شب بود.اولين شب پيش هم بودن.زنان خسته از هلهله ي يک شب طولاني به خانه برمي گشتند.همه ي آنها که براي بدرقه عروس تا درگاه خانه ي داماد آمده بودند،حالا ديگر دور شده بودند.آن همه هياهو و همهمه ي عروسي،ناگهان خوابيده بود؛همه رفته بودند؛فقط سکوت بود که هنوز نرفته بود.آنجا درست بين دوتائيشان نشسته بود و نمي خواست تنهايشان بگذارد.
به چه فکر مي کني فاطمه جان؟ صداي علي عليه السلام بود که سکوت را واداشت بگريزد.فاطمه عليها السلام به دور ها خيره بود،به نوري که مهتاب پشت پنجره به درون مي ريخت.
همان طور که امشب از خانه ي پدرم به خانه ي شما آمدم يک روز يا يک شب،از خانه
ي دنيا به آخرت خواهم رفت سکوت،چون هاله اي دوتائيشان را بغل مي کند.لاي مهتاب اتاق،هر دو به سفر مي انديشند.به او که در پايان راه منتظر هر دو شان ايستاده است.
عشق کوچک در لابلاي عشق بزرگ گم مي شود.عشق بزرگ دوباره عشق کوچک را بر مي گرداند،دوباره آن را مي گذارد در قلب هاي مسافر.فاطمه عليهاالسلام ناگهان به چشمهاي مردش خيره مي شود.هر دو نگاه از شعله هاي عشق پُرند:علي! انگار نمي خواهد جواب دهد تا او دوباره صدايش کند:علي!تو را به خدا!مي آيي امشب را نماز بخوانيم؟ مي آيي با هم تا صبح خدا را بخوانيم؟گفت:بعضي هم قدم ها مي روند در جاده هايي که آنها را به هم مي رساند،يکيشان مي کند.