عزیز،مسیح تو در دسترس بود؛ باور کردنی؛ نزدیک. می شد به او دست کشید،لمسش کرد؛ ولی مسیح من نبود! کسی اگر خار در چشم هایش باشد و استخوان در گلویش، لمس کردنش آسان نیست؛ هست؟

مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمی شد باورش کرد. چیزی اگر می گفتم تو فکر می کردی تخیل شاعرانه ی من است و او خیال نبود. به نشانی های پایانِ نامه نگاه کن! به کتاب هایی که اسم بردم و باور کن که او شاعرانه تر از تخیل من است.

لیلت!من امشب برای اینکه باز تو را نزدیک حس کنم تمام انجیل را ورق زدم کلمه به کلمه مسیحت را نفس کشیدم؛بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم؛ نشد. بالشم آهسته خیس شد. مسیح سخت گیر من این سو ایستاده بود، مسیح سهل گیر تو آن سو! و من لابه لای تصویر دو مرد می گریستم:

و امشب بین تصویر دو مرد چه سرگردانم:

 مجسمه در دست های مسیح تو بود؛ مجسمه ی کبوتری گلی. در او دمید. کبوتر جان گرفت.پرواز کرد. همه ایمان آوردند. درست همانطور که یک معجزه باید باشد. پرواز دادن یک مجسمه! آه! چقدر آدم دلش می خواهد به این پیامبر ایمان بیاورد.

همام آمد. آدم گلی. گفت:«حرف!» گفت:«تشنه ام!» مسیح من گفت:«برو خوب باش!خدا با خوبان است.» همام گفت:«نه!من تشنه ام،خوبان کی اند؟چطورند؟»

مسیح من می توانست بگوید:«مومن اند،نماز می خوانند،روزه، صدقه، خمس و…» مثل همه ی آنچه پیامبران تاریخ گفته اند؛ ولی نگفت، او که مثل همه نبود.

گفت:«دنیا آن ها را می خواهد، نمی خواهندش! اسیرشان می کند، جانشان را می دهند تا آزاد شوند.»

گفت:«اگر اجلی که خدا خواسته نبود، لحظه ای جانشان در کالبد نمی ماند؛ پر می کشید»

گفت:«خوف مانند چوبی که می تراشد آن ها را می تراشد مردم می بینندشان. می گویند آن ها بیمارند و بیمار نیستند. می گویند دیوانه اند و آن ها دیوانه ی چیز بزرگی هستند.»

و باز گفت و گفت و گفت. همام چون صاعقه زده ای بیهوش شد.

خشک شد!

مجسمه شد!

… و مرد!

دم مسیح تو، کبوتر گلی را جان داد. دم مسیح من، جان آدم گلی را گرفت.چه شباهتی!

از من نپرس چرا او با انسان چنین می کند؟از من نپرس چرا او معلم تکلیف های سخت، امتحان های شاق و جریمه های بزرگ است؟ دست روی دلم نگذار. دلم زخم است. زخم تنهایی شاگردی که زیر نگاه غضبناک معلم سختگیرش، عاشقانه از شوق می لرزد.

او پنهانی ترین لایه ها را هم زلال می خواهد. او کوچکی روحم را جریمه می کند،حتی اگر هزار رکعت نماز همراه آورده باشم. وقتی عیسای انجیل متی نصیحتم می کند، کودک می شوم. همه چیز ساده و کودکانه می شود. مهربانانه باید همه را دوست بدارم. با یک اعتراف از گناهانم پاک می شوم؛ شاد می شوم. می توانم از شادی برقصم.

روبروی کتاب خطبه های او، ناگهان بزرگ می شوم.او ناگهان تمام شادی های حقیرِکودکانه را می گیرد. همه ی سختی های شگرف، رنج های ژرف و اندوه های سترگ را در کوله ام می ریزد. من باید از غم خلخالی که در دوردست ها از پای زنی کشیده اند، بمیرم. چون مرا بزرگ می خواهد.

به جای شادی های کودکانه باید لذت بهجت های عمیق را بچشم. باید دیوانه ی امر عظیمی باشم. باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند. باید…می دانم او؟ او همان امانتی نیست که کوه ها نکشیدند؟

لیلت! حرف هایم تمام شد. تنها یک راز تلخ مانده است که اگر نگویم باز آن میهمانی نا تمام می ماند.

مسیح ما هم مصلوب شد! کاش می شد این جمله را همین طور مجهول گذاشت و برایش فاعلی پیدا نکرد؛ اما نمی شود! ما مسیحمان را خودمان مصلوب کردیم. با دست ها و دل های خودمان، باورت می شود؟

لیلت!باورت می شود؟ من نمی دانم یوحنای او هستم یا یهودای او؟ اقلا تو می دانی که اگر روز مرگ عیسی بودی، پترس بودی، در دیری دور سر به دیوار گذاشته می گریستی و این تنها یهودا بود که کنار صليب ایستاده بود و نگاه می کرد.

ولی من نمی دانم؛ چون همه بودند. یهودا و یوحنا دست در دست. «محبین غال و مبغضین قال» شانه در شانه. آنها که تا مرزهای پرستش دوستش می داشتند و آنها که خونش را تشنه بودند. همه بودیم. صف در صف ایستادیم و نگاه کردیم.

چوب صليبش را از مرغوب ترین چوب تراشیدیم. از بهترین ها! براق ترین چوبی که درختی داشت؛ چون ما دوستش داشتیم، عاشقش بودیم. سکویی از بهترین سنگ برای بالا رفتنش ساختیم. خانقاهی از بهترین نما! نمی توانستم بگویم او را چطور آوردیم، اگر خودش در خطبه ای توصیف نکرده بود. او را چون شتری سرکش کشیدیم تا بالای سکو! دوستش داشتیم. می خواستیم بالا باشد.

نتوانستیم او را بالا ببریم. قهرمان خندق و خیبر بود. هیزم آوردیم. آتش به پا کردیم. از آتش نه، از آنها که در آتش می سوختند ترسید. قدم برداشت. از سکویمان بالا رفت.هلهله کردیم:«سیاست نمی داند!».

صلیب آماده بود. او بر سکو بود. پیراهنی از پشم بر تن داشت؛ ردایی. بند شمشیر و نعلینش از لیف خرما بود. پیشانی اش چون زانوی شتر پینه داشت. آن بالا ایستاد؛ روبرویمان؛ چشم در چشم: «مردم، من پندهای همه ی پیامبران را به شما رساندم. آنچه را باید گفت، گفتم. با تازیانه ام ادبتان کردم؛اما پند نگرفتید. هر جور که خواستم به پیشتان برانم، پیش نرفتید. به هم نپیوستید.
شما را به خدا! آیا در انتظار پیشوایی غیر از من هستید که راهتان را هموار کند و شما را به حق برساند؟» و ما در انتظار پیشوایی غیر از او نبودیم و فقط او را می خواستیم، او را. بیش از این که باید می خواستیمش! در چشم هایش خنجری بود که وجدانمان را تیغ می زد. چشم از او گرفتیم. به زمین خیره شدیم؛ به خاک. مثل همیشه به خاک!

شمشیرش را از کمرش باز کردیم، گفتیم:«حکمیت» نه این که فکر کنی شمشیر او بر زمین افتاد، نه! ما مردم مقدسی هستیم. آن را روی دست گرفتیم. دادیم مرصع نشان کنند. نگین بزنند تا به دیوار بزنیم. ببوسیم؛ متبرک شویم.

صلیب آماده بود. او بی ردا، بی شمشیر ایستاده بود. هلهله کردیم:«بجنگ!» او به جای خالی شمشیرش خیره ماند. زمزمه کردیم:«می ترسد، جنگ نمی داند.»
گفت:«برادران من که خونشان در صفین ریخته شد زیانی نکردند؛ چون چنین روزی را ندیدند تا جام های غصه را سر بکشند و از آب گل آلود اینگونه زندگی بنوشند».ما هنوز چشممان به خاک بود. سر خم کرده بودیم تا نگاه مان در هم نیامیزد. او آن بالا بود؛ بی ردا، بی شمشیر.

لیلت! اگر این جمله را کتاب تاریخ ننوشته بود، من غلط می کردم که بنویسم. ناگهان دست بر محاسن خود زد. های های گریست:«کجا رفتند برادران من که در راه حق جان سپردند؟ کجاست عمار؟ کجاست ابن تیهان؟ کجاست ذوالشهادتین؟ کجایند آدم های مثل آنها که بر عزم هایشان استوار بمانند؟».

مابودیم و آنها نبودند. ما بودیم و حواریون او نبودند. عمار نبود؛ ابن تیهان نبود؛ مالک نبود. همه را پیش از او کشته بودیم. نه اینکه فکر کنی می خواستیم خیانت کنیم، نه! تنهایی او را مقدس تر می کرد و ما مردم مقدسی بودیم. بعد چشم از چشم هایمان گرفت. نفس راحتی کشیدیم. سر بلند کردیم. فکر نکن سرش را خم کرد. نه، بالا را نگاه می کرد. دعا می خواند، ما همه گریه کردیم.

می دانی لیلت! ما دعا خواندنش را دوست داشتیم. کاش فقط دعا می خواند. کاش چشم هایش خنجر نداشت. کاش ملامت نمی کرد. کلمه به کلمه دعایش را حفظ کردیم تا هر هفته، هر ماه بخوانیم. باور کن ما مردم مومنی هستیم.

صلیب آماده بود. او آماده بود. ما به تماشا ایستاده بودیم. دست هایش را گشود تا برای آخرین بار به آغوشش بخواندمان:«چیزی بپرسید پیش از اینکه از دستم بدهید».

فکرنکن دلمان نمی خواست به آغوشش برویم. می خواستیم؛ ولی آنجا، در آغوش او،بوی عجیبی می آمد که بوی خاک نبود. ما بی بوی خاک نفسمان بند می آید. لیلت ما مجبور بودیم. می فهمی؟ مجبور بودیم.

آغوش او هنوز باز بود. آن بوی عجیب می آمد. ما همه کبود شده بودیم. خاک می خواستیم حالمان را نمی فهمیدیم. سه دسته شدیم:«قاسطین ،مارقین ،ناکثین»
سه میخ!

ناکثین دست هایش را به صلیب کوبیدند. خون فواره زد. از دلش یا دست، نمی دانم. درست نمی دیدم. تقصیر خودش بود. چرا هر وقت ما را می دید آغوش می گشود. ما دوست داشتیم تصویر او را همان طور روی آغوش باز برای خودمان ثابت نگه داریم. برای همین میخ ها را زدیم. مصلوبش کردیم. او را دوست می داشتیم.

آخ،فکر نکنی مردم حق ناشناسی هستیم. همان لحظه که با یک دست میخ سوم را می زدیم، با دست دیگر از او تصویر می کشیدیم؛ شمایلی طلایی. همه بر گردن هایمان آویختیم تا هر روز به لب بگذاریم. ببوسیم شمایلش را، نامش را… .

تمام شد. همه چیز تمام شد. او مصلوب بود. ما همهمه کردیم:الله مولانا علي.لیلت! نامه ای که باز روی میزم تا ژانویه ی بعد می ماند تمام شد. کاغذ خیس خیس است. راستی باز هم بگویم: کریسمس مبارک!

منابع نهج البلاغه،قرآن كريم و انجيل يوحنا

برگرفته از كتاب خدا خانه اي دارد اثر فاطمه شهيدي