اینم سفرنامه به سبک ما!!

دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای اله
...
...
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
موسیا! آداب دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
با هم راه افتاديم . من بودم و شبان . شبان مي رفت چارق خدا را بدوزد ، روغن و شير برايش ببرد . موهايش را شانه كند. من مي رفتم: «پابوس حضرت»
با هم از شهر دور شديم. با هم در جاده جلو رفتيم . اما به دو راهي نرسيديم . هر چه رفتيم به آن دو راهي
كه بايد ما را از هم سوا مي كرد ، نرسيديم . دو جا مي خواستيم برويم ، اما جاده
يكي بود . شبان با من آمد يا من با او رفتم ؟ نمي دانم! مهم نيست! ما دو تا بوديم
يا يكي؟ اين هم مهم نيست. مهم اين بود كه: راه افتاديم.
گفت: «حالا كدام حرم
برويم؟» گفتم: «فرقي با هم ندارند . همه يك نور واحدند.» شبان خنديد: «براي تو
فرقي نمي كند كجا برويم؟»گفتم: «نه، نبايد بكند.» گفت: «پس چرا به اسم او كه مي
رسي، روي چشمت مه مي گيرد؟ فرق نمي كنند كه؟» لال شدم. مچ گرفته بود. گفت: «تو نور
واحد و اين حرفها سرت نمي شود.درس تو هنوز به آن جا نرسيده؛ اين درس كلاس بالايي
هاست. درس تو رسيده به نان و نمك! نان و نمك او را خوردي، به او دل بستي.
بين او و همه ي ائمه فرق مي گذاري. نمك گير شده ای.»
شناسنامه را از شيشه ي
باجه بردم تو:«آقا لطفا يك بليط براي مشهد!»