به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

داستان کاریکاتورهای روزنامه دانمارکی علیه پیامبر اسلام را که فراموش نکرده اید.

همه معترضان می شکستند، می سوزاندند، پاره می کردند، فحش می دادند، تحریم می کردند،

فریاد می زدند و بر سر و سینه می کوبیدند.



اما یک جانباز در تهران کاری کرد که باید تمام قد ایستاد

در مقابل این همه شعور و شرف و انسانیت ...





در آن رونق بازار" زدن و شکستن و خرد کردن و تحریم کردن " ،

یک جانباز در تهران رفت روبروی سفارت دانمارک یک سکو گذاشت.

بعد رفت بالای آن در حالیکه هنر نقاشی و رنگ و بومش را هم با خودش برده بود.
او می توانست پرچم آتش گرفته دانمارک را نقاشی کند یا هر نقاشی لبریز از خشم و نفرت را.
اما او همه هنرش را ریخت روی بوم و زیباترین تصویر را از حضرت مریم ترسیم کرد.
او با مهربانی تمام، ظرفیت یک مسلمان را به رخ همه کشید.
او ثابت کرد اعتراض فقط در شکستن و آتش زدن نیست ...
" زیبایی" می تواند نماد یک "اعتراض" باشد

کاش از آفتاب یاد میگرفتیم

که بی دریغ باشیم در غم ها و شادیهایمان
حتی در نان خشکمان
و کاردهایمان را جز برای قسمت کردن بیرون نکشیم . . .

پ.ن: بی هوا یاد خودتان افتادم...مثل دوست های خجالتی. از آن ها که صداشان درنمی آید. داشت می رفت مسجد. تو کوچه یک یهودی جلویش را گرفت. گفت:«من از تو طلبکارم، همین الان باید طلبم را بدهی.» رسول الله(ص) گفت:« اول این که از من طلبکار نیستی و همین طوری داری این را می گویی؛ دوم هم این که من پول همراهم نیست، بگذار رد شوم.» یهودی گفت:«یک قدم هم نمی گذارم جلو بروی.» رسول الله(ص) گفت:« درست نگاهم کن؛ تو از من طلبکار نیستی.» ولی یهودی همین طور یکی به دو کرد و بعد با حضرتش گلاویز شد. کوچه خلوت بود کسی رد نمی شد که بیاید کمک. مردم دیدند پیامبر برای نماز نرسید، آمدند پی اش. دیدند یهودی ردای پیغمبر را لوله کرده، تا آمدند کاری کنند از دور بهشان اشاره کرد که نیایید؛ گفت:«من خودم می دانم با رفیقم چه بکنم.» رفیقش؟ منظورش همین رفیقی بود که با ردا او را می کشاند.چشمشان افتاد در چشم هم. یهودی گفت:« بهت ایمان آوردم، با این بزرگواری، تو بی تردید، پیغمبری.»...

مثل قبلنا دیگر شکوه و شکایت نمی کنم ولی ای کاش در چشمانِ منم نگاه می کردید... زیاده خواهی ست قبول دارم...ولی وقتی می بینم با دیگران چگونه بوده اید هم حسرت می خورم هم دلم می خواهد...بگذریم.