ما توهین می­ کند! خبر رسیده بود فلان کس گفته خودم اخراجش می­ کنم!! حالا اگه هزار بار هم توضیح می­ داد کسی قبول نمی ­کرد...ولی زمان گذشت!

حالا انگار ثابت شده، چه کسانی مسئولیت پذیر نبودند، چه کسی با رفتارش به همه توهین کرد، چه کسی برای خراب کاری اومده بود، چه کسی باید اخراج می شد، چه کسانی چقدر دیر آمدند و یا اصلا نیامدند و برایشان مهم نبود!!

گاهی وقتا باید از درِ دیگری وارد بشیم، اگر حق با ما باشد خدا رهنمای ستمکاران نخواهد بود!

و شما پیروز می­ شوید.


1.أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذی حَاجَّ إِبْراهیمَ فی رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللهُ الْمُلْکَ إِذْ قالَ إِبْراهیمُ رَبِّیَ الَّذی یُحْیی وَ یُمیتُ قالَ أَنَا أُحْیی وَ أُمیتُ قالَ إِبْراهیمُ فَإِنَّ اللهَ یَأْتی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذی کَفَرَ وَ اللهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظّالِمینَ-258-بقره

2.تفسير الميزان،علامه سيد محمد حسين طباطبائى ج 2 ص 351

منبع:از آقای شریفیان بپرسید

باده نوشیده شده،پنهانی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://persiankhodro.com/news_images/image_news_7067.jpg

خواب مي‌بينم در تونل، سفره پهن كرده‌ايم، بالش گذاشته‌ايم و دراز كشيده‌ايم؛ پيك‌نيكِ ابلهانه در جايي اشتباه. از تونل نمي‌ترسم؛ یادم نمی‌آید، شاید ماشين‌هايي باشند که بيايند ما را زير كنند. همان‌جا توي خواب از اين مي‌ترسم كه آن بيرون آدم‌هايي باشند كه زير آفتاب چاي مي‌خورند. مي‌ترسم در همين چند قدمي، آدم‌هايي باشند كه نور، افتاده بر تكه‌هاي نانشان و باد، لبه زيرانداز را مي‌كوبد به كناره شيشه مربايشان، درست وقتي ما براي گردشِ عصرگاهي دلپذير، در تونل، زيرِ نورگير و هواكش، چادر زده‌ايم.
ترس‌ها را كه تقسيم مي‌كردند، اين ترسِ عجيب، سهم من شد: مدام فكر مي‌كنم گونۀ خوبي از زندگي، جايي همين نزديكی، جریان دارد كه من از آن بی‌خبرم؛ گونه‌ای خوشبختي که من نمي‌دانم و از دست دادنش احمقانه است، خيلي احمقانه.
مي‌ترسم همين الان كه ديگراني دارند مي‌خندند، من در لطیفه‌ای ابلهانه و تودرتو، گم شده باشم، از آن لطیفه‌های طولانيِ ملال‌انگيز كه مرحله به مرحله، ادامه پيدا مي‌كند و آخرش هم معلوم مي‌شود روي دو كلمۀ شبيه بنا شده و تو همۀ وقت به دومي فكر كرده‌اي و آن‌ها منظورشان اولي بوده.
مي‌ترسم سوال‌ها، دو برگي بوده باشد و حالا كه بي‌خيال سوت مي‌زنم و خوشم كه سريع بوده‌ام، ديگراني كه خبر دارند پشت ورقه خالي نيست، هم‌چنان می‌نویسند. هراسِ ساده از برگه‌هاي دورويه، كه شايد يك رويشان را نبيني و سرنوشتت بالا و پايين شود از سال‌هاي مدرسه هنوز با من است.
ترسِ خرگوش‌هاي مغرورِ خوابيده زير درخت را دارم وقتي كه لاك‌پشت‌هاي مصممِ پرحوصله به آخر راه رسيده‌اند. مي‌ترسم ناگهان بفهمم تمام مدت كه به خيال خودم زرنگي مي‌كردم، قاعدۀ بازی طور ديگري بوده.
ترس ازلي از اين‌كه گندم‌هاي برادرت را بخرند و تو دقيقا به خاطر نقشه‌هايت، به خاطر زرنگي‌ها و تيزبازي‌هايت، بازنده شوي. حسادت‌هايي هست كه جسدش را هيچ جا نمي‌شود پنهان كرد.


قسمت ترسناك‌ترِ كابوس‌هايم آن‌جاست كه مي‌خواهم از توي تونل راه بيفتم، بروم تا مطمئن شوم آن بيرون جايي نيست ولی نمي‌توانم. نخ‌هاي زيرانداز حصيري به تك‌تك انگشت‌هاي پايم گره خورده يا دور و بري‌هايم مرتب سوالي مي‌کنند و حرف مي‌زنند، مي‌خواهم بپرم وسط حرفشان و نمي‌شود، جمله بعدي به جمله قبلي مي‌چسبد و خنده‌ها در هم فرو مي‌روند و من همين‌طور نيم‌خيز و مردد ...  كه از خواب مي‌پرم. قسمت ترسناك‌ترِ كابوسم اين است كه مي‌فهمم به گونۀ خودم از زندگي، عادت كرده‌ام.
همان‌جا در خواب مي‌دانم كه اگر در همين همسايگي هم خبر خوبي باشد سراغش نمي‌روم. دنبالش راه نمی‌افتم چون حس مي‌كنم دير شده و نور چشمم را مي‌زند. رطوبت و خفگيِ اين سايه را دوست دارم و فكر مي‌كنم بيرون از اين‌جا، تنهايي و كم و كوچك بودن اذيتم مي‌كند.
 بعد، خيلي مي‌ترسم.
 خیلی مي‌ترسم و دلم مي‌خواهد يكي روضۀ جنابِ حر بخواند. بيدار كه مي‌شوم هميشه دلم مي‌خواهد يكي روضۀ جنابِ حر بخواند.ا
برگرفته از مجله همشهری داستان آذر [نیشخند]90


تورم به همراه واکنش

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

مجید صلایی، نایب رئیس انجمن متخصصان علوم آزمایشگاهی، گفت:« قیمت کیت های مصرفی آزمایشگاهی تا 240 درصد افزایش یافته است»!


http://www.ordibeheshtcg.epage.ir/images/ordibeheshtcg/news/meeting_icon.jpg

* واکنش یک مقام فراموش نشدنی: می گویند افزایش قیمت ها بعضا تا 200 درصد هم بوده، اما خالی می بندند! افزایش قیمت 7 درصد بوده که تازه 2 درصدش هم برای مشکلات اقتصاد جهانی است که آخرش هم خودمان باید برویم مدیریتش کنیم!

* واکنش چندی پیش معاون پارلمانی رئیس جمهور{واقعی!}: در مناظره، آقای نادران پیش بینی می کردند که اجرای طرح هدفمندی یارانه ها موجب تورم 60 درصدی می شود و مردم در اثر فشار ها با اجرای قانون...{خیلی شاکی می شوند} اما خوشبختانه امروز شاهد تورم 10 درصدی بودیم!

* واکنش احتمالی بانک مرکزی: آقا! نه حرف اون دوستمون، نه حرف این یکی رفیقمون! قبلا هم گفتم! 26 درصد، خیرش رو ببینی!

* واکنش بخش خبری: آخرین اخبار از افزایش قیمت ها و تورم بی سابقه در فرانسه، اسپانیا و اروپا و غرب را به اطلاع شما می رسانیم!

* واکنش یک اغتساددان: بهث تورم یک بهث علمی و کارشناثی است و من در مجامع غیر علمی درباره نضرم مبنی بر تورم 28 درصدی سهبط نمی کنم!

* واکنش یک دانش جو: ببینید در واقع شما باید به دو نکته توجه کنید اول اینکه می بایست با تأمل بسیار زیاد در کنار فکر کردن مداوم سحنان متخصص را گوش بدید و دوم اینکه مربوط به کدام سخنوری ایشان می باشد!

* واکنش مجری خدا بیامرز « پارک ملت »: واقعا؟ واقعا گرون شده؟ گرون شده مردم؟ ما اصن گرونی داریم؟ اجازه بدید از مهمون مون سوال کنیم گرونی را تعریف کنه ببینیم چیه؟

* واکنش اینهایی که توجیه می کنند در حد لالیگا: اگر تجهیزات پزشکی اینقدر گران شده و مردم قدرت هزینه های درمانی را ندارند، پس چرا بیمارستان ها و مطب پزشکان اینقدر شلوغ است؟ لذا از این موضوع نتیجه می گیریم که وضع مردم خیلی هم خوب است!

* واکنش اعضای مجمع در جلسه ی مجمع: خب بچه ها نظرتون چیه کلا تورم را از معادلات اقتصادی حذف کنیم؟...چه جوری؟...با یک رأی گیری! کیا موافقن تورم حذف بشه؟...بله اکثریت موافقن، پس تورم حذف شد!...دبیر مجمع: پس دیگه چیزی به اسم تورم نداریم!

* واکنش کسی که شعر می گوید(یعنی شاعر): همه چیز که خب آرام است! منتها یک مشکلاتی از گذشته وجود داشته که با زحمت دوستان، آنها هم در حال برطرف شدن است!

.

.

پیرزن سلام

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

http://iranshahr.org/wp-content/uploads/%D9%BE%DB%8C%D8%B1%D8%B2%D9%86-%D8%A2%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-225x300.jpg

* اسمش را گذاشته ایم «پیرزن سلام». من و همسرم. اول هاش فکر می کردیم تجربه منحصر به فرد هر کداممان است. اینکه پیرزنی هر روز همان دم ورودی کوچه سلاممان کند. اما روزی که تجربه مان را برای هم رو کردیم. معلوم شد او به همه سلام می کند. به همه آدم هایی که از کوچه می گذرند. کوچه ما به دو تا خیابان راه دارد. طرف باریکش هنوز نشانه هایی از تهران دهه 50 دارد. تک و توک درخت های وسط کوچه و خانه های دو اشکوبه در به حیاط، با درخت انگوری که سایبان حیاط است. طرف پهن ترش پر است از آپارتمان های جورواجور بی قواره. ما در طرف پهن تر زندگی می کنیم. پیرزن سلام اول طرف باریک کوچه می نشیند. رو به روی همان خانه های در به حیاط، روی پله ورودی یکی از خانه ها می نشیند. به آدم هایی که به او نزدیک می شوند از چند متر قبل نگاه می کند. با چشم های سیاهش که دو دو می زند. سرش را با قدم های عابر جور می کند و وقتی عابر نزدیک شد، می گوید سلام. رهگذری که برای اولین بار دارد از کوچه ما رد می شود شوکه می شود. یک سلام بی دریغ و بی توقع وسط این شهر درندشت که به هیولای هزار چشم و هزار سر بیشتر شبیه است، برای هر کسی غافلگیری دلپذیری دارد. نگاهی می کند به پیرزن و گره روسریش و چادر رنگی روی سرش  و گونه های آویخته اش و چشم های سیاه و دو دو زنش و رد می شود.

* بعضی روز ها دغدغه ها از حوصله آدمیزاد هم بالاتر می رود. مخصوصا روز هایی که در خیابان یا در سایت های خبر گزاری چیزی پیش بینی ناپذیر می بینی که شگفت زده ات می کند. آن وقت ها دلم می خواهد همه دغدغه های وجودی و اقتصادی و سیاسی و رابطه ای را بریزم بیرون و پیرزن سلام باشم. با دنیای ساده ای که محدود می شود به رهگذرهایی که از یک کوچه می گذرند و باید به آنها با یک نگاه غافلگیر شده اما دلپذیر نگاهم کنند و بگویند «س ل ا م»

نویسنده: سعید بی نیاز

(بی اختیار یاد اون مردی افتادم که توی کوچه پس کوچه های خاکی به همه ی رهگذرا سلام می کرد حتی به کودکان! اصلا توی سلام کردن یه جورایی پیشی می گرفت، سلامش همراه بود با تبسمی زیبا، خیلی زیبا! انگار توی سلام کردن هم رسالت داشت؛نمیدونم، ولی حیف از این زیبایی ها فقط ندیدنش قسمت ما شد!)    

از دیار حبیب2

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.mehrnews.com/mehr_media/image/2012/02/762684_orig.jpg


گویند آن شهر را نام انطاکیه بود از زمین موصل و آنان سه پیغمبر بودند و در این شهر ملکی بت پرست بود...حق تعالی سه پیغمبر فرستاد،‌هر سه بیامدند و پیغام حق رسانیدند...یک سال پیوسته دعوی حق کردند و آن قوم ایمان نیاوردند و گفتند اینها را هلاک باید کرد،روزی جمع شدند که ایشان را هلاک کنند، حبیب نجّار بیامد تا یاری کند پیغمبران را: مردی پارسا و غریب بود...

پارسا بودی و غریب؟...برای من ولی به آذرخش می مانستی: از همان روزهای کودکی که تازه با یاسین مأنوس شده بودم...از همان جا که می آمدی: دوان دوان: از دورترین نقطه شهر: می آمدی که انقلاب کنی، که آن آیاتِ یاسین تا ابد برایم اوج بگیرند، که خیال کودکانه ام پرواز کند...همیشه دلم می خواست مردمِ انطاکیه حرفت را باور کنند، بپذیرند...انطاکیه؟ شهری با سه پیامبر اما تاریک و پرسایه...

برای من ولی به آذرخش می مانستی: از همان روزها که دانستم اسم آن مرد، حبیب نجّار بوده است...صدایت آشنا بود حبیب! حرفهایِ ساده ات را دوست داشتم: " بیایید و از این پیامبران تبعیت کنید، همین ها که از شما مزدی نمی خواهند، همین ها که خودشان هدایت یافته اند..." موضوع ساده بود حبیب! ساده است، نه؟ کاش می فهمیدند، کاش می فهمیدیم!!!...بعد هم برای اینکه یقینت را به رخشان بکشی از خودت سؤال پرسیدی: همان سؤالی که من هم خیلی وقتها از خودم پرسیده ام: با یک تفاوت کوچک! تو از سر یقین، من از رویِ تردید! : " آخر چرا نپرستم؟ چرا عبادت نکنم کسی که مرا خلق کرده و عاقبت هم به سوی او باز خواهم گشت؟ اگر نپرستم که من هم مثل شما از گمراه شدگانم! "...به همین سادگی! اما نه! ساده نیست حبیب، خودت را نبین! تو یک قهرمانِ قرآنی هستی، ماها عمری را سرِ همین یک حرف می گذارنیم و به یقین نرسیده می میریم!

من همه اش در حسرت آن لحظه توام حبیب که نجوایی صدایت می زند: " ادخل الجنّه: بفرمایید داخل بهشت"...در حسرت آن که حتّی چگونه رفتنت را قرآن بازگو نمی کند، من همیشه بی پروا پریدنت را وسط آن آیه ها دوست داشتم، از همانجا که با خودت حرف می زدی، گفتند: بفرمایید بهشت! و اگر توی قصص الانبیاء نمی خواندم نمی دانستم که :" او را چنان بزدند و شکنجه کردند که بمرد"...

مهربان بودی حبیب! قرآن می گوید: به بهشت که وارد شدی، باز هم دلت برای مردم ِشهرت می سوخت و افسوس می خوردی که: "کاش آن ها اینجا را می دیدند، می دیدند که پروردگارم مرا چطور مورد لطفش قرار داده و کرامتم بخشیده"...این حرفهایت، این دغدغه هایت بیچاره ام می کند حبیب!

آآآی حبیب نجّار! نمی دانی چقدر این قرن بیست و یکم محتاج توست!...محتاجِ تو که بیایی و به همان سادگی گرد خاکستری این روزها را از پیشانی مان بزدایی!...گم شده ایم حبیب! یادمان رفته! همان حرفهای ساده ات را یادمان رفته!...

چشمهایم را می بندم: صدای گام های مردی از دور می آید: آذرخش گونه: می آید که انقلاب کند: مردی از دیار حبیب!

بسم الله الرّحمن الّرحیم...وجاء من اقصی المدینة رجلٌ یسعی قال یا قوم اتّبعوا المرسلین* اتّبعوا من لا یسئلکم اجراَ و هم مهتدون* وما لی لا اعبد الّذی فطرنی و الیه ترجعون* ءاتّخذ من دونه آلهة ان یردن الرّحمن بضرٍّ لا تغن عنّی شفاعتهم شیئاً و لاینقذون* انّی اذاً لفی ضلالٍ مبین* انّی آمنت بربّکم فاسمعون*قیل ادخل الجنّه قال یالیت قومی یعلمون* بما غفر لی ربّی و جعلنی من المکرمین...

یس20-27

وانت پراید

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

« وانت پراید » به بازار می آید:

http://www.fardanews.com/files/fa/news/1391/6/25/109594_811.jpg

حُسن خوب و حُسن بد!

در اخبار آمده بود با پایان یافتن روند طراحی «وانت پراید»، این خودرو از سال آینده عرضه خواهد شد!

این حرکت، چند «حُسن خوب!» و چند «حُسن بد!» دارد که در ادامه به آنها اشاره می کنیم:

* حسن های خوب وانت پراید

1- این چیزی الآن می خواهیم بگوییم را خواهش می کنیم بین خودمان بماند که یک وقت کشورهای خارجی متوجه اش نشوند و طرحمان سوخت نشود! پیشنهاد ما این است بیایید «وانت پراید» را تولید انبوه کنیم و سپس از طریق واسطه ها، آنها را وارد کشورهای  کانادا و انگلیس و اینها بکنیم. بعد همین جا بشینیم و نابودی این کشورها را تماشا کنیم!(به این میگن رخنه ی نرم!!

2- با توجه به اینکه براساس رتبه بندی کیفی خودروها، پراید بی کیفیت ترین خودرو کشورمان است، شاید تولید «وانت پراید» که تولید حساسیت های بیشتری را هم می طلبد، خاطرات وحشتناک قبلی را از بین ببرد...!

تبصره: به هر حال چه خاطرات وحشتناک قبلی را از بین ببرد، چه خاطرات وحشتناک تری را به وجود بیاورد، خوبی اش این است که در هر صورت، خاطرات گذشته را پاک می کند!

*حسن های بد وانت پراید

1- یکی از ایرادات و «حسن های بد» این طرح، تقابل اهداف آن با سیاست های جدید افزایش جمعیت کشور می باشد. بعنی هر چقدر هم که ملت «سعی کنند از قدیمی ها فعال تر باشند1» و جمعیت کشور را افزایش بدهند، یک «وانت پراید» به تنهایی می تواند آمار مرگ و میر را چند برابر کرده و زحمات ملت را هدر بدهد!

2- تولید این خودرو باعث افزایش سرانه سکته در کشور می شود! چرا که «وانت پراید» اسمش هم وحشتناک است، چه برسد به اینکه توی جاده باشد، هوا هم تاریک باشد! ملت یکهو می بینند سکته می کنند خب!

1.رییس دولت چندی پیش در پاسخ به درخواست مردم نوده برای شهرستان شده نوده گفت:« شما باید کسری جمعیت خود را جبران کنید. ماشاءالله قدیمی ها خیلی بهتر از شما در این باره کار می کردند!»

در انجیل آمده است...

س ل ا م    ع ل ی ک م

در انجیل آمده است:
او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست.»

این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمی‌دانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی می‌تواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند.

همان هفته با یک نقره‌کار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت.
وقتی طرز کار نقره کار را تماشا می‌کرد، دید که او قطعه‌ای نقره را روی آتش گرفت و گذاشت کاملاً داغ شود. او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه جاست نگهداشت تا همه ناخالصی‌های آن سوخته و از بین برود.


زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته می‌شویم. بعد دوباره به این آیه که می‌گفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد. از نقره‌کار پرسیدآیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟
مرد جواب داد بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد. اگر در تمام آن مدت، لحظه‌ای نقره را رها کند، خراب خواهد شد.


زن لحظه‌ای سکوت کرد. بعد پرسید: «از کجا می‌فهمی نقره کاملاً خالص شده است؟» مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.»
اگر امروز داغی آتش را احساس می‌کنی، به یاد داشته باش که  خداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند.

یک خبر...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

«پیوندها» از پر بازدید کننده ترین سایت هاست

به صحرا هم بنگرم صحرا تو بینُم!

پایگاه خبری فناوری اطلاعات و ارتباطات نوشت: سایت نام آشنای «تار نماهای مفید ایرانی» معروف به «پیوندها» بعد از سایت های گوگل، یاهو و بلاگفا پر بازدید ترین سایت در ایران است و در رتبه بندی کشوری مقام چهارم را دارد!

حالا برویم که داشته باشیم کامنت هایی که برای این خبر گذاشته شده، شما هم کامنت خودت را همین تهش اضافه کن:

http://www.aftana.ir/images/docs/000002/n00002270-b.png

باباطاهر عریان!

به صحرا بنگرم صحرا تو بینُم/به دریا بنگرم دریا تو بینم

به هر جا بنگرم کوه و در دشت / دوباره باز «پیوندها» رو بینُم

عمو فیلتر چی

با تشکر از زحمات خودم

دانشجو

اینجانب که رسما 90 درصد وقتم رو صرف بستن صفحه این سایت می کنم!

...

به نظر من که حقش رو خوردن! چون خیلی ها دور برگردون استفاده می کنن!

مهمون

خدا را شکر در تمام زمینه ها پیشرفت مطلوبی داریم!

بشریت

آقا! این یکی دیگه انصافا در طول تاریخ من، بی سابقه بوده!

ن.طرفدارمنش

تا کور شود هر آنکه نتواند دید!

سهراب سپهری

پدر بنده نیز وقتی مرد، آسمان آبی بود/مادرم بی خبر از خواب پرید،...!

آقای پ1

آقا ما هم وقتی میاییم تو وبلاگمون قبلش یه سری بهش می زنیم!

.

.

.

1.ایشون با اوشون فرق داره. . . . . . . .



داستانک

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

 

خونم که رقیق می‌شود



من يك سارقم. برخلاف اعترافات نادمانه رايج سارقان كه اذعان مي‌كنند عوامل ابتلا به بيماري مفت‌خوري‌شان دوست ناباب، خانواده سست‌بنيان و چيزهايي از اين قبيل بوده، بايد بگويم كه من درگير اين كليشه‌ها نيستم. واقعيتش را بخواهيد من عشقي كار مي‌كنم. خونم رقيق مي‌شود وقتي مي‌توانم چيزي را بلند كنم كه در يك لحظه تبديل مي‌شود به بااهميت‌ترين شی دنيا. معمولا قبل از سرقت، هدفم را مشخص مي‌كنم؛ ريش‌تراش، مسواك، قاشق، چنگال و كلا رويكردم بلند كردن اشيايی‌ست ضروري كه اغلب به چشم نمي‌آيند. چند روز پيش چهارتا ريموت كنترل و سه عدد حوله حمام از يك خانه كش رفتم. يك بار هم بي‌نهايت صبر و حوصله به خرج دادم و همه لامپ‌هاي يك خانه‌ را باز كردم. با خودم كلي مي‌خندم وقتي تصور مي‌كنم چند نفر خودشان را به اين در و آن در مي‌زنند كه بفهمند علت خاموشي چيست و آخر سر بعد از ملامتِ برق‌كاري كه نزديكي‌هاي صبح، راهي‌اش مي‌كنند مي‌فهمند اصلا لامپي نيست كه روشن شود و بعد از خودشان مي‌پرسند: «يعني كار كي بوده؟» يا آدم مي‌خواهد سرش را بكوبد به ديوار وقتي بعد از حمام، تازه متوجه شود كه حوله‌اي در كار نيست و خودش را با لحافي كه زنش آورده خشك كند. يا از خودش بپرسد: «ريش‌تراشم كجاست؟» و فرياد بزند: «مريم مسواك من كدوم گوريه؟» فكر كنيد يكي از اين مال‌باختگان برود كلانتري محل و بگويد حوله‌هاي حمامم را دزديده‌اند! هيچ‌وقت وسوسه نشده‌ام كه بروم سراغ پول و جواهرات، به همين علت، سارق شريفي به حساب مي‌آيم. تنها چيزي كه باعث عذاب وجدانم شده، برداشتن يك عينك ته‌استكاني به همراه يك دست دندان‌مصنوعي‌ست كه صاحبش كلي سير مصرف كرده بود. طرف، نصف‌شبي داشت توي حمام براي خودش آواز مي‌خواند، شايد من فرشته نجات همسايه‌ها از صداي زنگ‌زده مردي بودم كه هر شب ديروقت دوش مي‌گرفت و براي خودش لالايي مي‌خواند. ديگر به سرش نمي‌زند آن موقع شب برود حمام. سواي اين حرف‌ها فقط يك مسئله‌اي هست؛ اين‌كه آدم بدِ هيچ قصه‌اي دوست ندارد خودش يك طعمه باشد.

.

.

.

!!بعضی از آدم‌ها سعی می‌کنند که دزدی را کاری زشت و ناپسند جلوه دهند. البته کاش فقط سعی می‌کردند؛ عده‌ای واقعا باورشان شده که امرار معاش از طریق دزدی کاری ناشایست است.
نگاه این قبیل آدم‌ها به یک دزد یا سارق، شبیه نگاه یک فرد خلافکار است. اینها حتی نسبت به رشوه و اختلاس هم نظر مثبتی ندارند و اگر زمانی در معرض داد و ستد رشوه یا انجام اختلاس قرار بگیرند، به انحای مختلف سعی می‌کنند که اسم دیگری روی آن بگذارند و از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنند، از ترس اینکه مبادا مورد سرزنش دیگران واقع شوند یا وجدان درد بگیرند.
البته همه‌ی این افراد هم مقصر نیستند یا الزاما سؤنیت ندارند. جو جامعه و افکار عمومی به قدری مسموم شده که همه‌ی مردم به راحتی نمی‌توانند درست و غلط و ناحق را از هم تشخیص بدهند.!!

دست کج ، زبان راست

لا اله الا الله....

سلام علیکم

در شهر توریستی اسکاگن این زیبایی رو میشه در سجیه دید، این شمالیترین شهر دانمارکیهاست ..... جایی که دریای بالتیک و دریای شمالی بهم میپیوندند. دو دریای مختلف با هم یکی نمیشوند و بنابرین این راستا بوجود میاد

و این همان چیزی است که در قرآن آمده است

سورة مباركه الرحمن
مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ (19) بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ (20) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (21) يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ (22)

 
19. دو دريا را به گونه اي روان كرد كه با هم برخورد كنند.20. اما ميان آن دو حد فاصلي است كه به هم تجاوز نمي کنند.21. پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى‏كنيد؟
22. از آن دو، مروارید و مرجان خارج مى‏شود.

سوره مباركه فرقان آیه 53:
« و هو الذي مَرَجَ البحرينِ هذا عَذبٌ فُراتٌ و هذا مِلحً اُجاجً وَ جَعَلَ بَينَهما بَرزَخا و حِجراً مَهجوراً»


و اوست كسي كه دو دريا را موج زنان به سوي هم روان كرد اين يكي شيرين و آن يكي شور و تلخ است وميان آندو حريمي استوار قرار داد.

سوره مباركه فاطر آيه 12:
وَمَا يَسْتَوِي الْبَحْرَانِ هَذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ سَائِغٌ شَرَابُهُ وَهَذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ وَمِن كُلٍّ تَأْكُلُونَ لَحْمًا طَرِيًّا وَتَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَهَا وَتَرَى الْفُلْكَ فِيهِ مَوَاخِرَ لِتَبْتَغُوا مِن فَضْلِهِ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ


اين دو دريا يکسان نيستند: يکی آبش شيرين و گواراست و يکی شور و تلخ، از هر دو گوشت تازه می خوريد، و از آنها چيزهايی برای آرايش تن خويش بيرون می کشيد و می بينی که کشتي ها برای يافتن روزی و غنيمت، آب را می شکافند و پيش می روند، باشد که سپاسگزار باشيد.

سوره مباركه نمل آيه 61:
اَمَّنْ جَعَلَ الْاَرْضَ قَرَارًا وَ جَعَلَ خِلالَهَا اَنْهَارًا وَ جَعَلَ لَهَا رَوَاسِیَ وَ جَعَلَ بَينَ الْبَحْرَيْنِ حَاجِزًا ءَاِلهٌ مَعَ اللهِ بَلْ اَکْثَرُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ ﴿61﴾


[آيا شريكانى كه مى‏پندارند بهتر است‏] يا آن كس كه زمين را قرارگاهى ساخت و در آن رودها پديد آورد و براى آن، كوه‏ها را [مانند لنگر] قرار داد، و ميان دو دريا برزخى گذاشت؟ آيا معبودى با خداست؟ [نه،] بلكه بيشترشان نمى‏دانند.

www.askquran.ir

(..فبای آلاء ربکما تکذبان؟؟؟..لا بشی ءٍ من آلا ئک رب اُکذب )

مومنی میان خانواده کفر

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

پیام‌بر نبود، نبی نبود، از اوصیاء و اولیاء هم نبود. اما به جز انبیاء الهی ردپای کسی به قدر او روی آیه‌ها نمانده است. آن‌قدر که سوره‌ای را به افتخارش نام‌گذاری کنند.

پیام‌بر نبود، نبی هم نبود، از اوصیاء و اولیاء ‌هم نبود. اما مظهر استجابت دعای رسول خدا بود، آن‌جا که به فرعون گفته بود: ‌انّی عذتُ‌ بربّی و ربّکم. آن‌جا که به خدا پناه برده بود از شرّ فرعون. خدا، استعاذه موسی را با او مستجاب کرده بود؛ و قال رجلٌ مؤمنٌ‌ من آل فرعونَ یَکتُم ایمانَه...

پیام‌بر و نبی که نبود هیچ، از اولیاء و اوصیاء هم که نبود هیچ، وسطِ خانواده کفر و انحراف بزرگ شده بود و نفس می‌کشید. توی همان خانواده‌ای که فرعون بزرگ شده بود؛ رجلٌ‌ مؤمن من آل فرعون. آن‌قدر که توی آن شرایط خفقان خانواده‌اش، ایمانش را مخفی کرده بود؛ یکتم ایمانه. تا راه را برای بهانه ما ببندد؛ جامعه و خانواده و محیط و ... نمی دانم همین بهانه‌ها که ردیف می‌کنیم برای شانه خالی کردن‌هایمان.

پیام‌بر نبود، اما سپر جان پیام‌برش شده بود. آن‌ هم با قدرت منطق و استدلال. با خوب حرف زدن. اتقتلون رجلا ان یقول ربّی الله و قد جاءکم بالبیّنات من ربّکم؟ پیام‌بر نبود. اما وجدان های خوابیده قوم‌ش را با سؤال بیدار کرده بود. با خوب تبیین کردن؛ فمن ینصرنا من بأس الله ان جاءنا....انّی اخافُ‌ علیکم...ما لکم من الله من عاصم... انّما هذه الحیوه الدّنیا متاع...من عمِل سیّئه فلا یُجزی الّا مثلها... یا قوم اتّبعون اهدکم سبیل الرّشاد...

پیام‌بر نبود، اما حجت خدا بود برای قوم‌ش. آن‌قدر که وقتی نشنیدند حرف‌هاش را، عذاب خدا نازل شد برای آل فرعون. فوقیه الله سیّئات ما مَکِروا و حاق بآلِ فرعونَ سوء العذاب.

سلسله پیام‌بری و نبوّت ختم شده. هزار و چهارصد و چند سالی می‌شود. اما کاش سلسله حبیب‌ها و آسیه‌ها و مؤمن‌های آل‌فرعون‌ تمام‌ نشود. سلسله کسانی که تمام قد مقابل مظاهر انحراف و کفر و شرک و جهل و نفاق جامعه شان، قد عَلَم کنند.

بسم الله الرّحمن الرّحیم

 وَقَالَ رَجُلٌ مُّؤْمِنٌ مِّنْ آلِ فِرْعَوْنَ یَکْتُمُ إِیمَانَهُ أَتَقْتُلُونَ رَجُلاً أَن یَقُولَ رَبِّیَ اللَّهُ وَقَدْ جَاءکُم بِالْبَیِّنَاتِ مِن رَّبِّکُمْ وَإِن یَکُ کَاذِباً فَعَلَیْهِ کَذِبُهُ وَإِن یَکُ صَادِقاً یُصِبْکُم بَعْضُ الَّذِی یَعِدُکُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا یَهْدِی مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ کَذَّابٌ...

سعدی نامه2

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

دل دردمند ما را که اسیر تست یارا

به وصال مرهمی نه، چو به انتظار خستی

بیایید و آن یک کلمه «خستن» آخر بیت سه را که به معنای مجروح کردن است، بی خیال شوید. این شوخی های نیمه ادبی که مثلا مصرع « دگران روند و آیند...» را برای سرآلکس فرگوسن گفته هم بگذاریم کنار. حتی از حاضر جوابی های بیت های بعدی همین غزل هم صرف نظر بکنیم موقتا (مثلا آنجا که می فرماید «تو و زهد و پارسایی، من و عاشقی و مستی») به جای این کارها، برویم توی بحر همان بیت اول و به خصوص مصرع دوم بیت اول؛ جایی که سعدی ادعا می کند حتی قبل از اینکه به وجود بیاید، مهر دلدار در دلش بوده. خیلی ها ممکن است برای لوس کردن خودشان پیش سر و همسر، از این قبیل حرف ها بزنند «آشنایی ما قسمت و تقدیر بوده» اما سعدی طوری گفته که دیگر تعارف به نظر نمی رسد. او دارد یک امر حقیقی را بیان می کند. چیزی شبیه همان که افلاطون می گفت. افلاطون در فلسفه اش توضیح می دهد که ما قبل از این دنیا در یک عالم دیگر بوده ایم به اسم مُثُل( بر وزن فکل) و آنجا همه اتفاق ها برایمان افتاده و اتفاقات توی زندگی این دنیا، در واقع تکرار این اتفاقات قبلی است. افلاطون فیلسوف بود و طبیعتا درباره عقلیات حرف می زد. می گفت هر دانشی که ما داریم، در واقع یک یادآوری است. سعدی اما شاعر است، با دل کار دارد. سعدی می گوید عاشقی ما هم یک جور تقدیر و یک چیز از پیش تعیین شده است. جای دیگر می گوید:« آن که را دیده در دهان تو رفت/هرگزش گوش نشنود پندی/ خاصه ما را، در ازل بوده ست/...» با این حساب عشق گریز نیست. به قول حافظ« در کار گلاب و گل، حکم ازلی این بود.» باید رضا بدهی به تقدیر و بلکه با جان و دل نقشت را بازی یکنی. این، شاید یکی از درس های اصلی سعدی باشد:« در ازل پیمان محبت بستند/نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را» حالا اگر حرف شیخ اجل را خوب گرفتید، دلتان خواست بروید و توی نکات دیگر شعر دقیق بشوید مثلا همان «دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی» در عرصه ی فوتبال مثالی زدیم و شما در عرصه ی سیاست، دانشگاه و بهتر بگم همین مجمع خودمون(خودتون!) چنین شخصیت هایی را پیدا کنید ولی یادتون باشه وقت برای این کارها همیشه هست.

    

ویروس

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.hlasek.com/foto/sus_scrofa_8378.jpg

من و تني چند از دوستانم به اتهام شليک به سوي فرزندانمان دستگير شده ايم . اين واقعيت است ولي همه واقعيت اين نيست . ما نگران فرزندانمان بوديم ، از ابتلايشان به بيماري وحشت داشتيم ، از حال و روز وخيمشان غصه مي خورديم ولي هرگز قصد کشتنشان را نداشتيم . چه کسي مي تواند به سوي فرزند خود شليک کند؟!

از همان ابتدا هيچ کس حضور خوکها را در شهر جدي نگرفت . ولي ما اعلام خطر کرديم . وقتي سر و کله اولين خوک در شهر پيدا شد ، عده اي هورا کشيدند ، عده اي فقط تعجب کردند و عده اي هم از سر تأسف ، سر تکان دادند . اولين خوک ، ابتدا با ترس و لرز ، از ميان خيابانها و کوچه ها گذشت . به بعضي از خانه ها سرک کشيد و عده اي از بچه ها را دور خود جمع کرد . آنها از اينکه حيواني را اينقدر در دسترس مي ديدند خوشحال بودند . عده اي از بچه ها به خانه هايشان گريختند و عده اي ديگر از دور به تماشا ايستادند . 

ادامه نوشته

خرده خشونت های نامرئی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

 

«در صورت پارک کردن، هر چهار چرخ پنچر می شود»،«لعنت به پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد»،«...» این ها را هر روز روی دیوارهای شهر می بینیم و رد می شویم. صدای ناخوشایند بوق عجیب و غریب موتور و بعدش یک فحش چارواداری، صدای اگزوز موتور دست کاری شده یک اتومبیل که مارپیچ وار دور یا نزدیک می شود و برای حرکت سینوسی اش فقط شنیدن صدای ناهنجارش کافیست، صدای متلک بی مزه یا اصلا با مزه ای که از دهان یک، دو یا چند سر بیرون آمده از یک اتومبیل خطاب معمولا به یک دختر جوان(مثل خواهر من و شما!)- و گاهی حتی پیر و گاهی اصلا بدون معیار به همه-اینها را هر روز در خیابان های شهر می شنویم و بی تفاوت می گذریم. می شنویم و می بینیم و بی تفاوت می گذریم چون زیادند. چون خیلی زیادند. اصلا شاید همین ها هستند که معیار های خشونت به حساب آوردن یک رفتار را در ما جابه جا کرده اند. شاید همین ها هستند که باعث شده اند دیگر «دست انداختن دیگری» در محل کار و خانواده خشونت به حساب نیاید، لحن زننده راننده تاکسی و اتوبوس به مسافر و بالعکس خشونت به حساب نیاید، پرت شدن وسیله ای که خریده ایم روی پیشخوان توسط فروشنده خشونت به حساب نیاید، خواندن پیامک های طلب کارانه ی عده ای که همیشه با خشونت دست پیش می گیرند که پس نیوفتند، البته خشونت به حساب نیاید، همه مصداق های بارز اما متفاوت پرخاشگری هستند. حتما لازم نیست کسی را در خیابان آش و لاش کنند، لازم نیست پل مدیریت(هزاران نقد و بررسی بنویسیم که چرا چنین اتفاقی افتاد در حالی که خودمان هم خشونت و نفرت در وجودمان هست!) و خیابان پاسداران و سعادت آباد تکرار شود تا بفهمیم خشونت تا کجاهای وجود ما ریشه دوانده است.

ما از کنار آن دیده ها و شنیده ها بی تفاوت می گذریم، اما زهر پر خاشگریشان ذره ذره وجودمان را می جود و جوری که حتی خودمان هم نفهمیده ایم اعصابمان را خط خطی می کنند. می گذریم و خشونت به حسابشان نمی آوریم چون زیادند، چون فراگیرند و بقول فرد بزرگی که جمله قصار معروفی داشت:«حماقت وقتی فراگیر شود نامرئی می شود.» گمانم حالا می شود این را در مورد خشونت هم گفت:« خشونت وقتی فراگیر شود نامرئی می شود.» خشونتی که خود ما به وجودش آوردیم.  

ای ساربان جوان!


یه جور نگرانی مثل خوره افتاده توی ما که نکند شما به کل ما را فراموش کرده اید.
ببینید آقا! ما اینجا هستیم! اینجا. قضیه ما را یادتان هست؟
یک قراری که شما جلو بروید و ما پشت سرتان راه بیفتیم و این حرفها...یادتان هست؟
حتما این هم خاطرتان هست که شب رسیدیم بیابان؟ از بخت بد شاید مهتاب که بماند،شاید یک ستاره هم نبود.ابرها چفت هم،ظلماتی درست کرده
بودند؛ غلیظ،تودرتو. چشم،چشم را نمیدید. چنگ میزدیم به ردای هم که یکهو جا نمانیم؛
چون گم اگر میشدیم واویلا بود.
لرز هم گرفته بودیم،چه جور. عین جوجه یک روزه که پر و بال مادرش را پیدا نکند می
لرزیدیم. لاکردار یک سرمایی شده بود؛ انگاری رفتیم سرزمین یخبندان.
سوز میزد توی چشم و چال آدم. هیچ کسی هم نبود. رهگذری،خارکنی،مسافری...هیچ. فقط باد بود. هی هو میکشید و هماورد می خواست. بوته خارها را بلند می کرد و دیر میجنبیدیم
می کوفت توی سر و رویمان. شن ریزه لای دندانها قرچ قرچ می کرد.

ادامه نوشته

یا علی مدد...

 سلام علیکم  

توجه   (این مطلب کاملااز فرایند کپیزاسیون پیروی می کند)

برخی از سوره ها باحروفی آغاز می شود که چون ناپیوسته قرائت می شود، به حروف مقطعه نام گذاری شده است. تبیین این حروف از آغاز تاریخ تفسیرتاکنون همواره توجه مفسران و قرآن پژوهان را به خود معطوف داشته و در تحلیل آن دو راه پیموده اند:

1 - برخی این حروف را راز و رمزی میان خدا و رسول اکرم (ص) دانسته، از این رو آن را غیر قابل تفسیر می دانند.

2 - گروه دیگری (که بیشتر آنها مفسران و قرآن شناسان هستند) برآنند که این حروف مانند سایر آیات اگر چه معرفت کنه آن میسور نیست، لیکن تفسیر پذیر است.

این حروف رموزی هستند بین خدا و پیامبر بزرگوارش. رموزی که معنای آن از ما پنهان شده و فهم ما راهی برای درک آن ها ندارد، مگر به همین مقدار که حدس بزنیم بین این حروف و مضامینی که در سوره ها آمده، ارتباط هست. یا از مضمون روایات بتوانیم به برخی از اسرار آن دست یابیم. اگر بعضی از مفسران معناهایی را برای حروف مقطعه ذکر کرده اند، احتمالاتی است که مطرح شده است، وگرنه به طور قطع نمی توان گفت که حتماً معنای آیة یکم سورة ق، قدّوس و بعضی دیگر از اسمای خداوند باشد.

حروف مقطعه در آغاز 29 سوره از قرآن كریم آمده و از مختصّات قرآن است و در سایر كتاب‌های آسمانی مانند تورات و انجیل سابقه ندارد.(تفسیر تسنیم‌، آیة‌الله جوادی آملی‌، ج 2، ص 64، مركز نشر اسرأ.) از آن‌جا كه حروف مقطعه از متشابهات قرآن است‌، درباره آن‌ها تاكنون آرای متفاوتی از سوی مفسران ابراز شده و در برخی از منابع تا 20 نظر نقل گردیده است

 

فهرست حروف

این 29 حروف (که بدون تکرار 14تا می شود) به قرار زیر است:

 

 

حروف  مقطعه

 

سوره

 

تلفظ

 

 

الم

 

(البقره) (آل عمران)، (العنکبوت)، (الروم)، (لقمان)، (السجده)

 

الف، لام، میم

 

 

المص

 

(الاعراف)

 

الف، لام، میم، صاد

 

 

الر

 

(یونس)، (هود)، (یوسف)، (ابراهیم)، (الحجر)

 

الف، لام، را

 

 

المر

 

(الرعد)

 

الف، لام، میم، را

 

 

کهیعص

 

(مریم)

 

کاف، ها، یا، عَین، صاد

 

طه

(طه)

طا، ها

طسم

(الشعراء)، (القصص)

طا، سین، میم

طس

(النمل)

طا، سین

یس

(یس)

یا، سین

 

ص

 

صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم

 

صاد

 

حم

 

(غافر)، (فصّلت)، (الزخرف)، (الدخان)، (الجاثیه)، (الاحقاف)

 

حا، میم

 

حم عسق

(الشوری)

حا، میم، عَین، سین، قاف

ق

(ق)

قاف

ن

(القلم)

نون

وبا حذف حروف اضافه این حروف باقی می ماند

ا

 ح 

ر

 س

 ص

 ط

 ع

 ق

 ک

 ل

 م

 ن 

ه

 ی

و با کنار هم قرار دادن آن‌ها جملا تی ساخته می‌شود:

علی راه حق است وما راهش را می پیماییم

«علی صراط حقّ نُمْسِکُه»؛

(البته تاکنون نقد های فراوانی براین مطلب رفته است واینجانب بدون وابستگی به نهادی آن را انتخاب کردم...)

 

شبِ سمور

به نام خداوند بخشنده ي مهربان

روايت‌های متفاوت از شب امتحان پايان ترم

(با ما باشيد در شب هاي خاطره انگيز امتحان[نیشخند])

شبِ سمور

هر انسان عاقلي در طول دوران تحصيل، حداكثر سه بار عزم‌اش را جزم مي‌كند كه درس‌ها را از ابتداي ترم به‌تدريج بخواند تا دوره‌ي امتحانات‌اش با كابوس و شب‌بيداري همراه نباشد. عده‌اي هم هستند كه درس عبرت نمي‌گيرند و به شكل حقارت‌باري اين تصميم را ابتداي هر ترم تكرار مي‌كنند. انگار تقدير اين شب‌ها اين‌طور رقم خورده كه با پيش‌بيني و برنامه‌ريزي هم نشود از شرشان خلاص شد. فرقي ندارد اول ترم چه تصميمي گرفته باشيد چون به‌هرحال در طول ترم درس نمي‌خوانيد و غربت شب‌هاي امتحان، سياه‌ترين شب‌هاي سال، گريبان‌تان را مي‌گيرد. در شب‌هاي امتحانِ يك تجربه‌ي اين شماره كه نويسندگان‌اش از رشته‌ها و سن‌هاي گوناگون انتخاب شده‌اند، گاهي سوال‌هاي امتحان از قبل لو رفته است و گاهي بايد به جاي درس خواندن، ماكت ساخت. اما در سياهي اين شب‌ها، چيزي نفرين‌شده نهفته است كه شب تحويل ماكت، شب باز كردن كتابِ دست‌نخورده و شب مرور سوال‌هاي لورفته را مانند هم مي‌كند.

 

ادامه نوشته

هجرت

بسم الله الرحمن الرحیم 

و هر که در راه خدا هجرت کند، در زمین، اقامت‌گاه‌‏هاى فراوان و گشایش‌ها خواهد یافت و هر کس [به قصد] مهاجرت در راه خدا و پیامبر او، از خانه‏‌اش به درآید، سپس مرگش دررسد، پاداش او قطعاً بر خداست، و خدا آمرزنده‌ی مهربان است.

پیام‌بر، به فرمانِ خدا عزم مدینه کرده بود. برای بقیه هم مکّه دیگر جایِ ماندن نبود وقتی قطب و محور، توی مدینه بود. وقتی قرار بود یک بنای نو آن‌جا پا بگیرد. بنایِ یک حکومتِ اسلامی. اهالیِ ایمان، گروه گروه عزم مدینه کردند.. که بازوهای حکومت اسلامی بشوند، سیاهه‌ی لشکرِ اسلام باشند. سختی‌های هجرت و کَندن از دیارشان را به جان خریدند. متموّل‌های مکّه، شدند ندارها و بیچاره‌ها و اصحابِ صفه‌ی مدینه. همه‌ی اموال‌شان به باد رفت. بعضی‌ها حتّی مجبور شدند برای مدتی زن و بچه‌شان را بگذارند و بروند. اسم‌شان شد «مهاجرین». بعد هم خدا تند و تند توی کتابش برایشان آیه فرستاد؛ الّذین هاجَروا... آن‌قدر که دلِ آدم ضعف برود برای مقام و منزلت‌شان.

همه‌ی حیاتِ آدم بند است به حرکت. آب هم با همه‌ی زلالی‌ش، ساکن که باشد، مرداب می‌شود می‌گندد حتی اگر با جریان مخالف ساکن بودن گل آلود شود بهتر از این است که پس از مدتی بوی بدش همه را آزار دهد! این حرکت، این رفتنِ جهت‌دار، فقط هم طی مسافت فیزیکی نیست. فقط هم رفتن از شهری به شهری نیست. گاهی هم آدم باید از اقلیمِ عادت‌های سخیفِ خودش هجرت کند. از دیارِ روزمرگی‌هاش، تعلّقاتش. از جهل‌های مرکّبش به معرفت، از تاریکی‌هایش به نور. گاهی باید تشخیص داد قطب و محور کجاست. به سمتِ او حرکت کرد. گاهی باید فهمید این حرکت و تلاش، توی آسیابِ چه کسی دارد آب می‌ریزد؟! من را بازوی کجا، سیاهه‌ی لشکرِ کجا می‌کند؟!

«مهاجران»، اسمِ حال است. حالت را می‌رسانَد. باید هر روز از خانه که بیرون می‌آییم، با حالِ «هجرت» بیرون بیاییم. به قصدِ دل‌کندن از دیارِ خودمان. به نیّتِ رفتن به شهرِ او. رسولِ خدا نیست، اما این آیه برای ما هم که هزار و چهارصد سال بعدِ رسول آمده‌ایم نباید بی‌تفسیر باشد:

بِسم الله الرّحمنِ الرّحیم
وَ مَنْ یُهاجِرْ فی‏ سَبیلِ اللَّهِ یَجِدْ فِی الْأَرْضِ مُراغَماً کَثیراً وَ سَعَةً وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ و کانَ الله غفوراً رحیماً

سوره نساء آیه ۱۰۰

نویسندگی در شکم نهنگ 3

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

متولدین خرداد ماه:

 ۳ خرداد (خانم نجمه عشقی) 18 خرداد (خانم رویا شمشی) 26 خرداد (آقای رسول مهدی)، 30 خرداد (خانم مهر انگیز شریفیان)و۳۰خرداد (آقای افشین گلکار)

اول از همه تولد همه ی این عزیزان را بهشون تبریک می گوییم و اگر عزیز دیگری این متن را خواند و اسمش بالا نبود به ایشون هم بیشتر تبریک می گوییم.

مرد متولد خرداد

ریموند کارور

به یک چیز معتاد می شوید

این پیش بینی از آن جهت نیست که کارور اولین بار در سال نهنگ برای ترک الکل بستری شد؛ از این بابت است که در یک سالِ نهنگ رسما اعلام کرد به نوشتن داستان کوتاه معتاد است. کارور اولین مجموعه داستانش ( و خیلی از آثار معروف دیگرش ) را در سال نهنگ چاپ کرد. می گویند مرد های خردادی از همه چیز دوتا دارند هم چنین گفته اند در سن پایین ازدواج می کنند و چند ساعت بعدش پشیمان می شوند و نیز گفته اند مرد نیستند، معما هستند. کارور همه این خصوصیات را در حد اعلی و با تمام مخلفاتش داشت. در نوزده سالگی با دختری شانزده ساله ازدواج کرد و در بیست سالگی دوتا بچه داشت ( طبیعتا جدا شدن چون هر جور فکر کنید، این که زندگی نمی شود). کارور هم چنین در سال نهنگ با تس گالاگر ازدواج کرد و شش هفته بعد مرد. ظاهرا آن ها برای این ازدواج و مرگ رمانتیک، منتظر رسیدن سال نهنگ بودند و گرنه از نٌه سال قبل آشنایی جدی داشتند و پشت در خانه شان می نوشتند « نویسندگان مشغول کارند لطفا مزاحم نشوید.» ( البته در این نٌه سال از نظر نویسندگی آن قدرهاهم کاری صورت نگرفت و احتمالا اصل وقت صرف همان آشناییِ جدی شد). این ازدواج اگر به کارور نساخت ولی به گالاگر ساخت چون به خاطر همین شش هفته ی طلایی، مالک معنوی و صاحب عواید تمام کار او شد و هنوز هم هست. از قدیم گفته اند زن ها بیکار نیستند که همسر یک مرد خردادی بشوند- مگر برای پیش برد هدف.

ادامه نوشته