اینجانب،فاطمه ی این روزها،یعنی ناملموس ترین نوعِ خودم،


حرفم نمی آید،حرفی وجودنداردکه دلم بخواهدبزنتش!اصلاحرفش بیایدکه چه؟!


تاهمین لحظه هم به خاطرتمام اکسیژن هایی که مصرف کرده ام به دنیابدهکارم،


بگذایدکمی ازحجم شنیده های بی سرته دنیاکم کنم


ازحجم علامت تعجب هایش


ازحجم اخم درهم کشیدن هاوگاهی لبخند های بی معنی! 


حالامیشودبگویید حال شماچطوراست؟


یامثلا روزگارتان راچگونه میگذرانید؟



  اصلامیشودکمی برایم حرف بزنید؟!




پ.ن:من وخودم هنوزهم باهم خوشبختیم اما...


پ.ن آخر:گفتیم که کم عمقیم!ذوقمان هم تمام شد ولی مزه اش به یادماندنی است...


پ.ن بعدآخر:پست هاونظراتتان راخوانده ام،لذت هایم راهم برده ام اماحرفم نمی آید...