در مسیر باد...
به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


با کلی ذوق و شوق داشت خاطره ی برگشتن از مسجد معصومیه را تعریف می کرد، اینکه دوباره مثل همیشه راست و چپ را اشتباه کرده، عوض اینکه بره سمت چپ رفته سمت راست و با پافشاری و حرف حرفِ خودش بودن(مثل همیشه!) توی کوچه ی اشتباهی دنبال مغازه ی حاجی و خونه ی دایی میگشته...
اومد کنارم نشست و آهسته توی گوشم گفت:
خاطراتت روی بند ِ دلم در مسیر باد تاب میخورند .
پ.ن: دلم تنگ است برای تمام دلتنگی هایم .
گهگاه خودم را گم میکنم در بین این همه حرف و حدیث!
اومد کنارم نشست و آهسته توی گوشم گفت:
خاطراتت روی بند ِ دلم در مسیر باد تاب میخورند .
پ.ن: دلم تنگ است برای تمام دلتنگی هایم .
گهگاه خودم را گم میکنم در بین این همه حرف و حدیث!
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 12:0 توسط حسین پرنیان
|