درود...

به نام خدایی که هست ؛ تا کسی ادعایی بر بودن نداشته باشد!

سپری کردن این روزها شده وظیفه ؛  شاید که نه ! حتما پایانش را مرگ صفحه آرایی می کند.

 می ترسم کتابم قطرش چند سانتی باشد ولی پر از خستگی و خطوط در هم ، که حتی خودم هم در خواندنش بمانم .

می خواهم کتابم جیبی باشد تا هر وقت در اتوبوس ، بین مسیر تردید ویقین منتظر بودید ، وقتتان تلف نشود .

کاش چند صفحه ای عکس داشته باشد اما رنگی؛  نه سیاه وسفید ! هزینه اش را تمام وکمال پرداخت می کنم .

 عکسی که نشان دهد دستانم را هنگامی که در آب فرو بردم تا به زلالی آن دلم صاف شود ،

عکسی که نشان دهد نگاهم را به تابلو سیاه کلاس ، وقتی که روح و روانم در پی آن پسر فال فروش بود،

عکسی که نشان دهد پاهای تاول زده ام را وقتی که می دانستم پدرم هزینه ها بر کمرش سنگینی می کند .

کاش چند نقاشی با مدادی باشد که هنگام نوشتن واکنش های پر تنش شیمی ، در وسط صفحه می کشیدم ، طرحی از درخت سیب ، خانه ، کوه ، ابر وخورشید ؛ چیز هایی که آرامش نگاه خواب آلودم بود .

کاش فالی از حافظ را که بر دیوار نوشتم سرلوحه آن کنند ،

 کاش بنویسند بر روی جلدش " ان الله مع الصابرین "،

کاش آخرش بنویسند آیه 3 سوره طلاق را با بارانی که از ناودان طلای کعبه فرو می ریزد .

کاش دو خط دوستم بنویسد ، به پاس اینکه دوست بود نه دو دوز باز ،

کاش دوخط مادر بنویسد " عاقبتت بخیر "،

کاش فقط جای نگاه پدر بماند تا انتشارش بر من سهل شود،

کاش شما بنویسی "این کتاب حقیقت است ".

کاش جلدش بوی یاس دهد ؛ دیگر مطمئن می شوم ناشرش بهترین زنان بوده است .

کاش  فونتش با طلای سادگی باشد نه بی زر!

کاش هر بار که خواستی بخوانی باران ببارد ، به یاد آن همه شوق و شورم برای آن یادگاری های دریای آسمان.

همه شد کاش ! 

مهربانی وبخششت  را به قلم ِ دل ِهمراهان ِمن عاریه ده ؛ شاید نوشته آنها جواز نشر را ، بی وقفه بگیرد.