آفتاب ومهتاب با کسی سرناسازگاری ندارند درواقع ماه، سالهای سال است به دنبال مهر است . هر بار او را می بیند ولی باز به دور زمین می چرخد . او نیز به این خاک وابسته شده ، هر چند که نور و آبرو و سپیدی خود را از خورشید دارد . دیدن این کره آب وگلی  برای او به مشق شب تبدیل شده ، هرچند که خورشید هنوز در همان جایی که با او قرار گذاشته ، نشسته ..که اگر، شاید ، روزی یاد ماه به عشق دیرینه اش افتاد راه را گم نکند ، و شعر و ساز بی وفایی معشوق نخواند و ننوازد .

اما رضا فکر می کند که این فلک ، این مهر گردون شمشیر را با او از رو بسته است . انگار روزها قصد گذر ندارند و در حال ، باروبنه خود را پهن کرده اند .

دوستان رضا ، ازطریق محمد که همواره جویای کارهای اوست ، خبر پذیرش رضا را فهمیدند. در واقع محمد اجازه نم خوردن نخود را به خود نداد!

خبرچون باد پیچید و سیل زیادی از پیامک و تماس تبریک به سوی او روانه شد .

 این روزها در محافلی که کمی به احزاب مختلف تمایل داشته باشند ، نمی رفت .حتی در جمع های دوستانه هم کمتر حضور پیدا می کرد تا نه از این سوی بام بیفتد و نه از آن سو.

هم فکران او را می فهمیدند وبرایش دعای آزادی می کردند و مدعیان از همه جا بی خبر او را تازه به دوران می انگاشتند .

در واقع ،حقیقت حس وحال رضا بود ؛ چیزی که جز پروردگار، کسی ؛ حتی خودش ؛ به آن مطمئن نبود .

شوق حضور در یکی از بهترین مکان های آموزشی در کشوری صاحب تمدن و... از یک سو واز سویی دیگر علایق و زنجیر های ناگسستنی محبت به این فرشیان از عرش آمده او را عصبی کرده بود .  

دررفتن شکی نداشت  ولی به این پنج وارونه ؛ دل می گویند... چیزی که تا اجازه ندهد علاقه شدید قلبی بوجود نمی آید .

پدر ومادرش ؛ کسانی که به قول سهراب از آب روان بهتر بودند ؛ نه ! سهراب کم لطفی کرد ؛ آنها نفس های وجود او بودند.

رسول ؛ داداش کوچیکه ، که حضورش برای آنها نیاز پرنده بود به چه چه و آواز .

محمد ؛ رفیق تمام راه ؛ چه خوشی ها با هم دیده بودند و از چه نا ملایماتی گذشت کرده بودند .

و...فرزانه . اما فرزانه حسی متفاوت از همه بود..

کمی سخت بود باور اینکه او را حقیقتا دوست داشته باشد.

فرزانه دختر معمولی بود نه شبیه پری چهرها بود نه همانند پیرزن جادوگر قصر ناتینگهام .

آشنایی شان نه در فضای مجازی صورت گرفته بود ، نه مثل سریال های تلویزیون از ریختن جزوات فرزانه در جلوی پای رضا .

آنها از طریق یک تیم پژوهشی با هم آشنا شده بودند. یک رابطه عادی به چشم رضا ، با نگاه و پچ پچ های دیگران همراه بود.

اما این دید رضا بود . محمد رفیق چهار فصل او، به عنوان نفر سوم چیزهایی می دید که رضا او را مسخره می کرد.

رضا برای رفتن باید ابتدا به امارات می رفت وسپس از آنجا راهی پاریس میشد . پدرش دنبال گرفتن ویزا ومجوز خروج از کشور برای او بود هر چند که یک ماه دیگر فرصت داشت .

هفته آخر بهمن بود . فرزانه از طریق پیامک از او خواسته بود که همدیگر را ببینند .

رضا از دانشکده به سمت اوپیش رفت . ایستگاه اتوبوس قرارگاهشان بود .

رضا به پدرش قول داده بود .قول و قرار بر سر اینکه آنها را دور نزند . قول بر اینکه هر چه در دل است یا محفوظ بماند  یا به خاطره ها سپرده شود.

رضا رفت که خودش را از شک نجات دهد . از تردید بی وقفه ای که این چند ماه مثل خوره به جانش افتاده بود ..." الان خیلی زوده ..چرا باید الکی یه نفر را پا بنده خودم کنم .اصلا شاید اون بیچاره چنین فکری تو سرش نباشه ..چقدر خوش خیالم و به خود مچکر..آره خانم تابش..."

فرزانه  کاپشن صورتی کم رنگ پوشیده بود و با ماسک صورتش را پوشانده بود. با چند کتاب منتظرانه قدم می زد.افراد مختلفی از کنار او عبور می کردند ؛ تنها عبور .

رضا تا او را دید کتش را مرتب کرد و بر اثر بادی که می وزید و موهایش را به هم ریخته بود دستی بر سرش کشید ، هر چند که زودتر دستی بر دلش کشیده بود.

فرزانه نیز وقتی نگاه از برگ های طلایی پوش برداشت ، چند قدم جلو آمد و در حالیکه دستانش را از سرمای زمانه می فشرد ، سلام واحوالپرسی گرمی کرد.

" ببخشید دیر شد. این  cdرا نصب کردم ولی برنامه اش باز نمی شد ، حتی از یک نفر دیگه هم خواستم این کار را بکنه ولی او هم نتونست ..فکر کنم دست خودتون را می بوسه..این هم کتابایی که سه ماه قبل پیش ازتون گرفتم ،  مباحث سنگینی داشت . شما چه جوری اینا را می خونید ؟ تا یادم نرفته بگم کلاس تئوری پس فردا با استاد سلطانی برگزار میشه..."

فرزانه صحبت هایش را پشت سر هم ولی شمرده می گفت .از این لحاظ با رسول شباهت خیره کننده ای داشت . گویی فرزانه و رسول او را ضبط صوتی می انگاشتند که نوارش پایان ندارد . حتی پدرش نیز، هر وقت اوضاع کارخانه بهم ریخته بود با پسر خلفش صحبت می کرد تا از آن تشنجات خارج شود.

بعد از پایان صحبت های فرزانه در حالیکه چشم به کتاب ها دوخته بود و گاه نیم نگاهی به او می کرد گفت " فایل این کتاب را دارم ... من توسط داشگاه پاریس پذیرفته شدم کمتر از یک ماهه خبر دارشدم ..تا یک ماه دیگه هم  ، برای انجام یکسری کارهای ابتدایی، دارم میرم "

چند لحظه سکوت کرد. فرزانه که از حرف های دیگران کم وبیش فهمیده بود با لبخندی آشکار گفت " بهتون تبریک میگم تلاشتون نتیجه داد . اونجا هم فضای بهتری برای ادامه تحصیل و هم زندگی کردن . من در مورد..."

رضا که انگار صحبت های او را نشنیده بود در میان صحبت او زد " این مدت شاید دیگران چیزهایی می گفتند و حرف وحدیث هایی بود  ولی من فقط برای پیش برد تحقیقات گروه کارهایی را انجام می دادم . برای من فعلا ادامه تحصیل در جایی مهمه ، که چند ساله به خاطرش از خیلی چیزها دست کشیدم . من نه دنبال از دست دادن وقتم بودم ونه فکر خودم را با چیزی مثل عشق مشغول کردن . کلا سعی کردم بیهوده زندگی نکنم . من با خانواده ام بهترین روزهای عمرم را گذروندم ... مطمئنم شما هم این حرفای دیگرون را مسخره میدونید ...نمی دونم ، نمی تونند خودشون را به کار دیگه ای مشغول کنند. معلوم نیست از دل کی خبر دارند که این داستان ها را سر هم میکنند.

راستی اگه می خواهید این کتاب را بردارید من نیاز ندارم"  این جمله را که گفت کتاب را بالا آورد و به سمت فرزانه گرفت .

بهت تمام صورت فرزانه را گرفته بود وگلویش را بغض سنگین ؛ ولی اجازه نداد چشمانش به زیبایی اشک مزین شود . رضا غرور و حس محبت فرزانه را در هم شکست . با اینکه صحبت کردن برایش خیلی دشوار بود واحساس خفگی به او دست داد ؛ چشمانش را به کتاب ها دوخت و آرام و با صدایی بریده بریده  گفت " حرف دیگران ، تا آدم عقل و... دل داره مهم نیست . امیدوارم موفق باشید. این فایل را من براتون ارسال کردم. نیازی به کتاب نیست "

بعد از خداحافظی از هم دور شدند. رضا با خیال اینکه صدای گرفته شده فرزانه به خاطر سرما خوردگی ست راه را می پیمود و فرزانه چند قدمی حرکت کرد و تکیه به  درخت سرما دیده کرد و به این فکر می کرد که غرورش چه ناجوان مردانه در زیر پای یک رهگذر این گونه خورد شد کاش او نیز تنها عبور می کرد. 

 شاید راست می گفتند که به قضیه های یک طرفه نمیشه زیاد اطمینان کرد.

 

عشق هرگز انسان را از افسانه شخصی اش جدا نمی کند.

کیمیاگر (پائلو کوئیلو)