زیبا ترین داستان...





اما رنج من چی؟ من که مدام دارم نقش عوض می کنم. لرزش زانوان خسته ی مرا کی می بیند؟ فکر می کنی آسان است آدم یک لحظه بعد از یعقوب بودن گرگ باشد؟ در انبوه این حس های متضاد، من هر روز می شکنم، می ریزم. تکه هایم را جمع می کنند، دوباره در من روح می دمند و باز حسود می شود. تا شکستنی دیگر... تا ریختنی دیگر... جهنم برای من جای دوری نیست. جایی که می میری و باز زنده ات می کنند تا عذاب بکشی. من جهنمم را با خویش راه می برم. بگو یا عشق یوسفی را از من بگیرند یا دستان یوسف کش را!
من در منگنه تضادها، هر روز پرس می شوم. بگو مرا از میان دو قطب بردارند. من از این رفتن و آمدن خسته ام. بگو بگذارندم نزدیک یک سر، تا جذب شوم. پاهای نحیف من چه تناسبی با این دویدن دارد؟
آن سالهای اول، شاید خوب تر بود. وقتی می شد بین دو پرده نشست و نفس کشید... می شد فکر کرد. اصلا صحنه ها طول می کشید. روزها و سال ها این همه شتاب نداشت؛ اما این روزها کسی سرعت عبور تصویر ها را تند کرده است. پرده ها شفاف شده اند و ما از پشت آن ها پیداییم. میان دو نقش، مجال تاریکی برای فکر کردن نیست. پرده ها شفاف شده اند و مدام تماشا می شویم.

تو نشسته ای آن بالا، ردای پادشاهی مصر بر دوش، تاج بر سر، من از سرزمین های قحطی، گرسنه آمده ام. انبان خالی زا می گیرم بالا، اشکها می ریزند روی صورتم. دلم می خواهد بگویم: " یوسف" ولی هنوز نشناخته ام تو را. می گویم: " عزیز مصر" تو زیر لب حرفی می زنی؛ مثلا شبیه بله، یا همچین چیزی. من می افتم روی زانو، کیسه را همین طور گرفته ام بالا . می گویم: " سختی ، ما و خویشان ما را فرا گرفته..." می بینم که هنوز منتظری. می گویم: "چیزی برای مبادله نیاورده ایم" حرصم می گیرد. اگر چیزی داشتیم که هم قیمت گندم تو بود که اسمش را نمی گذاشتند قحطی. لابه لای گریه التماس می کنم: " بی بها، پیمانه را پر کن، اصلا صدقه بده، خدایت صدقه دهنده را دوست دارد."
تو بلند می شوی، می آیی جلو، تاجت را برمی داری، ردایت را می اندازی، پیراهن پادشاهی را در می آوری و من ناگهان می بینمت. داد می زنم: " به خدا تو یوسفی!" تو لبخند می زنی. فرار می کنم. تو گریبانم را از پشت می گیری، مثل وقتی من زلیخا بودم و تو را گرفتم. می گویی: " من می بخشمت."
تو را به خدا بیا بازی را تمام کنیم... روی همین جمله.
بچه ها نویسنده ی متن خانم فاطمه شهیدی بودند و متن بالا به همراه دخل و تصرف است.
+ نوشته شده در دوشنبه دوم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 11:0 توسط حسین پرنیان
|