به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


آپلود عکس

وقت‌هایی هم هست که آدم دلش می‌خواهد این کفش تنگِ زندگی را آرام در بیاورد، جفت کند، بگذارد کنار و بدود. دور بشود. دور بشود. همه‌چیز را رها کند و برود. کجا؟ هر جا که این‌جا نیست. دنیای دیگری لابد. دلش می‌خواهد آرام و یواش که کسی نفهمد به قطار زندگی بگوید بایستد. بگوید من دوست دارم پیاده بشوم. بگوید من سعی می‌کنم قدرِ این قطار را، قدرِ نعمتِ هستی و وجود را بفهمم امّا گاهی نمی‌توانم دوام بیاورم. نمی‌شود. بگوید زودتر من را ببر برسان به ایستگاه آخر.

وقت‌هایی هست که زندگی ملال می‌شود. نفس‌کشیدن سخت می‌شود. هزاری هم استدلال و اثبات بیاوری که باید ساخت باید آسان بود باید...اصلا زندگی خیلی خوب است(مثل همون استدلالی که آخرش گفته بود اصلا تو از من پاک تر، تو از من بهتر، تو از عاشق تر همه ی ترین ها از آن تو فقط یکی سهم من، من از تو غریب ترم! یادت آمد اویس؟). نعمت‌ها فراوان‌اند. این منم که خسته‌ام...

و اعلَم یا بُنی اَنّک انَّما خُلقت للآخره لا للدّنیا و لِلفناء لا لِلبقاء وَ للمَوت لا للحیاه...

...ظرفم کوچک شده این روزها،

هی لبریز می شود...