به نام خداوند بخشنده ی مهربان


7733k8pdefvadbclnd.jpg

در فامیل دختر عقب افتاده ای داریم که مهارت عجیبش نام گذاری آدم ها و عروسک هاست. 18 ساله است ولی هنوز می شود اسباب بازی برایش خرید. عروسک یا حیوان پشمالوی دست سازی اگر به او هدیه دهیم مدتی به چشم های شیشه ای عروسک نگاه می کند، دست ها را حلقه می کند دور بدن او، سرش را فرو می کند در موها، یا تن پشمالوی اسباب بازی. چند دقیقه سکوت. بعد سرش را می آورد بالا و این همان آنی است که می شود بپرسیم:

"اسم عروسک چیه؟"

شکوه این لحظه در اسمی نیست که می گوید - با این که اسم هایی هم که می گذارد عجیب است - زیبایی این مراسم تعمید در باور و قطعیتی است در آن اعلام نام ها است. به نظر می آید عروسک، می تاتا، نابغه یا سفیدک بوده و دخترک فقط اسم را شنیده. وقتی سر گذاشته بود روی تن او، واقعا شنیده است. یقیین و باوری در آن اعلام هست که تا مدت ها عروسک را نگاه می کنیم، فکرمی کنیم این موجود نمی شود اسمی غیر این داشته باشد... نه... نمی شد. از نظر او پاندایی که برای تولدش آورده اند گلالاست. گلالا بوده قبل این که بیاید در این خانه. حالا که اینجاست و بعد ها. یقین ساده و بدیهی. کسی هم درست نمی داند چرا این اسم ها به فکرش می رسند. نام هایی که می گوید آشنا نیست. آیین باشکوه یکی شدن دخترک  با تن عروسک ها، ثانیه های رهایی او در تخیل و دمیدن جان در تن اشیای بی جان، جوری دوست داشتنی است که ما دوست داریم همه عروسک های دنیا را به دخترک هدیه بدهیم، برای اینکه بدانیم اسمشان چیست.

مهارت نام گذاری او فقط برای عروسک ها نیست. اگر اسم آدم ها به نظرش اشتباه بیایند دست بکار می شود و اسم ها را هر چه قدر صاحبانشان جدی و رسمی و ترسناک باشند تغییر می دهند. قواعد دنیای ما را دوست ندارد به رسمیت بشناسد، هویتی را که خودش دوست دارد به مردمان می بخشد. همکار اداره ای مادرش را که بار اول است همدیگر را می بینند صدا می زند: "افراشال قشنگه" و آقای احسان را که عینکش شبیه هری پاتر است "احسان پاتر" صدا می زند. اگر باز پیچیده بمانند و با دخترک حرف نزنند، اسم کوچک را هم مخفف می کند و ترکیبات جدید می سازد، اگر ادامه دهند و تمام مدت مهمانی حرف های سختی بزنند که او کلمه ای نمی فهمد، باید منتظر لقب هم باشند. آقای جوادی، مدیر شرکت تجاری که از وقتی نشسته روی مبل، از نوسان بازار در سال های اخیر حرف زده باید منتظر باشد در سکوت بعد دیالوگ تحلیلگرانه که بقیه مردهای مهمانی را در سکوت فرو برد، دخترک، ناگهانی به او بگوید: "جودی! چه کچلی!" و بدیهی است که لقب ها و اسم های دخترک روی آدم ها می ماند -- به همان دوام ثبات نام عروسک ها -- اسم آقای جوادی، برای همیشه عوض شده، بعد آن روز هر کدام  ِ فامیل او را جور دیگری صدا زند، حس می کند اشتباه گفته؛ در کلمات بر ساخته دخترک، یقین و باوری هست که می تواند جمود ِ نام ها را برای همیشه بشکند. به نظر درست تر می آیند؛ چون کسی باورشان دارد.

مهارت دخترک از عروسک و آدم ها می گذرد و به حس ها و دردها هم می رسد. برای بیان حس ها و دردهایش هم به ما محتاج نیست. ترکیبات زبانی مورد نیاز روزانه اش را خودش می سازد و به زبان تازه خودش بیش از عبارت هایی که ما به هجی کنیم اعتماد دارد. دلش که برای یکی تنگ می شود می گوید: "دلم خالی!" -- ترکیبی از دلم تنگ ات شده بود و جایت خالی بود -- پاش که خواب می رود می گوید: "سوزن پامه" چون یادش نمی ماند بقیه این وقت ها چه می گویند، هر بار از نو به راه گفتن حس فکر می کند. قشنگی ساخته هایش به بیان عینی و تصویری حس هاست. می گوید: "دلم خُر خُر می کنه" و اگر بگوییم: "آخی! دلت درد میکنه" عصبانی می شود: "بی بین! خُر خُر می کنه".به نظرش ما به اندازه کافی در توصیف حس ها دقیق نیستیم. نمی فهمد چرا این همه عبارت کلی و بی خاصیت در انواع موقعیت های مختلف به کار می بریم. خیلی از کارهای ما به نظرش خنده دار می آید. اگر الان اینجا بود و اگر از متنی که درباره اش نوشته ام سر در می آورد می گفت: "چرت و پرت می کنی؟" هر وقت باهاش شوخی کنیم همین را می گوید.هر بار دخترک را می بینم حسرت می خورم. به این که می تواند فکر خودش را بکند. به سلیقه خودش اطمینان دارد. به رهایی اش حسادت می کنم. می تواند چهار چوب های بیهوده را به رسمیت نشناسد و از عجیب بودن نترسد. چه جسرت ساده ای: "آدم، فکر خودش را بکند." برای بیان حس هایش عبارت های خودش را پیدا کند. کلمه های مورد نیازش را از دیگران قرض نگیرد. دخترک، غیر از هوش، همه عناصری را دارد که برای هنر امروز نیاز است. زیبایی ِ بدون خود بودن. جهان منحصر به فرد. هر بار که می بینم اش یادم می افتد که شبیه همه بودن چه بلایی سرمان آورده است. چه شیرینی ها و زیبایی هایی که در همرنگ چماعت شدن ِ همه ما از دست رفته است. چقدر سخت می شود ما را از هم تشخیص داد. صفات ساده و یگانه ای که قرار باشد ما را با آنها به خاطر بسپارند جایی در کودکی جا مانده است.می گویم: "خودش نه! بگو - خودت خوبی - ؟" می خندد: "آره - خودش خوبی- ؟" (عاشق این "آره" ها هستم. نمی گوید: "نه" به نظرش مخالفت با آدم های زبان نفهمی مثل من نیاز نیست. خودشان بالاخره یک موقع می فهمند. کافی است باز هم حرف خودت را بزنی.) هر دفعه همدیگر را می بینیم، صدایم را معلمی می کنم و یادش می دهم: "خودت خوبی؟" مطمئن و خونسرد، حرف خودش را تکرار می کند. با همان خنده که اشتباه همه دنیا را می شود به آن بخشید. بعد، اول وقت صبحی می رسم پیش دوستام، ناگهانی به دوستم می گویم: "خودش خوبی؟" خنده ام می گیرد. می خواهم درستش کنم. می بینم به نظرم درست تر هم می آید. انگار اصلش این بوده، قبلا اشتباه می گفته ام. می بینم دلم می خواهد یکی تا ابد بهم بگوید: "خودش خوبی؟" چون مثل این است که کسی دارد احوال هویتت را می پرسد. احوال ِ خود ِ خودت را.