مي خواستم قبل از اينكه مشرف شوم غسل كنم. مي دانستم جزو آداب است . دوش هتل آب گرم خوبي داشت. ليف و صابون و كيسه هم بود براي ساييدن . اما اين شبان نگذاشت. گفت: «فايده ندارد، اين آب ها چرك ما را نمي شويد. اين لجن ها لرد بسته. اگر بسابي هم نمي رود.» گفتم: «با اين سر و وضع برويم؟» گفت: «اهل بيرون كردن كه نيستند. معصوم هم كه نمي تواند به رجس نگاه كند. مي بينند الان است كه بارگاهشان نجس شود. دستور مي دهند زود بيايند ما را تطهير كنند كه همه جا را به گند نكشيم. تا مي آيند بشويندمان زود نيت مي كنيم: خدايا ما را از پاكيزگان قرار بده . و اين مي شود غسل زيارت!»گفتم: «چه زرنگي!» گفت: «كسي براي ملاقات رود غسل مي كند عاقل؟» شير آب را بستم. يكي در گوشم زيارت جامعه مي خواند: «ولايتتان زيبايمان كرد، چرك روحمان را گرفت، جانمان را شست.»
 
كفش هاي من و پاهاي برهنه او، هر دو به صحن رسيديم. گفتم: «تند نرو! بايد اول اذن دخول بخوانيم. اجازه ي ورود بگيريم.» پاهاي عريانش از شوق رفتن لرزيدند. مبهوت نگاهم كرد. گفتم: «من مي خوانم تو تكرار كن:

آيا به من اجازه مي دهيد اي فرشتگان مقيم در اين درگاه؟

آيا به من اجازه مي دهي اي رسول خدا؟
آيا به من اجازه مي دهي اي آقا، علي بن موسي الرضا؟»


عصايش را به زمين كوفت:«اين جور ادب ها مال اهل مدينه ي خودشان است. همان ها كه هر روز به درسشان مي آيند. دستشان را مي بوسند. ما كه اهل شهرشان نيستيم. ما را كه راه نداده اند. ما اهل بيابانيم. دور ازآب و آبادي ولايت! ما اعرابي هستيم. بيابان فراق نشين. اعرابي ادب سرش نمي شود.»
اعرابي به مسجد مدينه آمده بود. چون نياز پيدا كرد، همان جا در مسجد ادرار كرد. صحابه برآشفتند. خواستند او را بزنند. پيامبر آن ها را عقب زدند. فرمودند : با او مدارا كنيد!1

گفت: «با ما مدارا مي كنند! باور كن.» گفتم:«هيچي نگوييم؟ همين طور برويم تو؟»گفت : «فقط سرت را بينداز پايين و برو تو! به زبان بيابان نشيني، این يعني اذن دخول!»
سرش را انداخت پايين و با پاهاي برهنه ي از شوق لرزان دويد طرف حرم. خادم كفش دار زد به شانه ام:«نمره ي كفشتو بگير. حواست كجاست؟»

 گفتم: بيا سلام كنيم.

«سلام بر تو اي حجت خدا در زمين
سلام بر تو اي صديق شهيد
سلام بر تو اي جانشين خوب و نيکو»
شبان ايستاده بود و طوري غريب به کلماتي که از دهنم مي آمدند نگاه مي کرد و طوري غريب! طفلکي، نمي فهميد.
حرف ها به زبان او نبود. نگاهش کردم تا شايد او هم سلام ها را تکرار کند. هنوز مات بود...در من؟ يا کنارم؟ نمي دانم! دست روي سينه اش گذاشت: «السلام عليک دوست! سيدي مولاي مهربان!»

ايستاديم گوشه ی ديوار آينه اي. گفتم: «حالا بايد زيارت نامه بخوانيم.» رفتم مفاتيح بياورم. با من نيامد. همان جا پوستينش را انداخت کف زمين. نشست. سرش را گذاشت به ديوار. زل زد به ضريح. مفاتيح در درست هاي من باز بود. گفتم: «بگو سلام بر تو اي نور خدا در تاريکي هاي زمين!» نگفت. ناگهان با لحن مردی غمگين که کسي اش مرده باشد نوحه کرد : «از آن بالا بالا ما را انداختند پايين! آقا. تاريک بود، چه جور. آن پايين را مي گويم. چشم، چشم را نمي ديد. مثل اتاق که تاريک باشد؟ نه! مثل شب رودخانه شايد هم مثل رودخانه ي يک شب. غليظ! دست که مي برديم جلو، دستمات توي تاريکي گير مي کرد.حتي دستمان را هم نمي ديديم. موج هاي تاريکي هرهر مي ريختند روي هم! ترسيده بوديم آقا. چه جور! خالي بود. دور و برمان را مي گويم. هيچي نبود. نه چيزي که بشود گرفت. نه چيزي که بشود رويش ايستاد يا بهش تکيه کرد. مثل بيابان لخت؟ نه! تو بيابان اقلا زير پاي آدم يک چيزي هست. ولي آنجا نبود. حتي زير پاهايمان هم خالي بود.
آقا! تنها بوديم. صداي ناله همديگر را مي شنيديم ولي هر چه دست مي کشيديم هم را پيدا نمي کرديم. دست هايمان را کشيده بوديم جلو، کورمال، کورمال، دور خودمان مي چرخيديم و دنبال چيزي که نبود مي گشتيم.
بعد هماني شد که خودتان مي دانيد. صداي شما آمد. از پشت تاريکي. اول گفتيد: «سلام !» نمي دانيد چه حالي شديم.از وقتي از آن بالا بالا افتاده بوديم کسي بهمان سلام نکرده بود . صدايتان! صدايتان خيلي آشنا بود، ولي هر چه فکر کرديم يادمان نيامد کجا قبلا شنيده بوديم.

گفتيد: «من اين جايم! اين جا تاريک نيست! من فانوس دارم!» آقا دلمان غنج رفت. داد زديم: «کجا؟ کدام طرف؟» گفتيد: «يک قدم جلوتر!» از ذوق جيغ کشيديم. يک پايمان را بلند کرديم که بگذاريم جلوتر! يک دفعه گيج شديم. ما مدت ها بود داشتيم مي چرخيديم. حالا ديگر يادمان نمي آمد که اول به کدام جهت آمده بوديم تو. قبل از چرخيدن! نه اصلا يادمان نمي آمد.
پاي بالا رفته را به کدام طرف بايد زمين مي گذاشتيم که اسمش جلوتر باشد. نمي دانستيم. گفتيم شايد دور بعدي معلوم شود. باز چرخیدیم.
اين ها همه را يادتان هست که، خوب حالا يک مطلب کوچک: ما هنوز همان جاييم آقا! تو همان حال ها! داريم مي چرخيم تا شايد دور بعد بفهميم . عجيب است؟ نه! باورتان نمي شود؟ هستيم ديگر! درست همان جا! فقط فرقي که کرده، صداي شما يواش تر مي آيد. هرهر موج هاي تاريکي هم بلندتر شده!
خوب، من نيامدم اين جا که داستان را از اول تعريف کنم. مي خواستم بگويم: آقا! ما فانوس نداريم. خوب؟ اين جا هم تاريک است. خوب؟ حالا شما هي از پشت آن موجها بگوييد :«بیا حلوتر!» عجب بدبختي اي است. آقا ما نمي دانيم شما کدام طرفيد؟ جلوتر کجاست؟
چه وضع گريه داري داريم. همين طور دستمان روي تن تاريکي است، داريم مي چرخيم. صداي شما مي آيد. يک پاي ما توي هوا است . اشک هايمان مي ريزند وسط دايره اي که دورش مي چرخيم.
خوب آقا ! فانوس را بگيريد بالاتر ! همين آقا ! من اصلا آمده بودم همين را بگويم: فانوس را بگيريد بالاتر!
پيرمردی که کنارم بود گفت: «جوان! اگر زيارتت تمام شده مفاتيح را بده من هم بخوانم» تمام شده بود؟ زيارتم؟ زيارتش؟

چمدان را که توي کوپه گذاشتم ديدم بقچه اش نيست. گشتم همه جا را. توي ايستگاه نبود. قطار سوت کشيد. پريدم توي کوپه. قطار راه اقتاد. سرم را چسباندم به شيشه. از گنبد که رد شديم يادم افتاد. جا مانده بود. همان جا. آن گوشه. زل زده به ضريح.

1.شرف النبی، باب آداب و اخلاق پیامبر، تألیف ابوسعید واعظ

پ.ن:می خواستم همه ی منابع قرآنی و ادعیه ای متن را براتون بنویسم ولی حوصله اش را نداشتم...