بلا


کی کند سوی دل خسته ی حافظ نظری

چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد

 

درود بر آرام جان ترین بلای جان سوز!

 

عـ ـشـ ـق حقیقت بلاست و انس و راحت در او غربت است و عاریت؛ زیرا که فراق به تحقیق در         عـ ـشـ ـق دوای است و در وصال به تحقیق یکی است و باقی همه پندار، و وصال به تحقیق یکی است...

 

بلاست عـ ـشـ ـق و منم کز بلا نپرهیزم          

 چو عـ ـشـ ـق خفته بود و من شوم انگیزم

 

مرا رفیقان گویند از بلا پرهیز                           

بلا دل است و من از دل چگونه پرهیزم

 

درخت عـ ـشـ ـق همی پروردم میانه ی دل       

چو آب بایدش از دیدگان فرو ریزم

 

اگرچه عـ ـشـ ـق عجب ناخوش است و اندوه عـ ـشـ ـق        

مرا خوش است کی هر دو هم بر آمیزم

 

م ن:

الهی عظم البلاء...

 

 

حکایت

درود بر دانشجویان بیدل درس خوان

آورده اند که اهل قبیله مجنون گرد آمدند و به قوم لیلی گفتند که این مرد از ع ش ق هلاک خواهد شد و چه زیانی دارد یکبار دستوری باشد تا او لیلی را ببیند .

گفتند " که ما را از این معنی هیچ بخل نیست لیکن مجنون خود تاب دیدن او را ندارد .

مجنون را بیاوردند و در گاه خیمه لیلی بردند . هنوز سایه ی لیلی پیدا نگشته بود که مجنون را مجنون شد.

 گفتند " ما گفتیم که او طاقت دیدار ندارد آنجا بود .

 

با خاک سر کوی تو کاری دارم

چون می نهدد  هجر به وصلت بارم

 

وصال مرتبه وکبریای معشوق است و فراق مرتبه وانتظار عاشق

لاجرم ساز وصال معشوق را تواند بود وساز فراق عاشق را

و وجود عاشق یک از ساز های فراق است زیرا که وجودش زحمت بود و ساز فراق بوَد او را ...  ساز وصال کجا آید؟!!

فراق بالای وصال است به درجه ای .  زیرا که تا وصال نبود فراق نبود.