خدا!!!
خدا ... در روستای ماست
خدا در روستای ما ... کشاورز است
خدا ... در روستای ماست
خدا را دیده ام ... با کارگرها
مهر را می کاشت
ایمان را ... درو می کرد
خدا ... روی چمن ها می دمید و
می دوید ... از روی شالیزار
خدا ...
با کدخدای روستای ما
برادر نیست
خدا ... از آبشار کوه های روستا
جاری ست ...
خدا در روستای ما ... کشاورز است
کنار چشمه ی پاکی
من او را دیده ام ...
با دست های ساده و ... خاکی
خدا هم همچو دیگر مردمان روستا
از کدخدا ... شاکی
خدا هم بغض هایش را تـُهی می کرد
روی کشتزار روستای ما
هی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ...
من از این روستای سبز و
این بوی شالی
می شوم سرمست ...
خدا ... هر جا که بوی گندم و آب و علف باشد
در آنجا ... هست ...
خدا در روستای ماست ...
خدا در روستای ما ... کشاورز است
بعدش نوشت: اینو یادم نیست کی و ازکی خوندم ولی هر بار یه جوریم میکنه !!!!
در گوشی نوشت: بین خودمان بماند من خدا را نمیدانم کجا ولی گمش کرده ام....!
متفکرانه نوشت: چه شد که دریافتید خدایی هست؟!
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 0:20 توسط فاطمه کمالی
|