وقتی برای موازی بودن راهی نیست...
شانه در پیچ و خم موج ها فرو رفت و نرم تا شانه های زن پایین آمد.مرد در آینه به او خندید.نعلین پوشید.پرده ی خیمه را بالا زد.صبح صحرا را نفس کشید.غلامی که آب می آورد از کنارش رد شد:((کاروانی را دیدم.همین نزدیکی.از نام و نشانشان پرسیدم.حسین بن علی و همه ی خانواده و دوستانشان بودند که به کوفه می رفتند.))
دیدن یک کاروان دیگر،چیز عجیبی نبود.صحرا بزرگ بود.به اندازه ی عبور ِ ده ها قافله کنار هم،این دل مرد بود که برای این عبور بزرگ نبود.چشم هایش سیاهی رفت. ناگهان چه بلایی بر سرش آمده بود؟
پسر پیغمبر در کاروانی به کوفه می رفت.کجای این خبر،این همه او را بر آشفته بود،ولی باور هم نکرده بود که در قتل عثمان شریک نبوده اند.بعد از آن که پیراهن خونی عثمان دلش را چرکین کرده بود،نزدیک خانواده ی علی(ع) نیامده بود.همان دور ها مانده بود.یک قدم پیش و یک قدم پس.بینابین راه!حالا پسر علی (ع) در کاروانی در چند قدمی در حرکت بود.چیزی در دلش مثل اسفند آتش دیده جز زد.غلام را صدا زد:((به همه بگو از کاروان حسین دور می مانیم.از دو راه جدا می رویم.هر جا هم که آنها منزل کردند،ما جلوتر یا عقب تر خیمه می زنیم.))
-زن،رو به روی آینه،شانه به شانه اش ایستاد:((دو سه روزی است در فکری زهیر.))
-چیزی نیست.
-بعد از این همه سال می شود چیزی را از هم پنهان کنیم؟
نمی شد! ولی مرد باز سعی کرد.
فانوس را برداشت.دو ستاره از توی آینه،او را تا شب صحرا دنبال کردند.نعلین های مرد،در خاک نرم فرو رفتند.غلام کناره آتش چرت می زد.
-نام این منزل که امشب مانده ایم چیست پسر؟
-زرود؛آقا!
پشت خیمه ها،تپه های کوتاهی بود.بالا رفت.فانوس،پشت تپه را نورانی کرد.خیمه های کاروانی آن سوی تپه پیدا بود.شترانشان به فاصله ی یک تپه،از شتران زهیر خوابیده بودند.لرزید.از سرمای شب بیابان بود یا این سوز سرد از درون ذرات تنش می وزید؟ردایش را دور خودش پیچید.تند به خیمه برگشت.
سفره پهن و خیمه گرم بود.انگشتان باریک و کشیده ی زن،نان های گرد را در سفره می گذاشتند.کناره سفره نشست.رو به روی زن.لقمه برداشته بود که صدای مردی از پشت در خیمه آمد:((آقایم حسین،می خواهد تو را ببیند زهیر!)) لقمه در دستانش ماند.دور از دهان.طوری لرزید که ردا افتاد.از کدام درز خیمه سوز شب بیابان می آمد؟مات مانده بود.چشم های زن رو به رویش شعله کشیدند.شاید برای این که گرمش کنند.صدای زن چون عطر که بپاشند،روی تن خیمه ریخت:((پسر پیغمبر تو را صدا کرده! تو تردید می کنی؟))جمله آن قدر تیز بود که روح را شقه کند:((پسر پیغمبر تو را صدا کرده! تو تردید می کنی؟)) نعلین هایش را پوشید. نیمی از روحش را در گرمای خیمه،پای سفره، رو بروی زن جا گذاشت،و نیمه ی دیگر را در شب صحرا تا پشت تپه ها با خودش برد.
فرشته از میان شقه های روح بیرون جسته بود.کودکانه بالا پایین می پرید.دور خودش می چرخید.و بر نعلین های مرد که به سمت تپه می رفتند بوسه می زد.
من نگران بودم.من می خواستم هنوز به سمت کوفه دو راه باشد.برای رفتن،برای پیوستن،دو کاروان باشد،ولی نبود.دیگر نبود.خط موازی به سمت دیگری قوس پیدا می کرد.
فرشته می خندید و من مدام می پرسیدم:((یعنی نمی شد موازی بمانی؟...بمانم؟))
زن پشته تپه ها،فانوس را بالا گرفته بود و انتظار می کشید. صدای نرم قدم هایی روی سکوت بیابان موج می انداخت.سایه ی مرد به تصویر واضحی تبدیل شد و بعد به خودش.زن خیلی زود فهمید.بعد از آن همه سال نمی شد چیزی را پنهان کرد:((چشم هایش! در چشم های مرد، چیزی مثل عشق می درخشید.))
بیابان سرد بود.مرد نمی لرزید.کودکانه از شوق پُر بود:((آقا را دیدم! گفتند با ما بیا! اسبم کجاست؟))روی پا بند نبود.
همه ی مردان را صدا زد:((میخ های چادر مرا بکنید.خیمه ام را ببرید پشت تپه ها،همه آزادید! بروید به خانه هایتان.من دارم می روم.آقا صدایم کردند.بله.بروید دیگر.اسب من را هم بیاورید.زن!شمشیر مرا ندیدی؟)) نعلین هایش را پوشید.زن پرسید؟((چیزی جا نگذاشتی؟))نه،هیچ چیز جا نگذاشته بود.همه ی روحش را داشت می برد.همه ی آن چه داشت را کف دست هایش گرفته بود و می خواست بدود.
زن دوباره پرسید:((چیزی جا نگذاشتی؟))زن خودش را می گفت که داشت جا می ماند.توی آن خیمه،وسط صحرا،پشت خیمه ها! مرد ایستاد.شانه های زن را گرفت.گذاشت عشقی که در چشم هایش نشانده بود بریزد روی صورت زن.چشم های زن درخشید،از همان عشق.مرد گفت:((آزادی!تو را طلاق می دهم.همه ی مهرت را می دهم.این مردان،تو را به قبیله ات باز می گردانند؛چون من دارم می روم.))
زن ردایش را گرفت:((تو بروی همراه پسر پیغمبر و من جا بمانم؟ می آیم!))
راه افتادند.دوباره شانه به شانه.به هم فکر نمی کردند؛با هم به او فکر می اندیشدند.صحرا ساکت بود و فقط صدای چهار قدم می آمد.زن پرسید:((وقتی رفتی آقا چه گفتند به تو؟))شاید منتظر شنیدن وعده ای بود.غنیمتی،بهشتی که به مرد گفته بودند.تار های مرد از شوق لرزیدند:((گفتند سرت در راهِ ما بریده خواهد شد!))
زن در شگفتی نماند.چیزی نپرسید.زن می فهمید.عشق را می فهمید.او بگوید سرت در راهِ ما بریده خواهد شد.دلیل،کافی بود.برای همه چیز؛برای سر از پا نشناختن؛برای آن همه بی تابی؛دلیل،کافی بود.
هر چه گشتم فرشته پیدایش نبود.مرد شده بود فرشته یا فرشته تمام مرد شده بود؟ نمی دانم.در پایان فهمیدم در عاشورا برای موازی بودن هیچ راهی نیست.من مانده بودم و این که در عاشورا یا این سو هستی یا آن سو و انتخاب چه سخت می شود وقتی تورا به خیمه صدا نکرده اند.چیزی نگفته اند که حال خودت را نفهمی.وقتی قرار باشد با عقلت،عشق را انتخاب کنی،زهیر می شوی.هی باید پشت تپه ها پنهان شوی.با خودت بجنگی،بلرزی.من مانده بودم و وای!
وای اگر عشق به خیمه نخواندمان.
وای اگر قطب،فرشته ی پنهانمان را صدا نزد!
غروب بود زن غلامش را صدا کرد:((این کفن را ببر و آقایت زهیر را کفن کن.))
چیزی نگذشت.غلام برگشت.غروب بود.غلام گفت:((پسر پیغمبر،کفن نداشت.روی خاک بود.نتوانستم زهیر را کفن کنم!))
گودال قتل گاه پر از بوی سیب بود
تنها تر از مسیح کسی بر صلیب بود
با دخل و تصرف:بر گرفته از کتاب خدا خانه ای دارد اثر فاطمه شهیدی
اشعار:بر گرفته از کتاب با کاروان نیزه اثر علیرضا قزوه