به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://persiankhodro.com/news_images/image_news_7067.jpg

خواب مي‌بينم در تونل، سفره پهن كرده‌ايم، بالش گذاشته‌ايم و دراز كشيده‌ايم؛ پيك‌نيكِ ابلهانه در جايي اشتباه. از تونل نمي‌ترسم؛ یادم نمی‌آید، شاید ماشين‌هايي باشند که بيايند ما را زير كنند. همان‌جا توي خواب از اين مي‌ترسم كه آن بيرون آدم‌هايي باشند كه زير آفتاب چاي مي‌خورند. مي‌ترسم در همين چند قدمي، آدم‌هايي باشند كه نور، افتاده بر تكه‌هاي نانشان و باد، لبه زيرانداز را مي‌كوبد به كناره شيشه مربايشان، درست وقتي ما براي گردشِ عصرگاهي دلپذير، در تونل، زيرِ نورگير و هواكش، چادر زده‌ايم.
ترس‌ها را كه تقسيم مي‌كردند، اين ترسِ عجيب، سهم من شد: مدام فكر مي‌كنم گونۀ خوبي از زندگي، جايي همين نزديكی، جریان دارد كه من از آن بی‌خبرم؛ گونه‌ای خوشبختي که من نمي‌دانم و از دست دادنش احمقانه است، خيلي احمقانه.
مي‌ترسم همين الان كه ديگراني دارند مي‌خندند، من در لطیفه‌ای ابلهانه و تودرتو، گم شده باشم، از آن لطیفه‌های طولانيِ ملال‌انگيز كه مرحله به مرحله، ادامه پيدا مي‌كند و آخرش هم معلوم مي‌شود روي دو كلمۀ شبيه بنا شده و تو همۀ وقت به دومي فكر كرده‌اي و آن‌ها منظورشان اولي بوده.
مي‌ترسم سوال‌ها، دو برگي بوده باشد و حالا كه بي‌خيال سوت مي‌زنم و خوشم كه سريع بوده‌ام، ديگراني كه خبر دارند پشت ورقه خالي نيست، هم‌چنان می‌نویسند. هراسِ ساده از برگه‌هاي دورويه، كه شايد يك رويشان را نبيني و سرنوشتت بالا و پايين شود از سال‌هاي مدرسه هنوز با من است.
ترسِ خرگوش‌هاي مغرورِ خوابيده زير درخت را دارم وقتي كه لاك‌پشت‌هاي مصممِ پرحوصله به آخر راه رسيده‌اند. مي‌ترسم ناگهان بفهمم تمام مدت كه به خيال خودم زرنگي مي‌كردم، قاعدۀ بازی طور ديگري بوده.
ترس ازلي از اين‌كه گندم‌هاي برادرت را بخرند و تو دقيقا به خاطر نقشه‌هايت، به خاطر زرنگي‌ها و تيزبازي‌هايت، بازنده شوي. حسادت‌هايي هست كه جسدش را هيچ جا نمي‌شود پنهان كرد.


قسمت ترسناك‌ترِ كابوس‌هايم آن‌جاست كه مي‌خواهم از توي تونل راه بيفتم، بروم تا مطمئن شوم آن بيرون جايي نيست ولی نمي‌توانم. نخ‌هاي زيرانداز حصيري به تك‌تك انگشت‌هاي پايم گره خورده يا دور و بري‌هايم مرتب سوالي مي‌کنند و حرف مي‌زنند، مي‌خواهم بپرم وسط حرفشان و نمي‌شود، جمله بعدي به جمله قبلي مي‌چسبد و خنده‌ها در هم فرو مي‌روند و من همين‌طور نيم‌خيز و مردد ...  كه از خواب مي‌پرم. قسمت ترسناك‌ترِ كابوسم اين است كه مي‌فهمم به گونۀ خودم از زندگي، عادت كرده‌ام.
همان‌جا در خواب مي‌دانم كه اگر در همين همسايگي هم خبر خوبي باشد سراغش نمي‌روم. دنبالش راه نمی‌افتم چون حس مي‌كنم دير شده و نور چشمم را مي‌زند. رطوبت و خفگيِ اين سايه را دوست دارم و فكر مي‌كنم بيرون از اين‌جا، تنهايي و كم و كوچك بودن اذيتم مي‌كند.
 بعد، خيلي مي‌ترسم.
 خیلی مي‌ترسم و دلم مي‌خواهد يكي روضۀ جنابِ حر بخواند. بيدار كه مي‌شوم هميشه دلم مي‌خواهد يكي روضۀ جنابِ حر بخواند.ا
برگرفته از مجله همشهری داستان آذر [نیشخند]90