جلو چشم مجسمه
به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان
زیر آوار خبرهای انتخابات، خبرهای مهم بسیاری است که گم می شود، نه که گم گم بشود اما آنقدرها که در روزهای عادی، «بولد» نمی شوند. خبر خوب و بد هم ندارد. نمونه خبر تلخ – خوبش همین آتش نشان جوانی که جان کودکی را نجات داد و خودش فوت کرد و اعضای بدنش را هم هدیه دادند. این از آن خبرهایی بود که آدم را امیدوار می کرد. از آن دست خبرهایی که جان می دهد برای شان کلی نوشت. اما خبرهای تلخ هم کم نیستند.
خیابان فردوسی تهران، همان که حوالی اش مجسمه ی فردوسی پاکزاد(دو هفته ی پیش روز بزرگداشت شون بود!) قرار گرفته، همان جا که رد نگاه مجسمه می رسد به خیابان نه چندان بزرگ فردوسی! روی یکی از مغازه ها پر است از بنرهای تسلیتی که فوت جانگداز و ناگهانی دختر صراف را تسلیت گفته اند. یک روز قبل از چسباندن این بنرها، درست روبروی چشم مجسمه(فردوسی!)، مردی وارد مغازه شده و با ضربه های فراوان چاقو، دختر صراف را که به عنوان فروشنده پشت پیشخوان بوده کشته و بعد با پای پیاده فرار کرده است؛ به همین راحتی و تلخی.
خیابان فردوسی؛ آن روزها که بازار ارز به هم ریخته بود وجب به وجب خیابان مامور ایستاده بود تا دستفروش ها بازار را از این داغ تر نکنند(یادتان هست؟ شده بود تیتر اخبار تلوزیون.)، مدت زیادی نگذشته است از آن روزهایی که بعد از ماجرای سفارت انگلیس، پیاده رو جلو سفارت را فنس کشیدند و عابرها باید از حاشیه خیابان رد می شدند. در لازم بودن آن کارها شکی نیست. برای «امنیت اقتصادی» و «امنیت سیاسی» لازم بود، اما «امنیت روانی» ما چه؟ واقعا لازم نیست که مامورهای همیشگی درجاهای که وفور ثروت عینی در آن مشخص است، مثل طلا فروشی ها، صرافی ها و ... حضور داشته باشند؟ با این اوضاع وخیم اقتصادی و اتفاقات بد؟
«احساس ناامنی»، آن قدر درگیر کننده است که می تواند آرامش معمول قدم زدن در یک خیابان را از ما بگیرد. آن قدر درگیر کننده است که می تواند احساس رضایت از زندگی ما را پایین بیاورد.
البته و صد البته که ایجاد امنیت به همان اندازه و حتی بیشتر از اینکه به حاکمیت برگردد، به خود ما بر می گردد. قرا نیست که در قسمت عقب همه تاکسی ها، در همه کوچه های خلوت و ... ماموری بایستد و این خودش متنی جداست که باید از نگاه ان بچه پای مجسمه فردوسی نوشته شود. بچه ای که رویش را از خیابان صراف ها برگردانده است.