بلا
کی کند سوی دل خسته ی حافظ نظری
چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد
درود بر آرام جان ترین بلای جان سوز!
عـ ـشـ ـق حقیقت بلاست و انس و راحت در او غربت است و عاریت؛ زیرا که فراق به تحقیق در عـ ـشـ ـق دوای است و در وصال به تحقیق یکی است و باقی همه پندار، و وصال به تحقیق یکی است...
بلاست عـ ـشـ ـق و منم کز بلا نپرهیزم
چو عـ ـشـ ـق خفته بود و من شوم انگیزم
مرا رفیقان گویند از بلا پرهیز
بلا دل است و من از دل چگونه پرهیزم
درخت عـ ـشـ ـق همی پروردم میانه ی دل
چو آب بایدش از دیدگان فرو ریزم
اگرچه عـ ـشـ ـق عجب ناخوش است و اندوه عـ ـشـ ـق
مرا خوش است کی هر دو هم بر آمیزم
م ن:
الهی عظم البلاء...