به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://img1.tebyan.net/Big/1390/03/247113311632411251691102018322118931242529.jpg

به همراه خواهرم به یک کتابفروشی رفته بودم که آنجا یک خانم میانسال را دیدیم. قفسه كتاب‌های شعر را نشانش دادیم و همین شد كه سر صحبت میان خواهرم و آن خانم باز شد. خواهرم می گفت زن دوست داشت برایم حرف بزند و من هم دوست داشتم بشنوم.

بین صحبت‌هایش چند باری از مردی یاد می‌كرد كه با اسم «مصطفی ِ من» خطابش می‌كرد. معلوم بود از اینكه مصطفی برای اوست به خودش افتخار می‌كند. كنجكاو شدم كه درباره آشنایی‌ و زندگی‌اش بیشتر بدانم. او هم مشتاقانه كیف دستی‌اش را باز كرد و چندنامه و عكس عروسی‌اش را نشانم داد. با دیدن عكس‌ها و نامه‌ها جا خوردم. انتظارش را نداشتم.

نامه‌ها آنقدر قدیمی بودند كه رنگ كاغذشان به زردی می‌زد. مصطفی آخر یكی از نامه‌ها برای همسرش یك شمع روشن و پروانه كشیده بود. همان وقت بود كه اسم زن را یاد گرفتم. اسمش پروانه بود اما مصطفی صدایش می‌زد پَری.

عكس عروسی‌شان متعلق به سال 1358 بود. هر دو كمتر از بیست سال سن داشتند كه به عقد هم در آمده بودند.

*
وقتی از كتابفروشی بیرون می‌آمدیم همه ی این ها را برایم تعریف کرد و من به زنی فكر می‌كردم كه شوهرش سی و یك سال پیش در عملیات آزادسازی خرمشهر به شهادت رسیده بود اما هنوز دست‌نوشته‌ها و حتا عكس عروسی‌شان را نمی‌توانست از خودش جدا كند...

پ.ن:دیشب یك بیت شعر خوب خواندم. از نظر خودم به دل می‌نشست. نوشتمش یك جایی كه بعدها برایش یك متن بنویسم؛ مثلا آن بیت شعر را بگذارم داخل متن یا عنوانش.
اگر نویسنده بودم كاری می‌كردم كه یكی از شخصیت‌های كتابم در موقعیت مناسب بخواندش، طوری كه خواننده آن قدر تحت تاثیر قرار بگیرد كه چند بار به آهستگی زیر لب تكرارش كند.
یعنی می‌خواهید بگویید شما از این عادت‌ها ندارید كه برای یك دكمه كت بدوزید؟