خرقه
به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
خرقه را بدهید به او، او مشکل دارد و من نه!
یک خرقه ی پوسیده ای بود که کلی خواهان داشت، از پادشاه و وزیرش گرفته تا نوچه های بازار.
همه به دنبال این خرقه بودند، صاحبش زیاد تعلل کرده بود در دادنش به یک مستحق و همین باعث شده بود این خرقه ی پوسیده مهم جلوه کند، شده بود نقل هر مجلس که آخر این خرقه ی پوسیده به چه کسی تعلق می گیرد؟ پادشاه پیغام می داد که این خرقه را باید بدهی به من تا خودم به هر کسی دلم خواست بدهم و صاحبش در جواب می گفت خرقه از آن من است و من تعیین می کنم به چه کسی دهم! وزیر نوچه های بازار را جمع کرده بود که این خرقه را با هر کلکی از چنگ صاحبش درآورند و غافل از این که خود نوچه ها هم برای بدست آوردن خرقه ی پوسیده دندان تیز کرده بودند!
خرقه
ی پوسیده خودش می خواست در این سرمای جان سوز کسی را گرم کند نه این که ابزار
اختلاف این و آن شود! ولی غافل از اینکه نه صاحبش این را می فهمید نه پادشاه و نه
وزیرش! و همه می دانستند که دیگر بدرد صاحبش هم نمی خورد. آخر با او چه کند؟ تکه پارچه
ای پوسیده! ولی حالا خرقه ی پوسیده مهم شده بود و صاحبش می خواست بوسیله ی آن
مقابل پادشاه بایستد. پادشاه هم غافل از اینکه خرقه مگر چقدر مهم است؟ و خودش می
تواند صد ها خرقه داشته باشد، ولی افسوس که در سر، جای عقل جنون جای گیرد!
عده ای هم خرقه ی پوسیده را به یکدیگر پیشنهاد می دادند و می گفتند فلان کس خوب است برای خرقه ی پوسیده، اما خودشان از ته دل خرقه ی پوسیده را می خواستند! همان حکایت همیشگی با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن.
خرقه را سال ها پیش کسی بواسطه ی گرما بخشی اش به صاحب امروزی اش داده بود و مشکلی پیش نیامده بود، چون خرقه ای ساده بود و ارزش چندانی نداشت، درویش بیچاره هم از بد روزگار ناگهان این وسط قرار گرفته بود و نمی دانست چه بکند؛ عده ای او را انداخته بودند وسط معرکه، که خرقه را تو بگیر و با هزار اسرار و انکار می گفت من از این جسم پوسیده متنفرم، من سال هاست از این خرقه حالم بهم می خورد؛ تو را بخدا مرا رها کنید و وارد این بازی مسخره نکنید.
خرقه ی پوسیده مهم نبود ولی...
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد