پایان خوش نوروزی3
4 در عکس راست مُعَنِّس دمپایی پایش کرده. در عکس چپ هم مُعَنِّس دمپایی پایش کرده. مُعَنِّس در تمام عکسها دمپایی پایش میکند. حتی اگر توی شرکت هم باشد، تا اسم عکس بیاید میرود دمپایی پایش میکند. اسم عکس هم نیاید دمپایی پایش میکند ولی پای عکس كه درميان باشد، داستان فرق دارد. معنّس توی یک شرکت معماری کار میکرد. مهندس ناظر بود. در کارگاه سعادتآباد سرِ بتنریزی که ساختمان همسایه نشست کرد، پروانهاش را باطل کردند. ماند توی خانه. توی عکسِ راست هنوز احضاریهي دادگاه نیامده. احضاریهي دادگاه نیمساعت قبل از گرفتهشدن عکسِ چپ رسیده دستش. مُعَنِّس اولیننفری بود که سرش خر شد. سرش که خر شد چندسال بعد خودش را کشت. خواست خودش را از روی پل اتوبان صیاد پرت کند کف آسفالت. تعادلش را از دست داد. افتاد. خورد روی کاپوت یک پراید. ناکام مُرد. مُردن که نه، از خروجی رسالت غرب تا دوربرگردان هروی کشیده میشد زیر پراید و راننده حواسش نبود. هنوز دادگاه نرفته بود که خودش را مُرد.
5 در عکس سمت راست عکاس داشت با موبایلش حرف میزد. عکاس با موبایلش با بیمارستان حرف میزد. عکاس با موبایلش با خواهرش در بیمارستان حرف میزد. عکاس گوهر بود. قرار بود خاله بشود. عکس را که گرفت گفت خراب شده. به مُعَنِّس گفت ماسکش را بردارد دوباره بگیرد. در عکس سمت چپ گوهر، باز با موبایلش حرف میزد. برادرش را برده بودند عمل کنند. سرِ یک دانشجوی برق که ایست قلبی کرده بود را به گردنش پیوند بزنند. گردنش پس زده بود. عکس را که گرفت هیچکس تکان نخورد. همه منتظر بودند ببیند چه شده آنور خط. نیمساعت همه همانجور ماندند. خبری نشد. همه غیر از مُعَنِّس ماسکهایشان را برداشتند. نیشهایشان را بستند و جمع شدند دورِ فلاسک كه مثلا چای بخورند. چای نبود زهرمار بود. بهاش میگفتند چای. مارَش را خود صیاد گرفته بود. دکتر اولینبار گفت تنها علاجش همین زهر است. هرهفته شنبهها یک بطری میگذاشت توی پاکت میآورد سوله، صیاد برایش پر میکرد میبرد کلینیک. به نوزادها هم جای شیر مادر، زهرمار میدادند تا کلهخر نشوند. اولینبار که دکتر این را گفت، صیاد زد توی کار پرورش مار. تیغ را میگرفت زیر دندانهای نیش، با دو انگشت بالای سرش را یک فشار کوچک میداد. زهرمار جمع میشد لبهی تیغ.
6 صیاد از هند آمده بود. هندی نبودها ولی رفته بود هند زن بگیرد. اینجا که بود توی یک فیلم هندی، عاشق یکی از زنها شده بود. قبلش هم عرفان شرق مرق میخواند. دوتایشان را قاطی کرد رفت هند، منشی سایبابا را گرفت و برگشت. دو سهسالی دور دنیا چرخید، دید نه نمیشود. برگشت هند زنش را طلاق داد. در عکس راست هنوز زنش را طلاق نداده بود. در عکس چپ زنش را طلاق داده. زنش را که طلاق داد یکراست آمد سوله. شد نگهبان دبهها. نگهبان دبه بودن سخت بود. دبه اینجا زیاد طرفدار داشت. یعنی دارد. مخصوصا بعد از بلا. اینجا هیچکس قرارداد نمیبندد چون به نتیجه نمیرسد. همیشه یکنفر میزند زیر همهچیز. آخر مردها عادت دارند. هرچقدر هم از استانداری میآیند تذکر میدهند دربارهی جمعیت گوش کسی بدهکار نیست. تولید سوله هم روزبهروز بیشتر میشود. خودِ ستوان هم فکر نمیکرد راهانداختن خط تولید دبّه اینقدر بگیرد. طوری است که شبها مردها میآیند دبهدزدی. کار صیاد سخت است توی عکس سمت چپ.
7 در عکس سمت راست دو دبهي خالی در سمت راست تصویر دیده میشود. درعکس چپ اما دو دبهي پُر در سمت راست تصویر دیده میشود. دبهها را ستوان پر کرده بود از بنزین. توی راستی بنزین خالص، توی چپی بنزین با کمی آب. همه همینکار را میکردند. بعد از بلا همینطوری بود. پمپ بنزینها توی آبشان بنزین هم میریختند.کمی. باید به همه میرسید. چپی را پر میکرد که بنزینِ منبع تمام شد. سرش را آب ریخت تا وزنشان یکی بشود. باید از ته سوله میآورد تا اینجا. میخواست تعادلش حفظ شود. میخواست ماهی و وانت را یکجا آتش بزند. مُعَنِّس نگذاشت.
8 عکس سمت راست با دوربین کَنُنِ چهلِ دی گرفته شده که گوهر خریده بود هزاردلار، دلارِ هشتصدتومان، عکس سمت چپ با کَنُنِ شصتِ دی گرفته شد، با دلار هشتهزار تومان. عکس سمت راست را که انداخت همه جمع شدند دور گوهر ببینند مبادا چشمشان بسته باشد توی عکس. این جمعشدن دور دوربین بیشتر کار زنها بود، عاشق این بودند تا کسی عکس گرفت سریع بروند ببیند چهشکلی افتادهاند. باز و بستهبودن چشم بهانه بود. موقع نگاهکردن، الکی نظری هم راجع به آدمهای دیگرِ عکس میدادند که کسی فکر نکند فقط دارند خودشان را نگاه میکنند مبادا بد افتاده باشند توی عکس.
عکس سمت راست را که گرفت، همه جمع شدند دور گوهر الّا ماهی. ماهی گیر کرده بود. میخواست بیاید بیرون. نمیشد.
ماهی: «یه وقت تکون نخورینا.»
صیاد: «من دستم بنده.»
گوهر: «من دستم بنده.»
مُعَنِّس: «من دستم بنده.»
ستوان و عرشیا: «ما دستمون بنده.»
دکتر نشنید. ماهی ماند توی وانت. ستوان وانت را خریده بود رویش کار کند. سوله را که راهانداخت بیخیال شد. دست همه را بند کرد همینجا. صیاد و عرشیا نگهبان شدند. معنّس نظارت میکرد. خودش و ماهی هم بودند. همینطوری. مثلا مدیری چیزی. بعد از عروسیِ ماهی و ستوان همهچیز عوض شد. همهچیز باهم شد دیگر. مردها کلهشان داشت میشد سَرِ خر. زنها میشدند مار. فقط ماهی بود که ماهی شده بود. حالا مارماهی. از قبلش هم کمی چاق بود. سرِ همین عکس، گیر کرد توی وانت تا هشت نهسال بعد که عکس چپی باشد. بس که میخورد و غر میزد، ستوان زد به سیم آخر. شرایط بیرون هم بیتاثیر نبود. بعد از همین عکس چپی بود که از ته انبار سوله، بنزین آورد تا ماهی و وانت را آتش بزند.
9 در عکس چپ و راست، ماهی و ستوان اختلافی ندارند. ولی خب کم هم جروبحث نمیکنند. ماهی زبانش نیش داشت. قبل از مارشدن هم همینطور بود. ستوان کمحوصله بود. این بود که نمیساختند. حتی سرِ همین عکس، ماهی شروع کرد گیردادن به ستوان که «چقدر چایی میخوری. چرا با زیرپیراهنی عکس میاندازی.» ستوان هم چاقياش را مسخره کرد.
ماهی آنموقعها که مُعَنِّس مهندس بود عاشقش بود. ماهی و مُعَنِّس اولیننفرهایی بودند که تغییر کردند. اول مهندس سرش خر شد. بعد ماهی تنش مار. در عکس راست، ماهی داخل وانت ژست گرفته است. در عکس چپ، ماهی توی وانت گیر کرده است.
10 دکتر حرف نمیزد. چه در عکس راست چه در عکس چپ. عکس و غیرعکس برایش فرقی نداشت. فقط شنبهها میآمد با گوهر، عکسی میانداخت برای گزارش. معاینهای میکرد آدمهای سوله را. بطری زهرمارش را پر میکرد میگذاشت توی پاکت و میرفت. فقط امید میداد خوب میشوند. مخصوصا هوای مُعَنِّس را طور دیگری داشت. بعد از همین عکسِ چپی قبل از رفتن بود که گفت از شرّ این کلهخر راحت میشوی به زودی. یکبار که داشت میآمد سمت سوله. توی راه دید از زیر پرایدش صدایی میآید. یکربعی رانندگی کرد. صدا قطع نشد. اتوبان صیاد سر خروجیِ هروی بود که فهمید. مُعَنِّس هم راحت شد. ستوان هم راحت شد.
عکس راست و چپ برای عرشیا هم فرقی نداشت. در عکس راست دلش خوش بود. در عکس چپ دلش میسوخت. دلش بیشتر برای مُعَنِّس میسوخت؛ سرش که خر شده بود هیچی، از بقیه هم بزرگتر میشد دائم. بقیه ماسکی، روسریای، دستمالی چیزی میبستند و میشد قایمش کرد، مثل همین عکس دست چپی ولی مُعَنِّس یک جور، ماهی طفلک هم یک جور دیگر. دلش برای بقیه هم میسوخت. میدید سختشان شده اینجوری با سرِ خر، با تنِ مار زندگیکردن، راهرفتن، حرفزدن. ولی میخندید.
از استانداری آمدند بردندش تلویزیون. میگفتند برای افزایش روحیهي مردم خوب است. بهاش پول میدادند توی برنامهي زنده بخندد. چای بخورد و بخندد. آخر همه کلافه شده بودند. هم زنها. هم مردها. سخت بود خب. کسی حوصلهي برنامهی زنده نداشت خب. دکتر ولی مطمئن بود زهرمارها جواب میدهد، هرقدر هم سعی کرد ستوان را راضی کند توی دبهها را با زهرِ مارهای صیاد پر کند، ببرد ناصرخسرو بفروشد، ستوان زیر بار نرفت. آخرها مسابقهي تلفنی هم اجرا میکرد عرشیا.