اوایل بهمن ماه بود. رضا تعطیلات بین دو ترمش رامیگذارند وهمچنان منتظر خبری از دیار غربت بود.

بعد از چند روز هوای سرد وخشک و آلودگی شهر ؛ که هم باعث سیاهی روی سپید آدمی بود وهم دل پر امید او ؛ آسمان لب به سخن گشود ..ابتدا آرام ولی ریز..ولی انگار غمش آنچنان زیاد بود که غرید ..معلوم نبود چه از این اشرف مخلوقات دیده که اینگونه شرح فراق و غم سرمی دهد .

صدای برخورد این قطرات  الهی  بر چهره پایمال شده زمین ، بر روی سقف هایی که انباشته از دعا هایی بود که هنوز به آسمان اوج نگرفته بود ، بر روی این درختان ؛ که بعضی از آنها همچون خیل آدمیان عریان از مهر و محبت اند و بعضی هنوز حاضر به رها کردن این برگ های وابستگی نیستند ؛ سمفونی برکت را می نواخت ، سمفونی که حتی پرنده خوش آواز را لال ومبهوت این ترانه می ساخت ؛چه برسد به سمفونی های معروف موزارت  ...

آن شب رسول در اتاق رضا ، برتخت  او دراز کشیده بود و در مورد دوستانش ؛ مخصوصا مهرداد که جدیدا یک وسیله اختراع کرده بود حرف می زد.

" ..آقای کبیری  سر کلاس چه کار که نمی کرد ..حالا انگار بچه اش این کار را کرده ...محسن میگه برای  کنکورش یه امتیازه ..دیگه نیاز به درس خوندن نداره...تازه سهمیه هم که دارند.. ولی خداییش مهرداد واقعا تلاش کرد ؛ یادم میاد کتاب های کتابخونه را برای این کار زیر و رو کرد حتی  یکبار که از بس دنبال یک کتاب می گشت و پیداش نکرد کنار قفسه روی زمین وا رفت و با مشت محکم به قفسه زد . همون وقت یه کتاب افتاد روی دستش

 اون هم با چه قطری !!! ..من که خداییش از دیدن همچین کتابای تپل مپلی می ترسم ... تا اومد داد بزنه ، من پریدم دهنش را گرفتم وقتی آروم شد دستم را ول کردم و کتاب را برداشتم بذارم سرجاش که کسی نبینه ، ولی تا اسم کتاب را دید دیگه جیغ زد و از من کاری برنیومد وشروع کرد منو ماچ کنه ..کل صورتم را با آب شست!! ..آخر هم مسئول کتابخونه به مدت دو هفته کارتمون را توبیخ کرد..ولی تا یه مدت دستش ورم کرده بود.."

رسول عادت داشت با رضا حرف بزنه ..چون رضا تنها کسی بود که وسط حرفش نمی پرید واجازه می داد او بالای منبر بره و از همه چیز بگه..

البته رضا هم مشغول مرتب کردن فایل های (پوشه) رایانه اش بود و با گفتن خب ، یا صدای خنده کوتاه ؛ رسول را مطمئن می ساخت که رضا همچنان دفتر خصوصی خاطرات اوست.

رضا بر اثر عادت به رایانامه هایش سرمی زد. این 6ماه دیگر این کار جز برنامه اصلی اش بود . هرچند که بر اثر عادت بود . ولی این روزها امکان ارسال تاییدیه وجود داشت . چند روز پیش فردی از اقوام دوستش توسط دانشگاهی در آلمان پذیرفته شده بود. ولی حدود 3 هفته از این ماجرا می گذشت .

همانطور که رسول دراز کشیده بود وبه تبلت رضا ؛ که برعکس خودش ؛ سالم مانده بود کلنجار می رفت و از مدرسه و فعالیت های مدرسه خراب کنش ! می گفت ؛ رضا چشمش به نامه ای از طرف یکی ازدانشگاهها خورد.

 فکر کرد دوباره یکی از دوستانش با نام جعلی یک دانشگاه ، قصد شوخی با او را دارند. وقتی با بی رغبتی تمام آن را باز می کرد ، دید انگار این نوشته نمی تواند یک شوخی باشد ..آدرس ایمیل دانشگاه را چند بار جستجو کرد وبه طور دست و پا شکسته خودش ، وحتی توسط گوگل چند بار آن را ترجمه کرد .. درست بود.. دانشگاه پلی تکنیک پاریس نامه ای بدین مضمون که وی برای انجام مراحل بعدی درخواست ثبت نام و ارائه دیگر مدارک تا آخر مارس امسال باید به آنجا برود و در مصاحبه وامتحان ورودی شرکت کند ، فرستاده بود.

چند لحظه ساکن ماند..تنها چیزی که می شنید هیاهوی باران بود در صدای مستمر رسول ..

به یکباره دادی کشید و برخاست و بر تخت پرید و شروع کرد مثل بچگی ؛ لپ های رسول را بکشد ، سر او را این طرف وآن طرف تکان دهد و موهای ژل زده رسول را که از عصر تاحالا نشسته بود را در هم کند..

رسول در برابر او مقاومت نمی کرد ..فقط مطمئن بود او دیوانه شده..

رضا از اتاق بیرون آمد رسول هم به دنبال او، ولی با صحبت برادرش در چهارچوب در ایستاد..

مادر هم که تلوزیون تماشا می کرد سر جای خود میخکوب شد..

"...قبول شدم..نه.. قبول کردند... بالاخره ...بعد 6 ماه ... رسول ..فرانسه ..موزه لوور .. همون جاییکه آرزوی سرقتش را داری...قبولم کردند..."

تمام این کلمات جسته وگریخته می گفت ..فقط موج شادی در صدای آرامش بخش او، این بار نمایان شد.

مادر بلند شد به سمت او آمد ؛ شادی رضا ، پسری که با آمدنش واقعا با خود برکت وشادی را به خانه آنها آورده بود ؛ اشک شوق را در چشمان مهناز جلوه گر کرد.. رسول هم جلو آمد و با تلفن همیشه همراهش آهنگی گذاشت وشروع به رقصیدن کرد..دست های رضا را گرفت و حرکات موزون انجام می داد مادر هم در میان این دو فرزند خلفش دست و کل می زد..

آقا مصطفی با کتی که قطرات باران به طور پراکنده برآن نشسته بود ولی از درشتی آن گوهرها حکایت داشت ، وارد شد . دست راستش چند کیسه پلاستیکی میوه ؛ انار ،پرتقال و موز  ودست چپش یک هندوانه بزرگ بیضی شکل بود..

وقتی خانواده خود را در این حال دید ، به یکباره پلاستیک ها را رها کرد وهندوانه را در کنار در گذاشت و شروع کرد با آنها هم آواز شود.. بچه ها ومهناز خانم که در ابتدا از حضور وی مطلع نشده بودند بعد ازاینکه مرد خانه را اینگونه در وسط میدان دیدند خشکشان زد ولی با صدای ما شا الله گفتن رسول و ادامه کار توسط او دوباره به شادی پرداختند..

بعد ازاینکه مهناز خانم که از خندیدن زیاد دیگر توان ایستادن نداشت ، نشست ،آقا مصطفی هم در کنار او بر مبل افتاد و رسول آهنگ را قطع کرد..

بعد از نفس نفس زدن  وبه ته رسیدن خنده ها  آقا مصطفی رو به  خانومش کرد و آهسته گفت  "تولدت مبارک خانومم !!..چقدر خنده به اون صورت ماهت میاد.." به یکباره مهناز خانم شروع کرد به خندیدن به گونه ای که اشک از چشمانش جاری شد... همه هاج و واج او را نگاه می کردند.. بعد از یک دقیقه .. مهناز خانم در همان حالت خنده گفت "...تولد من؟؟؟! رضا...رضا ..تاییدیه .. براش فرستادند.."

پدر خشکش زد ..و به چهره رضا که لبخند بر لب داشت نگاه می کرد...بعد از چند ثانیه به اطراف نگاه کرد ناگهان بلند شد و به سمت کتش که بر زمین انداخته بود رفت ..همه نگران بودند .. چرا پدر اینگونه آرام شد وهیچ نگفت؟.. تلفن همراهش را از کت درآورد وبه سمت آنها آمد ؛ در حالیکه در جستجوی چیزی در آن بود.

وقتی جلوی پسران ایستاد ؛ رسول چشمانش از ترس دو میزد و رضا آب دهانش را فرو داد . پدر دست هر دوی آنها را گرفت و بلند کرد. دکمه گوشی را زد وشروع کرد برقصد. دراین لحظه رسول که در این گونه اعمال شاهرگی از پدرش به ارث برده بود ، همراه او شد و شروع کرد به سوت زدن و... .

آن شب شب مهتاب نبود ..هر چند که حبیب وطبیب ، همه بودند...آن شب ، شب باران بود.