این نیز بگذرد
نویسنده :مهسا شیروی
ساعت نشان میدهد که امروز هم به سرعت روزهای قبل میگذرد.عقربه ها با حرکت پوچ و بی هدف تکراریشان لحظه های هرگز تکرار نشدنی را می شمرند.
لحظه های به ظاهر خوش جوانی ام را.
آه ای روزگار ،
آنقدر پست و بی وفا بوده ای ...آنقدر امیدها نا امید کرده ای...آنقدر روز به روز غم به دلم راه داده ای
که حتی گذر ثانیه های این روز های نه چندان خوش هم، برایم سخت باشد.
شاید پیر شده ام...شاید پیر شده ام که این چنین از گذر عمر می ترسم.
همه فکر مرا گذشته پر کرده، گذشته ای پر از فراز و نشیب
گاه مرکب خیال مرا به کودکی ها می برد و گاه در یک لحظه با گذر از تمام کودکی هایم به ابتدای جاده جوانی میرساندم.
یاد آن خنده های بی خبری به خیر. یاد آن اشک های زورکی به خیر.
چقدر زود جوان شدیم...چقدر زود باید بزرگ می شدیم.
باید بزرگ می شدیم اما هنوز دلمان کوچک بود...هنوز راه را از بی راهه ها تشخیص نمی دادیم،
و چه بیراهه ها که رفتیم.
گاه این روزهایم آنقدر تلخ و غمگین است که دیروز ها را آرزو می کنم و گاه یاد گذشته آنقدر عذابم میدهد که دلم می خواهد همین امروز تمام گذشته تمام شود...
اما فردا چطور؟
فردا مگر گذشته نمی شود؟