ثریا
".. امشب دیگه باید انجام بدم ..هر طوری شده ..به هر قیمتی.."ازفکرش میشد فهمیدکه تصمیم گرفته ولی باترس ودلهره . دوست داره با قطعیت عمل کنه ولی این حس دودلی راحتش نمیذاره . میون یک دو راهی مونده که هر دوش سرنوشتش را تعیین می کنه...
محکم ولی آروم قدم برمیداره صدای پاش را هیچ کس نمی شنود.مثل بیشتر اوقات یک دست سیاه پوشیده ..لباس آستین بلند اندامی مشکی با یک کاپشن مشکی که بر روی پشت آن مارکadidas چاپ شده و شلوار لی چروک مشکی با رگه هایی ازسفید. هرکسی که بدونه او چه تصمیمی گرفته فکر می کنه از قصد چنین تیپی زده است.
به ساختمان نزدیک میشه کمی به این طرف و ان طرف نگاه می کنه ..بعد از یک مدت زمان ،دقت کافی وجست وجو ،امشب شب عملیات بود .
دستانش را به هم می مالید انگشتانش نه بخاطر سردی هوای دی ماه بلکه بخاطر شک اینگونه سرد وبی رمق شده بود .
آدم معتقدی نبود ولی تاکنون زندگی را می گذراند شیرین یا تلخ. حتی هر 2روز یکباربه عصمت خانم همسایه روبه رویی سرمیزد و وسایل مورد نیازش را آماده می کرد .آدم خوش قلبی بود ولی زمانه با او از طرف دیگری برخاسته بود.
یاد خنده های خواهرش ،یاد آن همه آرزوهای رنگارنگ، یاد آن مدال هایی که درمسابقات دو بدست آورده بود ، اورا به جنون رسانیده بود .
ازهمه کس دل بریده بود چون کسی را نداشت اما شب ها خواهرش را می دید که با کسی حرف می زند در اتاق تاریک ولی ثریا تلفن نداشت.
یک لحظه به خود آمد الان دیگر وقت عملی کردن نقشه اش بود مجبور بود تا الان نیز دیر شده بود .اوضاع ثریا وخیم بود.
به سمت در رفت قبلا کلیدش را راثر زیرکی توسط محمود آقا نگهبان گرفته بود واز روی آن یکی برای خودش زده بود.
محمود آقا مرد دریا دلی بود بازنشسته شرکت راه آهن بود والان نگهبان شده بود ومثل چشمهایش به او اعتماد داشت .
صدای ماشین هانزدیک می شد .دستپاچه شد نمیدانست چه کند سریع در راباز کرد داخل شد. 4اتاق ویک میزو صندلی آنجا بود هدف او اتقاق روبه رویی بود سریع جلو رفت ولی برخلاف تحقیقات او در اتاق بسته بود . عصبانی شد هر چه تقلا کرد باز نمی شد . کنار دیوار بر زمین نشست با مشت محکم بر دیوار کوبید تابلویی افتاد نگاه ناامیدش به آن افتاد در آن نور کم فروغ ماه که ازلالبه لای پرده کرکره ای برزمین افتاده بود تابلورا خواند:
"ومن یتق الله یجعل له مخرجا ویرزقه من حیث لا یحتسب ومن یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شی قدرا"
.....
فرداصبح به کمک آقای پناهی مدیر مسئول ساختمان قرض الحسنه ،هزینه عمل ثریا پرداخت شد.
او از همان نیمه شب هم صحبت ثریا را شناخت.