به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



باید با هم حرف بزنیم. وقتش رسیده که حرف زدن را یاد بگیریم. روبه‌روی هم نشستن و گفتن و شنیدن را، بدون دعوا و تمسخر و دروغ یاد بگیریم. آن قدر بزرگ شده‌ایم که از پس این کارهای سخت بربیاییم.

 

خیال نکنید کار آسانی است. خیلی بزرگترها هم هستند که هیچ‌وقت یاد نمی‌گیرند بگویند و بشنوند و از هم یاد بگیرند. اما ما جوان‌ها (یا شاید هم شما جوان‌ترها) بلدیم حرف‌های خودمان را بزنیم بی‌آنکه از روی حرف‌های بقیه رد شویم. این را روزگاری به ما یاد داده که اجازه حرف زدن را به سختی به ما داده؛ پس ما یاد گرفتیم که گفتنی‌ها و شنیدنی‌هایمان را حیف نکنیم.

 

وبلاگ خودمان را زدیم و تاپیک خودمان را راه انداختیم و پاتوق‌های خودمان را جور کردیم تا در مورد چیزهایی که برای بعضی‌ها بدیهی بود، مثل یک تردید بزرگ حرف بزنیم. در جمع‌مان کسی رئیس نیست. دانای کلی نیست که آخر داستان را بداند. ما همه شخصیت‌های اول شخص این داستان پیچیده‌ایم. اینجا پاتوق ماست.
 

چند صفحه برای همه فکرها و تردیدها و دغدغه‌های ما کم است. یک میز کوچک است که باید خیلی مهربان دورش بنشینیم تا همه‌مان جا بشویم و صدایمان به گوش هم برسد. قرار نیست یکی برایمان سخنرانی کند. هیچ‌کس سیاهی لشکر نیست. کسی بلندگو دستش نگرفته. فقط حرف‌هایمان را می‌زنیم و سوال‌هایمان را می‌گوییم تا سرنخ‌های بیشتری برای رسیدن به جوابمان داشته باشیم.

 

هر جرقه‌ای هرچقدر هم کوچک، می‌تواند شمعی را روشن کند. اینجا یک میز کوچک است با کلی آدم بزرگ که قرار است کلی شمع کوچک را روشن کنیم. شما را به نشستن سر این میز دعوت می‌کنیم. شمع‌هایتان را یادتان نرود. وقتش است که با هم حرف بزنیم!

پ.ن: یک میز کوچک ... تولدت مبارک تبریک به همه ی میهمان هایت چه آنهایی که رفتند و هستند و خواهند آمد...