این بار تو قهر کردی. این بار تو فکر کردی که من خیلی دورم؛ من که هم می خواستم زن عزیز مصر باشم و هم عاشق یوسف. چقدر عشق را نمی فهمیدم. یک بار به ثروت فروخته بودمت، این بار به قدرت. یک بار دیگر پیراهنت را دریدم. همه چیز داشت تکرار می شد. راه آمده را گویی بر گشته باشم. باز انگار ماده گرگی خشمگین شده باشم. زنان را نشاندم دور تالار. برای همه ترنج و کارد آوردم. به تو گفتم: " درآ " و به پیاله های پیش روی زن ها نگاه کردم که قطره قطره از خون تازه پر می شد. " این یوسفی است که مرا بر آن ملامت می کردید! " گفتم: "یا راه می آیی یا دوباره چاه" زندان را انتخاب کردی و خشکسالی شد. این صحنه روی گریه کردن من و پیاله ها، روی زنجیری که گردن تو را پی خود می کشید، تمام شد... و من پادشاهی کابوس دیده شدم.
گفتند تو تعبیر رویا می دانی و تو خود رویای من بودی. نشسته بودم روی تخت که آوردندت. هنوز همان یوسف بودی. به همان معصومی وقتی که تو را به صحرا بردیم. به همان پاکی وقتی که تو را بالا کشیدیم. گفتم: " کابوس گاوهای فربه دیده ام." گفتی: " قحطی است!" و خودت می دانستی که قحطی خیلی پیش از این آغاز شده بود. به رویم نیاوردی که این همه سال بی گناه به اعماق دور تبعید بوده ای. حتی گذاشتی خیال کنم تو را مامور خزائن زمین کرده ام. برکت زمین سال ها بود که دست تو بود. این صحنه روی مشتی گندم که از لای انگشتان تو ریخت توی انبان مردی که مدام دعایت می کرد تمام شد... و من برادری قحطی زده شدم .
گفتند در مصر تو گندم می روید. ما قیافه ات را از یاد برده بودیم. برادرانم با انبان های خالی راه افتادند. من اگر آمدم ولی بیش تر گرسنه ی انگشتان گندم ریز بودم بی آنکه بدانم آن انگشت ها به ساعد و بازوی یوسفی می رسند. تو فقط فکر کردی که من تو را به جا نیاوردم. چند چشم مگر مثل چشم های نگران معصومی است که با طناب او را پایین می فرستند؟ چند پیشانی مگر شبیه پیشانی پاک مهتاب گونی است که برای آخرین بار می بوسند؟ تو را شناختم همان اولین لحظه که چشممان در هم افتاد. روی تخت عزیز مصر، زیر تاج، لای آن ردای بلند هم خودت بودی. غم توی نگاهت تو را لو می داد. همان که در لحظه آغاز، مرا مبهوت کرده بود. چه انتظاری داشتی؟ که بگویم: " هی! تو کی از چاه آمدی؟" با آن قیافه ی پریشان نان نخورده که بدبختی لای خطوطش جرم بسته بود، اگر چیزی از خویشاوندی می گفتم دست بسته به اسم "دیوانه" مرا می بردند. چه انتظاری داشتی؟ که با آن فلاکتی که از سر و رویم می ریخت بگویم: "این بالابلند، برادر من است"؟ تو گفتی که انبان های خالی ما را پر کنند؛ بعد با ما مکر کردی. در عشق باید مکار باشیم، نه؟ این صحنه روی مردی که می گفت: " بگیریدشان، دزدند!" تمام شد... و من بنیامین شدم.
کینه به دل گرفته بودی؟ نه! حیله های مجازند، حیله هایی که برای دیدن دوست می شود کرد. عشق را می شود پیمانه ای کوچک کرد، توی بار جا داد. صدا می شود زد: "دزد!" و قانون هر جایی همین است که پیمانه دزد را گروگان بگیرند، با عشق مگر می شود دور شد؟ گفتی: " تا یعقوب را نیاورید، بنیامین پیش من می ماند." ماندم و گفتی: " نترس برادر! " این صحنه روی دستی که بر سرم کشیدی تمام شد... و من همان جا، زیر بارش انگشتان تو، یعقوب شدم.
چند سال است که من و تو داریم این بازی را می کنیم؟ لحظه آغاز کی بود؟ بعد از زمین؟ پیش از آسمان؟ قبل از دریا؟ یا بعد از کوه؟ شروعش شاید اصلا مهم نیست. من نگران پایانم. چرا روزی که نقش ها را می خواندند، یادمان رفت بپرسیم " تا کی؟" چرا نگفتیم " چند ساعت؟... چند روز؟... چند سال؟..." البته اینها همه مشکل من است. سمت تو داستان شکل دیگری است؛ بله دیگر. وقتی آدم همه اش یوسف باشد زمان زیاد طول نمی کشد. می خواهم سرت داد بکشم: " گاهی هم به من طفلکی فکر کن! " ولی باز چشمم می افتد به نگاه نگرانت و می فهمم که فکر می کنی، گر چه هیچ نمی گویی، گرچه صدایت اصلا به من نمی رسد. شاید هم نقش تو سخت تر باشد. همین که غمگین باشی و هیچ نتوانی بگویی. همین که مهربان باشی و کسی نزدیک مهربانی ات نباشد. همین که کسی که بشود مهربانی را بر او بارید، در دسترس نباشد. شاید هم سخت تر باشد.
اما رنج من چی؟ من که مدام دارم نقش عوض می کنم. لرزش زانوان خسته ی مرا کی می بیند؟ فکر می کنی آسان است آدم یک لحظه بعد از یعقوب بودن گرگ باشد؟ در انبوه این حس های متضاد، من هر روز می شکنم، می ریزم. تکه هایم را جمع می کنند، دوباره در من روح می دمند و باز حسود می شود. تا شکستنی دیگر... تا ریختنی دیگر... جهنم برای من جای دوری نیست. جایی که می میری و باز زنده ات می کنند تا عذاب بکشی. من جهنمم را با خویش راه می برم. بگو یا عشق یوسفی را از من بگیرند یا دستان یوسف کش را!
من در منگنه تضادها، هر روز پرس می شوم. بگو مرا از میان دو قطب بردارند. من از این رفتن و آمدن خسته ام. بگو بگذارندم نزدیک یک سر، تا جذب شوم. پاهای نحیف من چه تناسبی با این دویدن دارد؟
آن سالهای اول، شاید خوب تر بود. وقتی می شد بین دو پرده نشست و نفس کشید... می شد فکر کرد. اصلا صحنه ها طول می کشید. روزها و سال ها این همه شتاب نداشت؛ اما این روزها کسی سرعت عبور تصویر ها را تند کرده است. پرده ها شفاف شده اند و ما از پشت آن ها پیداییم. میان دو نقش، مجال تاریکی برای فکر کردن نیست. پرده ها شفاف شده اند و مدام تماشا می شویم.

یوسف! بیا تمامش کنیم. من از پایان این نمایش می ترسم. پرده را برای بار آخر که بکشند، من در کدام حس خواهم بود؟ بیا این بازی را خودمان روی صحنه ای که من از همه بیش تر دوست دارم تمام کنیم.

تو نشسته ای آن بالا، ردای پادشاهی مصر بر دوش، تاج بر سر، من از سرزمین های قحطی، گرسنه آمده ام. انبان خالی زا می گیرم بالا، اشکها می ریزند روی صورتم. دلم می خواهد بگویم: " یوسف" ولی هنوز نشناخته ام تو را. می گویم: " عزیز مصر" تو زیر لب حرفی می زنی؛ مثلا شبیه بله، یا همچین چیزی. من می افتم روی زانو، کیسه را همین طور گرفته ام بالا . می گویم: " سختی ، ما و خویشان ما را فرا گرفته..." می بینم که هنوز منتظری. می گویم: "چیزی برای مبادله نیاورده ایم" حرصم می گیرد. اگر چیزی داشتیم که هم قیمت گندم تو بود که اسمش را نمی گذاشتند قحطی. لابه لای گریه التماس می کنم: " بی بها، پیمانه را پر کن، اصلا صدقه بده، خدایت صدقه دهنده را دوست دارد."
تو بلند می شوی، می آیی جلو، تاجت را برمی داری، ردایت را می اندازی، پیراهن پادشاهی را در می آوری و من ناگهان می بینمت. داد می زنم: " به خدا تو یوسفی!" تو لبخند می زنی. فرار می کنم. تو گریبانم را از پشت می گیری، مثل وقتی من زلیخا بودم و تو را گرفتم. می گویی: " من می بخشمت."

تو را به خدا بیا بازی را تمام کنیم... روی همین جمله.

بچه ها نویسنده ی متن خانم فاطمه شهیدی بودند و متن بالا به همراه دخل و تصرف است.