سیزده بدر
یک پیرمردِ حیران خیال
میکنم که نذر کرده روی چهل زیرانداز حصیری بنشیند. با شاخهی شکستهای که
کنارمان افتاده، صورت مرد را روی خاک میکشم. چشم، چشم. حیرانِ من عهدکرده
چهل تخمه با چهل فامیل بخورد و به چهل لطیفهی تکراری بخندد. چهل قاشق آش،
چهل باغ و چهلبار «چه هوای خوبیه امروز.» چطور ظاهر شدنش خیلی مهم نیست.
یکهو آنجاست. شاید از ترکِ موتورِ ایژ کشاورزی که از جادهی پیچدرپیچ
روبهرو میآید پیاده شود. خیال کنیم که آمده بگوید در این مزرعه آشغال
نریزید و چغاله نچینید ولی آرام و نجیب بگوید سی پتو را نشسته است و ما
سیویکمی هستیم. بگوید بگذاریم گوشهی زیرانداز بنشیند که عهدش ادا بشود.
ما فکر میکنیم دزد است یا فقیر. تا آخرش همین فکر را میکنیم. وقتی هم از
پیش ما پا میشود و میرود با خانوادهای که پراید دارند و کنار موتورِ آب
پتو انداختهاند بنشیند همین را بههم میگوییم. موقع برگشتن هم که
میفهمیم در کاسههای خالیِ تخمهمان یک مشت گندم خام ریخته باز فکر
میکنیم جایش چی برداشته است. مرد میگوید نذرکرده به چهل کارمند اسم
درختها را یاد بدهد و به چهل منشی بوتههای گلپر و اسفند نشان بدهد که
ببرند بسوزانند دفترشان بوی چرکِ کاغذِ جدولِ روزنامه ندهد. ما حدس میزنیم
بازنشستهی تنهای حواسپرتیست که قرصهایش را به موقع نخورده. حواسمان
فقط به دستهایش است که نزدیکِ جیب بارانیهایِ رهاشده کنار پتو نشود و
منتظریم یکی از فامیلهایش یا یکی که دروغی شَل میزند بیاید دنبال او.
نگرانی صورتهای ما را که میبیند، میرود پیش پسربچهها که دور از ما کنار
جوی ایستادهاند. پسرها دستهایشان گزگز میکند برای دسته و دگمه و
نمیدانند بی بازی کامپیوتری به چهدرد میخورند. برایشان سنگ میچیند
پیشِ راهِ آب، حوضچه درست میشود و قایق کاغذی میسازد بگذارند روی آب.
برای عروسکِ دخترک فامیل، بین دو نهال ننو میبندد و ما در همهی این وقتها وانمود میکنیم تخمه میشکنیم و زیرچشمی او را میپاییم.
حیرانِ
من جرات میکند به پسرداییِ جوانم بگوید: «یکی از گوشیهایت را بده ببینم
چی گوش میکنی؟» و بگوید جوانِ پتوی سیام همایون گوش میکرد و قبلی چی و
قبلتر چی و مثل این بازیهای حافظهای همهی امپیتریها را بهترتیب
پتوها یادش باشد. پسرداییام زیرلب بگوید مرتیکهی فضول ولی رویش نشود که
او را شریک ترانهاش نکند. بعد با پسردایی از درخت توت بروند بالا و حیرانِ
من آن بالا، شهرهای دور را نشانِ همترانهای بدهد.
باید
به نظر آشنا بیاید. پدربزرگ، ما را بکشد کنار و بگوید موقع ملیشدن صنعت
نفت او را توی خیابان دیده. مادر بگوید به همهجایِ تنش پوستر میچسباند و
میرفت بالای تیر چراغبرق. برادر بزرگم بگوید مشکوک بهنظر میرسد.
پسردایی بگوید شبیه هنرپیشهی آن فیلمه است که مانده بودند توی صحرا، زخمی
میشد آخرش و دختره میبردش بیمارستان. مرد از ما اسم مادربزرگ را بپرسد و
ما بگوییم عذرا و به مادربزرگِ آلزایمریام بگوید: «مرا یادتان هست
عذراخانم؟» و ما از لبخندش بفهمیم سی مادربزرگِ قبلی هم یواش به
فامیلشان گفتهاند: «این همان پسره است که همهچیز تمام بود و مرا
میخواست و من گفتم نه.»
حیرانِ
من چرا آمده؟ خوب است وقتی بلند میشود برود با پرایدیها بنشیند، یک
جملهی ساده هم بگوید. از هر زیرانداز که بلند میشود جملهی مناسب همانها
را بگوید. از این چندکلمهایها که فکر میاندازند در جانِ آدم، آدم را
هوایی میکنند. به ما سیویکمیاش را بگوید و برود. پسردایی زود تلفنش را
بردارد که جمله را پیامک کند ولی بعد یکهو ببینیم هیچکدام کلمهها را
یادمان نیست و فقط حال خوبش مانده. از زیرانداز که بلند میشود ببینیم
دلمان باغ شده و زندگیمان به قبل و بعدِ این پیکنیک تقسیم شده.
(خندهدار است که ما را جوری بزرگ کردهاند که هی دوست داریم زندگی مردم به
قبل و بعدِ یک چیزی قسمت شود. مردم دارند زندگیشان را میکنند، ما هی فکر
میکنیم همین و تا آخرش همین؟ هی فکر میکنیم یک کتاب، یک فیلم یا یک نفر
باید زندگیشان را عوض کند. باید تکانشان بدهد.)
سوار
که میشویم برگردیم خانه، مرد باید از پیش پرایدیها بلند شده باشد و
ببینیم کنار جاده دست تکان میدهد تا او را سوار کنند برود ردیف بعدی
درختها که پتوی بعدی تازه پهن شده. دلمان بخواهد که ناپدید شود. همهمان
بهطور پنهانی منتظر باشیم که ناپدید شود و وقتی موتوری رهگذر میایستد و
سوارش میکند شوهرخاله که در ادارهی مهمی کار میکند بگوید درست نیست آدم
نامعلومی مثل او همینجور راحت بین مردم بچرخد. شاید یک وقت به کسی صدمه
بزند. ما همه گیج او را نگاه کنیم و ساکت بمانیم.
شاید دو سه روستا جلوتر، ببینیم که مردم، کنار ماشین نیروهای مراقبتِ
منطقه جمع شدهاند. شاید ببینیم نیروهای مراقبتِ منطقه او را گرفتهاند.
مامور را ببینیم که او را از سر سفرهای بلند میکند و به دستهای که جمع
شدهاند میگوید خانوادهها شکایت کردهاند. میگوید مرد تعادل روانی ندارد
و شاید به کسی آسیب برساند. پتوی سیوششم است شاید که او را میبرند.
اصرار کند که بگذارند چهاربار دیگر، مامورها بخندند: «قبوله عهدت. خیالت
تخت!»،«چهار تخمه کمتر هم خدا قبول میکنه»،«چهار جوک بالاتر یا پایینتر
هم صحیح حساب میشه». به خانوادهها بگویند خوش باشید. خیالتان راحت. ما
حواسمان به همهی این دور و بر هست و بگویند بارهایتان را نگاه کنید چیزی
کم نشده باشد و اگر کم شده گزارش کنید ما ازش بازجویی کنیم.
او را که ببرند همه بارهایشان را نگاه کنند و ببینند که کم نشده ولی همهچیز سبکتر شده. آخرش باید همهچیز سبکتر شده باشد.
+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 13:12 توسط حسین پرنیان
|