حراج گنج
گم شده ایم، سرگردان در کوچه های زمین . نشانی در دست، مبهوت به تمام درهای بسته نگاه می کنیم . هیچ کدامشان شبیه دری نیستند که ما گم کرده ایم . شبیه جایی نیستند که روزی از آن راه افتادیم و حالا دلمان می خواهد به آن برگردیم . مرد، ایستاده کنار دیوار کوچه . ما گیج و سردرگم از کنارش رد می شویم . دستمان را می گیرد . یک لحظه چشم در چشم می شویم . می گوید: «کجا؟» می گوییم: «رهامان کن! پی جایی می گردیم » می گوید «من بلد راهم، پی ام بیایید، می رسانمتان » می گوییم «نه، خودمان می گردیم، خودمان می یابیم » می گوید «این کوچه زمین است، نشانی شما اصلا مال این طرف ها نیست » مکث می کند . زیر لب می گوید «من به راه های آسمان، داناترم تا راه های زمین » «فلانا بطرق السماء اعلم منی بطرق الارض » (2) .
ما می گوییم «نه، گمشده ما همین جا لابلای آدم های زمین است » از کنارش می گذریم و باز گم می شویم . بیشتر از قبل .
می گوید «پیش از آن که بروم، سؤالی بپرسید» (3) ما می خندیم «سؤال؟» کی حوصله دارد چیزی بپرسد . ما همه چیز را می دانیم . ما این قدر با این خاک پست هم عیار شده ایم که همه فراز و فرودهایش را می شناسیم . همه تپه ها و دره ها را . مرد می پرسد «مگر همه جهان همین خاک است؟» می گوییم «برای ما بله » و تا بخواهد چیزی بگوید می خندیم . یکی مان به مسخره می گوید «تو اگر دانایی موهای سر من را بشمار» و چشم های مرد به اشک می نشیند .
مرد، خبر بزرگ است . نباء عظیم (4) . و ما عادت داریم خبرهای بزرگ را تکذیب کنیم و دل ببندیم به خبرهای کوچک . به این که امروز چی ارزان شده؟ یا در کدام اداره میز می دهند یا . . . ما خبر بزرگ را تکذیب می کنیم . علی را . نبا عظیم را باور نمی کنیم و علی مجبور می شود نفرینمان کند . چه نفرینی . خدایا مرا از اینها بگیر . از این بالاتر، نمی شد چیزی گفت . مردمی که بودن او را نمی فهمند، باید به نبودنش گرفتار شوند . می گوید «خدایا من از اینها خسته ام، اینها از من . مرا از اینها بگیر» (5) و ما تا ابد، در تاریکی بعد از این نفرین دست و پا می زنیم .
پی نوشت ها:
1 . خطبه 70 .
2 . خطبه 189 .
3 . خطبه 189 .
4 . سوره نباء، آیه 2 .
5 . خطبه 25 .