سبحانک یا نور

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


tumblr_l4om0mrkwp1qzs7k9o1_500.jpg


ساقه‌های شمعدانی‌ بلند شده؛ برگ‌هاش تُنُک. یعنی دارد از بی‌نوری می‌میرد. اما خسته نمی‌شود از تلاش. هی خودش را می‌کشاند بالا، می‌کشاند بالا، نور گدایی می‌کند. بی‌قواره شده، عوضش شاید هر روز از بی‌کرانه‌ی آفتاب، به قدرِ جرعه‌ای سهمش بشود ... من ولی به قدر همین شمعدانی هم عزم ندارم. که خودم را بکشانم بالا. که نور، گدایی کنم. که  دلم از بی‌نوری نمیرد.

در ظلمتِ من پنجره‌ای باز کن از نور


قصه های باغچه ی ما

به نام خداوند بخشنده ی مهربان


http://upload.tehran98.com/img1/tfqxb6iep25uvhylj1qf.jpg

حالا نه این‌که این افرایِ ما، آقای سر به هوایی باشد و اهل شیطنت و این حرف‌ها، نه ابداً. باغچه‌ی ما پر از یاس و رازقی و نرگس و رُز‌های رنگارنگ است. تو بگو یک‌بار افرا به یکی از این‌ها چشمِ ناپاک دوخته باشد، محال است! خیلی متین و موقّر و سربه‌زیر. با آن‌که میوه ندارد، خیلی هم مهمان‌نواز و سخاوتمند. تا حالا مأمن یک‌ عالمه زوجِ گنجشک و یاکریم بوده، هزارتا جوجه روی شاخه‌هایش متولد شده‌اند. تابستان‌ها همچین سایه‌اش را برای صبحانه‌خوردنِ ما پهن می‌کند که بیا و ببین. توی اوج گرما، با آن چتر سبزش، حتّی سرِ ظهر، نمی‌گذارد یک شعاع داغ به ما برسد. خیلی آقاست. اما امان از دلبری‌های این نسترن‌مان. هی بهارها قبای سفیدش را پوشید و آن عطر بی‌نظیرش را زد و با ناز و کرشمه آمد کنارِ افرا نشست. افرایمان البته اولش قدری خودش را جمع و جور کرد. «استغفرالله»ی گفت و چشم غره‌ای رفت. اما بی‌فایده بود. از آن لطافت و سفیدی و ناز هم اگر می‌شد گذشت، از آن عطر و بویِ ناب مگر می‌شد چشم پوشید؟! درختِ بیچاره با آن قد و قامتش، یک‌عمر زهد و سربه‌زیری و وقار را گذاشت کنار و مست و مدهوش و مستأصل افتاد به پای نسترن. اصلاً شاید هم تقصیر بهار بود با آن حال و هوای مستانه‌اش. چه کسی را که مدهوش نمی‌کند؟! حالا البته سال‌هاست این همسایگی، به خیر و عافیت تمام شده؛ رسماً به هم پیوند خورده‌اند و مالِ هم شده‌اند. بهارها دیگر نمی‌شود شاخه‌های نسترن پیچیده‌شده توی افرا را تشخیص داد. هر کس پا می‌گذارد توی حیاط‌مان می‌پرسد این گل‌های سفیدِ نسترن روی شاخه‌های افرا چه می‌کنند؟! من فقط لبخند می‌زنم. به نسترن و افرا قول داده‌ام راز عشق‌شان را برملا نکنم. شما که غریبه نیستید. عشق، چه کارها که نمی‌کند.


http://upload.tehran98.com/img1/nh97vy3lnwruz55p0tu9.jpg


حالا اگه گفتید نسترن کدومه؟ افرا کدومه؟

حال خوبت را چند می فروشی پیرمرد؟!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


‌پیرمرد گل‌فروش صبح به صبح گاریِ کوچک‌اش را می‌کارد سرِ کوچه‌مان، گلدان‌ها را یکی‌یکی می‌چیند کنارِ پیاده‌رو، آرام آن گوشه، می‌نشیند. گل‌ها را خوب می‌شناسد. گلدان‌هایش همیشه تر و تازه است. ظهرها همان گوشه، لقمه‌ای نان می‌خورد. بعدازظهرها یک کارتن مقوایی پهن می‌کند روی سکوی کوچک جلوی سوپرمارکت، بقچه‌اش را می‌گذارد زیر سرش و همان‌جا دراز می‌کشد. یک‌ساعتی بعد غروب هم بساطش را جمع می‌کند و می‌رود. پیرمردِ گل‌فروش، یک حالِ درویشی و خرسندیِ* خوبی دارد که غبطه‌‌اش را می‌خورم.
پیرمرد با بهار می‌آید، اردیبهشت که تمام بشود رفته است... امسال هم طاقت نمی‌آورم و این استدلال اسباب‌کشیِ زودهنگام و رخت‌بربستن از این‌جا، مانع خریدم از پیرمرد نمی‌شود، می‌دانم. کاش می‌شد به جای گلدان، آن حالِ خوبش را می‌خریدم. 

 

* در این بازار اگر سودیست با درویشِ خرسند است/ خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

پ.ن: بوی اردیبهشت
بوی جوی مولیان
یادِ یار مهربان