پیرزن و تخم مرغ
به نام خداوند بخشنده ی مهربان

به
خاطر مرد میانسالی که تدارکات گردان را به عهده داشت؛ غیر از سه وعده غذای
بخور و نمیر، هیچ چیز دیگری گیر بچههای گردان نمیآمد. مدام میگفت:_ اسراف نکنید، اینا تخممرغ پیرزنه! با هزار زحمت فرستاده جبهه، حیفه نخورید!
صغیر و کبیر میگفتند: قربون شکلت بشیم، تخم مرغ پیرزنه چه ربطی داره به کنسرو، کمپوت، شکر، آبلیمو...
_ تجربه ندارید دیگه، اومدیم و تو محاصرهی دشمن افتادید... اینا باید تو نداری مصرف بشه!... قدیما نون نبود، چای و قند کوپنی بود..._ حالا هم که کوپنیه!_ فرق داره! حالا از سر سیریه که کوپنیه!
کسی حریفش نبود، حتا فرمانده گردان!
***پیک گردان خبر آورده بود که توی سنگرش، از شیر مرغ، تا جان آدمیزاد گیر میآد! پیش خودم گفتم "میرم و هر جوریه، ازش، جنس میگیرم! "
زیر آتش خمپاره، خودم را به سنگر تدارکات رساندم. تدارکاتچی گردان، دستی به ریش جوگندمیاش کشید که: امریه؟_ کمپوت، آبلیمو، شکر و این جور چیزا میخوام!توی چشمم زُل زد که: فقط همین!
_ ها بله!_ قصهی اون پیرزن و تخم مرغ اهدایی به جبهه رو شنیدی؟
_ صدبار از خودت شنیدم، تو این گرما یه چیزی بده بریزم تو حلقم! _ اینجا از ریخت و پاش خبری نیس! همه چیز حساب و کتاب داره! اسراف حرامه! دستی به ریش کشیدم که: تو رو خدا...جدی و با تحکم گفت: نداریم! حیف این وسایل و خوراکیها نیس که بره توی شکم شما! بعدش هم برید خالیاش کنید!_ قربونت برم، از بیقوتی، دهنمون بو کرده، خوراکی هم برای خوردنه دیگه..._ شما که یکی دو روز بیشتر زنده نیستید! این وسایل رو میخواید حیف و میل کنید که چی؟
_مرد حسابی بر عکس میگی! همه جای دنیا وقتی یکی رفتنی و مُردنیه، بهش میرسن و غذا دهنش میکنن. با قیافهی حق به جانب گفت: میخوام وقتی شهید بشین با درجات بالاتر توی بهشت برین.
حریفش نشدم و دست از پا درازتر برگشتم داخل سنگر و بقیه به من خندیدند. عصر
توی سنگر هنوز دمق حرفهای تدارکات چی بودم که از بیرون صدای همهمه شنیدم.
با احتیاط از سنگر بیرون رفتم. گلولهی خمپارهای صاف وسط سنگر تدارکات
فرود آمده بود و کوهی از کمپوت، کنسرو و هر چیز خوردنیای که فکرش را
میکردیم، اطراف سنگر پراکنده شد بود.
بچههای گردان یکی یکی از
سنگرها بیرون میآمدند و انگار که از قحطی آمده باشند، هجوم میبردند به
دار و ندار تدارکاتچی. بعضیها هم میخوردند و شعار میدادند:
_ جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن جای امروزی!
از خوشحالی داشتیم بال در میآوردیم که تدارکاتچی آفتابه به دست از مستراح بیرون آمد. سنگر را که ویران و تاراج رفته دید، تسویه حساب گرفت؛ بار و بینه را بست و از جبهه رفت.