«به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان»

امروز معلم کلاس پنجم ابتدايی ام را ديدم، سن و سالی ازشون گذشته بود و پير شده بودند. وقتی باهاشون سلام و احوال پرسی کردم ازم پرسيدن فاميل تون چي بود؟ فاميلم را بهشون گفتم ولی بجا نياوردند ولی وقتی کمی از مدرسه و اتفاقات اون سالش گفتم، سری تکان دادند و گفتند: خب خب يادم اومد عجب سالی بود!

يادمه اون سال خودشون ناظم و مدير مدرسه بودند! و البته معلم ما هم بودند!! دفتردار آقای يادگاری بودند و خيلی وقت ها اصلا يادشون می رفت زنگ مدرسه را بزنند! و معلم ما سرشون را از کلاس بيرون می آوردند و بلند می گفتند: يادگاری زنگا يادت رفت بزنی! و بعد روبه ما می گفتند: وقت زنگ تفريح گذشته، حالا بريد آب بخوريد و زود بياييد...

راستی چه خوبه اينجا کسی نيست! خوبيش به اينه که ميشه حرف دل زد! از خاطراتش بگه، از روزمرگی هاش و خيلی چيزهای ديگه...

ديروز قرار بود برای بچه های کلاس يه الگوريتم را توضيح بدم، البته قرار بود درستی و پايان پذيری الگوريتم را بگم ولی يه جاييش را اشتباه کردم! يعنی استدلالم غلط نبود ولی فرضم اشتباه بود! فک می کردم اون باقيمانده جور ديگری ساخته ميشه ولی اشتباه بود!! همشون هم قبول کردند و کسی چيزی نگفت که فلان جای حرف تون اشتباه بود... داشتم فک می کردم توی روزمرگی ها چقدر از اين فرض های غلط دارم و براساسش تصميم گيری های منطقی کردم!! و چقدر ايستادگی کردم که درست ميگم و آخرشم نفهميدم فرضم غلط بوده...