سعدی نامه2
به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
دل دردمند ما را که اسیر تست یارا
به وصال مرهمی نه، چو به انتظار خستی
بیایید و آن یک کلمه «خستن» آخر بیت سه را که به معنای مجروح کردن است، بی خیال شوید. این شوخی های نیمه ادبی که مثلا مصرع « دگران روند و آیند...» را برای سرآلکس فرگوسن گفته هم بگذاریم کنار. حتی از حاضر جوابی های بیت های بعدی همین غزل هم صرف نظر بکنیم موقتا (مثلا آنجا که می فرماید «تو و زهد و پارسایی، من و عاشقی و مستی») به جای این کارها، برویم توی بحر همان بیت اول و به خصوص مصرع دوم بیت اول؛ جایی که سعدی ادعا می کند حتی قبل از اینکه به وجود بیاید، مهر دلدار در دلش بوده. خیلی ها ممکن است برای لوس کردن خودشان پیش سر و همسر، از این قبیل حرف ها بزنند «آشنایی ما قسمت و تقدیر بوده» اما سعدی طوری گفته که دیگر تعارف به نظر نمی رسد. او دارد یک امر حقیقی را بیان می کند. چیزی شبیه همان که افلاطون می گفت. افلاطون در فلسفه اش توضیح می دهد که ما قبل از این دنیا در یک عالم دیگر بوده ایم به اسم مُثُل( بر وزن فکل) و آنجا همه اتفاق ها برایمان افتاده و اتفاقات توی زندگی این دنیا، در واقع تکرار این اتفاقات قبلی است. افلاطون فیلسوف بود و طبیعتا درباره عقلیات حرف می زد. می گفت هر دانشی که ما داریم، در واقع یک یادآوری است. سعدی اما شاعر است، با دل کار دارد. سعدی می گوید عاشقی ما هم یک جور تقدیر و یک چیز از پیش تعیین شده است. جای دیگر می گوید:« آن که را دیده در دهان تو رفت/هرگزش گوش نشنود پندی/ خاصه ما را، در ازل بوده ست/...» با این حساب عشق گریز نیست. به قول حافظ« در کار گلاب و گل، حکم ازلی این بود.» باید رضا بدهی به تقدیر و بلکه با جان و دل نقشت را بازی یکنی. این، شاید یکی از درس های اصلی سعدی باشد:« در ازل پیمان محبت بستند/نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را» حالا اگر حرف شیخ اجل را خوب گرفتید، دلتان خواست بروید و توی نکات دیگر شعر دقیق بشوید مثلا همان «دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی» در عرصه ی فوتبال مثالی زدیم و شما در عرصه ی سیاست، دانشگاه و بهتر بگم همین مجمع خودمون(خودتون!) چنین شخصیت هایی را پیدا کنید ولی یادتون باشه وقت برای این کارها همیشه هست.