ظن  

 

جهانیان همه گر منع کنند ازعـ شـ ـق

 من آن کنم که خداوندگار فرماید 

طمع زفیض کرامت مبر که خلق کریم

 گنه ببخشد و برعـا شـقـان ببخشاید 

 

درود بر فرشتگان؛ آن زمان که به حکم خدا بر آدم سجده کردند.

 

وقتی  بهعده ای از بندگان خدا دستور داده می شود که به دوزخ بروید؛ بعضی ها برمی گردند و دل دل می کنند چند قدم جلو می روند و برمی گردند و پشت سرشان را نگاه می کنند مثل کسانی که منتظرند؛ منتظر اتفاقی، منتظر کسی. وقتی از آنان می پرسند "چه می کنید؟ حکم که صادر شده جهنم آن سو ست!" می گویند" در دنیا به ما می گفتند خدا رحمان و رحیم است، خدا بخشنده ی مهربان است، گناهان را می بخشد، فکر نمی کردیم که عازم جهنم شویم..."

آنجاست که خدا خدایی می کند. می گویند بخاطر ظن خوبتان برگردید، حتی بخاطر همین که گفتید، برگردید هر چند بعضی از شما در دنیا واقعا چنین فکری به ذهنتان خطور نمی کرد!

فقط بخاطر اینکه فکرتان بر این بود که خدا بخشنده است ؛ درک کنید سایه پر آرامش درختان را و بشنوید صدای شُر شُر نهر هایی بهشتی را.


 م ن: ببخشید که بعضی از ظن و گمان هایمان، گناه است، اثم است.

 

خدا!!!

خدا ... در روستای ماست


خدا در روستای ما ... کشاورز است


خدا ... در روستای ماست


خدا را دیده ام ... با کارگرها


مهر را می کاشت


ایمان را ... درو می کرد


خدا ... روی چمن ها می دمید و


می دوید ... از روی شالیزار


خدا ...


با کدخدای روستای ما


برادر نیست


خدا ... از آبشار کوه های روستا


جاری ست ...


خدا در روستای ما ... کشاورز است


کنار چشمه ی پاکی


من او را دیده ام ...


با دست های ساده و ... خاکی


خدا هم همچو دیگر مردمان روستا


از کدخدا ... شاکی


خدا هم بغض هایش را تـُهی می کرد


روی کشتزار روستای ما


هی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ...


من از این روستای سبز و


این بوی شالی


می شوم سرمست ...


خدا ... هر جا که بوی گندم و آب و علف باشد


در آنجا ... هست ...


خدا در روستای ماست ...


خدا در روستای ما ... کشاورز است


بعدش نوشت: اینو یادم نیست کی و ازکی خوندم ولی هر بار یه جوریم میکنه !!!!


در گوشی نوشت: بین خودمان بماند من خدا را نمیدانم کجا ولی گمش کرده ام....!


متفکرانه نوشت: چه شد که دریافتید خدایی هست؟!

زیباترین پستم...خدایا...تقدیم با عشق...

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم....

با تو رازی دارم !..

اندکی پیشتر آی ..

اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ...

زیر چشمی به خدا می نگریست !..

محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست .

نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..

یاد من باش ... که بس تنهایم !!.

بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!

به خدا گفت :

من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...

به اندازه عرش ..نه ....نه

من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!

اَدم ،.. کوله اش را بر داشت

خسته و سخت قدم بر می داشت !...

راهی ظلمت پر شور زمین ..

زیر لبهای خدا باز شنید ،...

نازنینم اَدم !

 نه به اندازه ی تنهایی من ...

نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !...

که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!!


نی نی!

درود 

لطفا بخونید ! فکر کنم جالب باشه...

ادامه نوشته

خدا باران ببارد....

 ( آقاجان ... بیا که دل دریا هم کویر شد...) 

ميان آن همه لطف آدميان..كاش
كسي ميگفت فردا را ..كه باران ميبارد
فردا كه باران ببارد..
ديگر ريشه گلي نخواهد مرد


من از اينهمه مرگ ريشه
بر اواز خزان خسته ام
چشم هاي پنجره به صبح
فردا باز است..


فردايي كه مرا شوق باران
به شكوه چشمه ميرساند و ماه
و خودت خوب ميداني كه راز
باران چيست...


ابري از دورها بر يادت بوسه اي زد
و چشمانم غبار هزار پنجره را با خود برد
فردا را تبسمي ميكارم در راه باد
شايد گلهاي لبخندم را به نسيمي
بيالايد چشمان سرنوشت


فردا را نيامده خنديدم
امشب از حجم نديدن باران لبريز
سكوت ابرم..بي آواز و بي انگار
بي اوازو بي بهار...
بي آوازو بي چشمه


فردا را تعبير هزار روياي آيينه كردم
در نگاه آسمان...
                             راز باران را فقط خدا ميداند...


نه من...نه تو....نه آسمان
آنجا كه خوب ميداند...
باران نيايد...دريا خواهد مرد