آن روز نه خورشید ، ماه آسمان بود و نه آسمان هوس پاشیدن دُر های خیسش را داشت . آسمان تنها ابری بود . هوای سردی که احساس می کردی پوستت در حال کنده شدن است.

تنها فضای دلبر کننده زمین بود؛

درآن رقص برگ ها  که سنگ فرش شدنشان انتهای عمرشان بود ..

شاید قدم زدن های پیاپی با کفش های پاشنه دار قهوه ای بر روی این بخشش درخت ، تنها راه آرامش بود ..ولی نه .. دچار تلاطم روح شده بود . نگران از اتفاقی که قرار بود خاتمه یک شروع  باشد ..

.....................

همه چیز به اوضاع خانه آنها بر می گشت..." باید زودتر بری. اینجا فضای مناسبی برای رشد پیدا نمی کنی ..من نمی خواهم در مورد  تو کوتاهی بکنم که بعد یک عمر هر دومون پشیمون بشینم ..رضا جان !بابا ! من برای خودت میگم... خانم اینطوری نگاهش نکن ..چند سال میره وبر میگرده ..اصلا اگه شد ما هم بعد میریم ..ولی ..  راستی بابا، چی کار کردی ..مدارکت کامله ..اگه قبولت کردند نباید معطل کنیم روی هوا می زنند..با آقای حسینی حرف زدم  دختر اون هم یک سال دنبال این کارا بود..ولی رفت ..تازه تو که شرایط بهتری هم داری.."

رضا فقط به چهره پدر که به ظاهر، تظاهر به آرامش مي کرد و اینکه همه چیز حتی از لحاظ مالی جوره نگاه می کرد؛ مادرش در این مواقع آرام بود فقط اوایل علنا اظهار نارضایتی می کرد... آن هم بخاطر فاصله ها..

وقتی رضا در دنیای مجازی به دنبال ایمیلی (رایانامه) از یکی از دانشگا ه های پاریس بود.، مادرش اقدام به شیوه ی همیشگی که برای نرم کردن شوهرش بلد بود ، کرد:

ابتدا گذاشت تا شعله هیجانات ناشی از این صحبت ها در وجود او خاکستر شود ؛ سپس با اطلاع از اینکه تلوزیون برنامه خاصی ندارد آرام و با طمانینه در کنار شوهرش نشست و با لحنی آرام و زیرکانه  لب به سخن گشود " آقا مصطفی ! خدا را شکر ..والا شکر این نعمت ها را نمی دونم چه جوری به جا بیارم ..پسرم شده تاج سرم ، قوت قلبم  ..ولی اگه این زحمت های شما نبود که...چی بگم خدا پدرت را بیامرزه...ان شا الله سایه ات بالا سر من وبچه ها باشه "

آقا مصطفی که به وجد اومده بود به روی خودش نیاورد و با حالت متواضعانه گفت " شکرلله ..هر چی بوده خدا داده ان شا الله این پسر سربلندمون می کنه .."

" هر دوتاشون ان شا الله ...رسول هم داره خودش را برای کنکور آماده می کنه هر چند یکم سر به هواست ولی رضا هواش را داره..خدا شکرت ! دو تاپسره سالم وصالح وعاقل..والبته یک شوهر نادر!! "

هر دو شروع کردند به خندیدن که یکدفعه  مهناز خانم سکوت کرد .. آقا مصطفی هم تا دید خانومش آروم شده با یه دلهره ای که تاعمق وجودش رخنه کرده بود ، پرسید " چی شده عیال ؟ چت شد ؟ خوبی؟ "

مهناز خانم سرش را بالا کرد وبا عشوه ای زنانه گفت " نه خوبم ..ولی .."

"نکنه دوباره فکر دوری و..اینجور چیزا را کردی..من که خانوم خودم هستم در خدمتتون تا پای جون.. "

مهناز لبخندی همراه با امید ولی ذره ای ترس کرد " والا من می ترسم بره و دلش گیر کنه .. اونجا دخترا ایمان درست حسابی که ندارند سر باز و با لباس های اون چنانی میاند بیرون .. رضا هم که هفت الله اکبرش باشه خوشگل و خوش تیپه ، درسش هم که خوبه ...نکنه بچه ام را خراب کنند .. اون بیچاره که معصوم نیست، یه وقتی پاش نلرزه .. از عرش به فرشمان نکنه..رضا آقاس ، ولی جوونه وهزار سودا.. "

آقا مصطفی هم دمق شد، به مبل تکیه داد وفکر کرد ..مهناز خانم واقعا یک زن رند بود.

او دو روز به حرف های خانمش فکر کرد ودر آخر با خود رضا به گفت وگو نشست. 

رضا محکم دستان پدر راگرفت و همچون دو سرو که یکی گردش ایام دیده ودیگری فقط به بلندای قامت او رسیده باشد ، مرد و مردانه گفتند . رضا با قدرت چشمانش در دل پدر قوتی ایجاد کرد که پدر آن شب نمازش را طولانی تر خواند.

رضا دل پدر را قرص کرد ، ولی با خودش چه می کرد؟

او نیز خود شوق رفتن داشت ولی  فرزانه ...! نمی دانست دلبستگی ست یا وابستگی.. به خودش مطمئن بود که برای پیشرفت خودش را درگیر هوس ها ونیازها نمی کند چه برسد که در آن سوی این خاک به کسی که نمی داند کیست و چیست علاقمند شود . فرزانه را بخاطر سادگی و بی توجه بودنش نسبت به موقعیتی که داشت ؛ شاید دوست می داشت و یا برایش احترام قائل بود.

تصمیم گرفت نه از روی دلش .. از روی عقلش.. نه بی انصافی ست عقل دستور به خود دیدن محض  نمی دهد..

................

 

چند روز بعد  نامه اي از طرف دانشگاه پلي تکنيک پاريس(۱)  براي رضا ارسال شد.

(شاید این داستان  ادامه دارد..)

(۱) : فرانسوی: École Nationale Supérieure des Mines de Paris