به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://tabasy.persiangig.com/image/haram.jpg

دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای اله

...

...

ما برون را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

موسیا! آداب دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

می گویند همسفر خیلی مهمِ چه کسی باشد، خوش اخلاق باشد، مهربان و صبور باشد ولی شاید خیلی ساده باشد فقط همین...
با هم راه افتاديم . من بودم و شبان . شبان مي رفت چارق خدا را بدوزد ‏‏، روغن و شير برايش ببرد . موهايش را شانه كند. من مي ر‌فتم: «پابوس حضرت»

با هم از شهر دور شديم. با هم در جاده جلو رفتيم . اما به دو راهي نرسيديم . هر چه رفتيم به آن دو راهي كه بايد ما را از هم سوا مي كرد ، نرسيديم . دو جا مي خواستيم برويم ، اما جاده يكي بود . شبان با من آمد يا من با او رفتم ؟ نمي دانم! مهم نيست! ما دو تا بوديم يا يكي؟ اين هم مهم نيست. مهم اين بود كه: راه افتاديم.
گفت: «حالا كدام حرم برويم؟» گفتم: «فرقي با هم ندارند . همه يك نور واحدند.» شبان خنديد: «براي تو فرقي نمي كند كجا برويم؟»گفتم: «نه، نبايد بكند.» گفت: «پس چرا به اسم او كه مي رسي، روي چشمت مه مي گيرد؟ فرق نمي كنند كه؟» لال شدم. مچ گرفته بود. گفت: «تو نور واحد و اين حرفها سرت نمي شود.درس تو هنوز به آن جا نرسيده؛ اين درس كلاس بالايي هاست. درس تو رسيده به نان و نمك! نان و نمك او را خوردي، به او دل بستي. بين او و همه ي ائمه فرق مي گذاري. نمك گير شده ای.»
شناسنامه را از شيشه ي باجه بردم تو:«آقا لطفا يك بليط براي مشهد!»