به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



همه‌ی برنامه‌های این رسانه‌ی تصویری را هم نمی‌شود از آن بالا تماشا کرد، گاهی انگار بی‌اختیار باید روی زمین نشست،‌ حساب سه چهار قدم فاصله را هم نکرد،‌ باید آنقدر نزدیک این شیشه‌ی مسطح ِ‌ نمی‌دانم چند ده اینچی شد که هُرم گرم نفس‌هایت لابلای نم اشک، روی شیشه بخار کند و با دستهایی که از شانه می‌لرزند هی پاک کنی بخار را ولی بگذاری خیسی صورتت بماند...

امسال انصاف را تمام کرده‌اند و زنده نشانت می‌دهند: المباشر. مبادا ساعتی عقب بمانی از اینهایی که بین مشعر و منی و عرفات و غیره در راهند. که پا به پای‌شان مناسک ادا کنی از همین دور. که دلت بخواهد از پای همین شیشه‌ی مسطح نمی‌دانم چند ده اینچی، سنگ برداری و رمی کنی حتی! ...
امسال مستقیم نشانت می‌دهند که قشنگ و سیر از حسرت و بغضِ‌ آنجا نبودنت بمیری.

ولی من عرفات و مشعر نمی‌دانم. وقوف و رمی و باقی اینها سرم نمی‌شود. من همان صخره‌ی سنگی مسعی را می‌خواهم و نباء ِ‌ نیمه خواندن را. من هوای مستجار کرده‌ام. هوس حجر اسماعیل دارم. مقام ابراهیم. من همان پله‌های سنگی دور تا دور خانه را دلتنگم. تمام دلم خرّمی ِ‌ شجره را می‌طلبد. باید کمی آنطرف‌تر از اینها،‌ تکیه داده باشی به ستونی که صاف روبروی گنبد سبز است که بفهمی چقدر تنم تشنه‌ی تکیه دادن به تنها همان ستون است و بس.

من پای منبر پیامبر و ستون‌های هر یک به نامی‌اش را می‌خواهم. روی فرش سبز... چه خوب که زنده زنده روضه‌ی نبی را نشان نمی‌دهند...

گمانم این خط آهن ِ‌ تا سرخس را برای مشهد رفتن فقرا با رفقایشان کشیده‌اند و بس. مشهد را باید فقط با همین صدای قطار رسید‌. دلم هوای نشستن دارد،‌ بین دو لنگه‌ی در چوبی مسجد گوهرشاد،‌ پایینِ‌ دو سه پله‌ی آهنی،‌ روبروی کفشداری یازده. که بشود از لابلای داربست‌های سایبان صحن، گنبد زرد را دید. که جمعی بیایند کنج راهروی مسجد بنشینند و یکی بخواند و صدایش لای معماری سقف و دالان‌ها بپیچد...