قفسم را می گذاری در بهشت
به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان
قفسم را می گذاری در بهشت۱،تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند؛ تا تنم را به دیوارها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگیرد و درد، نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستمو بیش از آنچه باید، خودم را درگیر نمیکنم؛ با هیچ چیز.در بهشت هم حسرتم را فقط آه میکشم.تن نمیکوبم به دیواره ها که درد، مرا به تو برساند.
قفسم را می گذاری در بهشت تا تاب خوردن برگ ها، تا سایه های بی نقص درختان انبوه، دیوانه ام کند؛ تا دست از لای میله ها بیرون کنم؛ تا دستم لای میله ها زخم شود و زخم، دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستم و خود را درگیر نمیکنم؛ با هیچ چیز.در بهشت هم هوسم را فقط نگاه میکنم و دستم را زخمی هیچ آرزویی نمیکنم.
با من چه باید بکنی که به میله هایم، به فضای تنگم، به دیواره ها، آن چنان مأنوسم که اگر در بگشایی پر نخواهم زد؟ 2 بال هایم چیده نیست؛ پایم به چیزی بسته نیست که نیازی به این همه نیست.در من خاطره درخت مرده است. آبی رنگ امسال نیست و واژه آسمان، مرا یاد هیچ چیز نمی اندازد. من صحنه را سال هاست ترک کرده ام.