پرده یازدهم...
(1) آدمهایی بودند هم رنگِ من و تو؛ خاکستری. پردهشان را هزار بار توی ذهنم تصویر کردهام. همانهایی که روز دهم زهیر نبودند، حر نبودند، حبیب و مسلم و بریر نبودند. اما از مریخ هم نیامده بودند. توی همان کوفهای بزرگ شده بودند که مسلم و حر نفس میکشیدند، توی همان مدینهای که زهیر و بریر، روز دهم اما آن روبرو ایستاده بودند. وسط سیاهیها، چرا؟
(2) همینطوری، سَرسَری که نیست. چه طور اثرات وضعی را برای همه ذرات عالم از نانو تا مگا و گیگا قائلیم، اما به خودمان که میرسد باورمان نمیشود این عمل ما، همین گناههایی که از بس تکرار میشود، قبح گناه بودنش برایمان ریخته، تصاعدی که بالا برود به جاهای بدی میرسد. این خاکستریها هی تیره و تیره می شوند و آخرش تا چشم کار میکند، سیاهیست. عاقبت گناههای پی در پی، تکذیب است رفقا، یعنی عمل، ریشه اعتقاد را هم میخشکاند. به استهزاء آیات میکشاند آدم را. من پیشانیام تیر میکشد هر وقت به این آیه میرسم، یاد آن روبروی سپاه میافتم، وسط سیاهیها؛
بسم الله الرّحمن الرّحیم
ثُمَّ کَانَ عَاقِبَةَ الَّذِینَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ وَکَانُوا بِهَا یَسْتَهْزِئُون
.
پ.ن: بگذارید این پردهخوانیها تا اربعین بماند. هوای دل من که هنوز ابریست...