حکمت خلق ِ خلق
گفت : ترانه های باران هم تکراری شده ... همه صدای چک چک می دهند .
گفتم : کوچک اند و ظریف تا به زمین می رسند ، ازبغض در خود می شکنند با آخرین ترانه سکوت .
گفت : این آسمان هوس نو شدن ورخت تازه ندارد؟
گفتم : دل نگران دریاست . دریا چشم به او دوخته ، رخت تازه ی او باعث ولوله ی دریا می شود.
گفت : ابر توخالی ، فضا پر کن است.
گفتم :درون او حکایت اشک ها جریان دارد.
گفت : در این کویر چیزی پیدا نمی شود ؟
گفتم : اینجا سادگی رخ می نمایاند به معنای ابدیت . دستان خالیش بخاطر بخشش اوست .
گفت : این پیچک فقط پیچیدن آموخته به دور هر کس ، وابسته ی دوران است .
گفتم : این پیچک می گردد به دور نزدیکترین کَسَش . دل بسته ی بالاست .
گفت : این میوه ها هم عاقبتشان افتادن و جدایی از درخت است .
گفتم : درخت تاب کمال و بزرگی آنها را ندارد . فراق آنها باعث رشد درخت می شود .
گفت :. کرم شب تابی با کرم ابریشمی هم خواب شد .فردا پیله ای دید پاره شده. از غم نبود او نور در وجودش خشکید . پروانه ، یک بی وفای واقعی ست .
گفتم : پروانه از اول سودای پرواز داشت . خورشید ، دنیا تاب او بود . شب تاب به بی راهه آمده بود .
گفتن هایش غمی نبود صدای زمانه ای بود که در گوش طبیعت زمزمه می شد ، ولی ندیدنش دلهره ی امیدِ دلم بود . ترس و واهمه از اینکه نبیند، چشم ببندد و روبپوشاند از آوا هایی که قرار بود چشمان من به او عرضه کند . کاش زیبایی چشمانش عاریه دنیا نبود .کاش دلنشینی حکمت خلق ِ خلق را، با نور چشمان یعقوب که یادگاری یوسف بود ،می دید .