پرده آخر...

اربعین گرفته بودید؛ نذر دیدار دوباره برادر. بگذارید بگویم چله گرفته بودید! چله بیشتر به آن می آید بخصوص این شب ها که تداخل هم پیدا کرده اند! قبول باشد نذرتان. چلّهتان ادا شد. آخر پذیرفتند همه آن نمازشبهای نشسته را، همه روزههایی که سهم افطارش به بچّهها میرسید، همه اذکاری که روی شترهای بیجهاز بر زبان راندید؛ یا هلالاً لمّا استتمّ کمالاً/ غاله خسفه فابدی غروبا... یا وسط کاخ یزید و عبیدالله؛ ما رأیت الّا جمیلاً... قبول باشد ذکرهاتان.
چلّه گرفته بودید نذر دیدار دوباره برادر. چهل روز گذشت. میقات تمام شد. فردا حاجتتان روا میشود ...
بسم الله الرّحمن الرّحیم
فتمّ میقات ربّه اربعین لیله.
بازگشتهاید با الواح مقدّسی که بر آن آیات صبر نگاشته است. چلهتان تمام شده، من دوباره آمدهام به رسالت شما ایمان بیاورم. تعجب نکنید! وقتی پیله هایم ضخیم بشوند همین می شود دیگر. قصه پرواز، قصه دل بریدن و دل کندن است. هر که بیشتر دل میکند، زودتر میرسد، بهتر میرسد. برای من که پیلههایم آنقدر ضخیم شده که رویای پروانهشدن را از یادم برده، فقط یک راه مانده؛ دل کندن، دلبریدن. میان متن ها و نوشته ها می گردم شاید روایتی چیزی پیدا کنم تا ببینم می شود بواسطه ی خواندش کمی از این پیله های ضخیم رها شوم؟ کمی وابستگی هایم را دور بریزم؟
...
زن، دقایقیست از پشتبام خانهاش به شما
خیره شده، لابد دارد فکر میکند شماها را قبلاً دیده، به اسرای روم و زنگ
شبیه نیستید، پاپیش میگذارد و میپرسد: «شما اُسرایِ کدام فرقهاید؟!» توی
دلتان آه میکشید، این همان شهریست که برای زنهاش درسِ تفسیر میگفتید.
همان شهری که حتی در و دیوارش هم شما را به عقیلهبنیهاشم میشناخت. زن
را نگاه میکنید و جواب میدهید: «ما اسیرانِ آل محمّدیم.» زن که انگار
جرقه آتشی در جانش دویده باشد، بر سر و صورت خود میزند، به سرعت به داخل
خانهاش میرود و لحظهای بعد با بقچهای از روسری و چادر و روبند
برمیگردد. بقچه را میان بانوان و دختران کاروان تقسیم میکند. چهرهاش
هنوز پر از درد و حسرت است. آنچه از شما شنیده باور نکرده انگار... خودتان
هم از تکرار جوابتان آتش میگیرید: اسیرانِ آل محمّد...
پ.ن: فاشرفت امرأهٌ من الکوفیّات، فقالت: مِن ایّ الاساری انتنّ؟ فقلنَ: نَحنُ اُساری آلِ مُحمّد. فنزلَت المرأه مِن سَطحِها فَجَمعت لَهنّ ملاءً و اُزراً و مقانِعَ و اعطتهنّ فتغطّینَ. (لهوف/ سید بن طاووس)
نویسنده: مریم روستا
...
پ.ن: بگذارید این مجالس تنهایی همین جا با این چند بیت تمام شود...
عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
...
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم
قیصر امین پور