به خانه مي رفت

با كيف 

و با كلاهی كه بر هوا بود 

چيزي دزديدي ؟

مادرش پرسيد 

دعوا كردي باز؟

پدرش گفت 

و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد 

به دنبال آن چيز 

كه در دل پنهان كرده بود 

تنها مادربزرگش ديد 


گل سرخي را در دست فشرده، كتاب هندسه اش 

و خنديده بود... :)