به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

پیرمرد
گلفروش صبح به صبح گاریِ کوچکاش را میکارد سرِ کوچهمان، گلدانها را
یکییکی میچیند کنارِ پیادهرو، آرام آن گوشه، مینشیند. گلها را خوب
میشناسد. گلدانهایش همیشه تر و تازه است. ظهرها همان گوشه، لقمهای نان
میخورد. بعدازظهرها یک کارتن مقوایی پهن میکند روی سکوی کوچک جلوی
سوپرمارکت، بقچهاش را میگذارد زیر سرش و همانجا دراز میکشد. یکساعتی
بعد غروب هم بساطش را جمع میکند و میرود. پیرمردِ گلفروش، یک حالِ
درویشی و خرسندیِ* خوبی دارد که غبطهاش را میخورم.
پیرمرد
با بهار میآید، اردیبهشت که تمام بشود رفته است... امسال هم طاقت
نمیآورم و این استدلال اسبابکشیِ زودهنگام و رختبربستن از اینجا، مانع
خریدم از پیرمرد نمیشود، میدانم. کاش میشد به جای گلدان، آن حالِ خوبش
را میخریدم.
* در این بازار اگر سودیست با درویشِ خرسند است/ خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
پ.ن: بوی اردیبهشت
بوی جوی مولیان
یادِ یار مهربان