فکر کن یک حال غیر منطقی بهت دست داده باشد که هر استدلالی حوصله ات را سر ببرد. دلت بخواهد مثل بچّه ها پات را بزنی زمین و داد بزنی که من "این" را می خواهم. و منظورت از "این" خدایی باشد که همین نزدیکی است.یک دفعه میانه ات با خدای دور استدلالیّون بهم خورده باشد. آن ها به تو می گویند" عزیزم!ببین!همان طور که این پنکه کار می کند، یعنی نیرویی هست که این پره ها را می چرخاند. پس ببین جهان به این بزرگی...،پس حتماً خدایی..."

فکر کن یک جور هایی حوصله ات از این حرف ها سر رفته باشد. دلت بخواهد لمسش کنی. مثل بچّه هایی که دوست دارند برق توی سیم را هم تجربه کنند.دلت هوای خدایی را کرده باشد که می شود سرگذاشت روی شانه اش و غربت سالهای هبوط را گریست.خدایی که بشود چنگ زد به لباسش و التماس کرد. خدایی که بغل باز می کند تا در آغوشت بگیرد. حتی صدایت می کند « وَ سارِعُوا اإِلی مَغفِرَۀٍ مِن رَبٌِکم...» خدایی که می شود دورش چرخید و مثل چوبان داستان موسی و شبان بهش گفت«الهی دورت بگردم».بابا زور که نیست! من الآن یک جوری ام که دلم نمی خواهد خدایم پشت سلسله ی علٌت و معلول ها،ته یک رشته ی دور و دراز ایستاده باشد.می خواهم همین کنار باشد.دم دست.نمی خواهم اول به یک عالمه کهکشان و منظومه وآسمان فکر کنم و بعد نتیجه بگیرم که او بالای سر همه شان ایستاده. خدا به آن دوری برای استدلال خوب است. من الآن تو حال ضد استدلالم.خوب حالا همه ی این ها را فکر کردی.حالا فکرکن خدا روی زمین خانه دارد.

خدا روی زمین خانه دارد و خانه اش از جنس دیوار نیست.از جنس فضای باز است.بیت عتیق.سرزمین آزادی.تجربه ی نوعی رهایی که هیچ وقت نداشته ای.حتی رهایی از خودت.

خدا روی زمین خانه دارد.یک خانه ی ساده مکعبی.با هندسه ای ساده و عجیب.می شود سرگذاشت روی شانه های سنگی آن خانه و گریست.حس کرد که صاحب خانه نزدیک است.می شود پرده ی خانه را گرفت،جوری که انگار دامنش را گرفته ای.

خانه ی بی رنگی،خانه ی آزاد،خانه ی نزدیک،بیت الله.

حتی حسرتش هم شیرین است.

پس از آنکه با خبر شدم دوست عزیزمان آقای پیمانی مشرف به مکه ی عمره شده،تصمیم گرفتم متنی در مورد خانه ی خدا و مسافرانش تهیٌه کنم وخوشا به سعادت مسافران این خانه.

می گفت«شنبه می روم،شاید همدیگر را ندیدیم، حلالمان کن»

کسی می گفت«پای ناودان طلا مرا یاد کن.حتماًها!یادت نرود»

کمی فکر کردم،هر کسی یک جا را به مسافرمان گفته که آنجا یادش بیفتد.پای کوه صفا،مقام ابراهیم،بقیع،مسجد النبی...

نصف این آدرس ها را احتمالاً فراموش کند ولی برایم جالب است که هر کدام این آدم ها،احتمالاً همین جایی که سفارشش را به مسافرمان کرده اند سیم شان وصل شده و خدا درآن نقطه عنایتش را بر سر شان باریده و از کل حج، این نقطه ی پر رنگ برایشان به جای مانده.اما من چی؟ مسافر خانه اش نشده ام که تازه سیمم جایی گیر کند.من فقط شنیده ام.من از پدرم شنیده ام که مسجد النبی حال و هوایی دیگر دارد، از مادرم شنیده ام کوچه پس کوچه های مدینه حس غریبی ندارد گویی سال هاست در این کوچه ها قدم زده ای،از... و حسرت خورده ام،ولی مسافر خانه ی خدا

سلام من را به بقیع،به آن آرامگاهِ خاک آلود برسان.

سلام من را به فدک برسان،همان باغی که تنها وارثش پاره ی تن پیامبر بود.

سلام من را به کوچه پس کوچه های مدینه برسان،همان کوچه هایی که...

سلام من را به حنانه برسان،همان ستونی که پیش از ساخته شدن منبر، پیامبر به آن تکیه می دادند و سخن می گفتند.می گویند بعد از این که پیامبر دیگر به آن تکیه نداد ستون ناله کرد.

سلام من را...

اما حسرتش شیرین است وچه زیباست دیدن مسافرانش، شنیدن خاطره هایشان و بوسیدن روی آنها.

به دنبالِ یک عکس از مسافر خانه ی خدا بودم!گشتم واین عکس را پیدا کردم:

در پایان می گوییم خوبی،بدی از ما دیدی حلال کن! به قول پدرم مگر خوبی را حلال می کنند!آره،خوبی که از من ندیدی،بدی هایم را حلال کن.

منابع:کتاب خدا خانه دارد و دست نوشته ها