به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



پیش از این مرا برادری خدایی بود.خُرد بودن دنیا در نظرش او را در چشم من بزرگ داشته بود. هرگز بنده ی شکم نبود.

چیزی را که نمی یافت آرزو نمی کرد و چون می یافت بسیار به کار نمی برد!

بیشتر روزگار عمرش در سکوت سپری شد و اگر سخن می گفت بر گویندگان غلبه می یافت.

مردی افتاده بود و  همگان ناتوانش می پنداشتند چون زمان جهاد جد می شد شیر بیشه  و مار بیابان را می ماند.

کسی که خطا می کرد تا عذرش نمی شنید وی را نکوهش نمی کرد.

از درد شکوه نمی کرد مگر آنگاه که بهبود یافته بود.

اگر کاری می کرد میگفت و اگر عمل نمی کرد نمی گفت. اگر در سخن مغلوب می شد در خاموشی مغلوب نمی شد. 

هرگاه دو کار برای او پیش می آمد نگاه می کرد کدام یک به هوای نفس نزدیکتر است پس بر خلاف آن عمل می کرد... 

_«تنها زندگی می‌کند، تنها می‌میرد و فردا تنها برانگیخته می‌شود: هم در قیام قیامت، هم در قیام هر عصری.»


پ.ن:

می گویم:که چقدر فاصله هست؟ تا من  از این شب های یلدایی به روزهای روشن بی غروب شما برسم یک 

فرسنگ یک قدم هزار فرسنگ!؟