فاطمه، گریان و مستأصل به شما پناه آورده از پیشنهاد آن نامرد که به او اشاره کرده و به یزید گفته: «این کنیز را به من ببخش!» اضطرار توی چشم‌های فاطمه دویده است: «عمه جان! اسیر شدم، کنیز هم بشوم؟!» دست‌های فاطمه را می‌فشرید و آرام‌ش می‌کنید، خون دوباره توی رگ‌های غیرت حیدری‌تان می‌جوشد، محکم و بلند می‌گویید: « نه تو و نه یزید، هیچ‌کدام توانِ به کنیزی بردن این دختر را ندارید.» یزید، برای آن‌که قافیه را نبازد، جواب می‌دهد: «به خدا سوگند که اگر بخواهم می‌توانم!» بی‌درنگ جواب می‌دهید: «والله خداوند هرگز چنین اختیاری به تو نداده، مگر این‌که از اسلام خارج شوی و به دین دیگری درآیی.» یزید دیگر از خشم برافروخته شده: «با من این‌طور صحبت می‌کنی؟ پدر و برادرِ تو بودند که از دین خارج شدند!» جوابی می‌دهید که یزید دیگر ساکت می‌شود: «تو و پدرت و جدّت، به دست جد و پدر و برادر من مسلمان شدید!»... فاطمه که از شوقِ داشتن شما اشک توی چشم‌هاش حلقه زده، به شما تکیه می‌کند- مثل همه این سفر- خودش را به چادر شما می‌سپرد و فکر می‌کند چه خوب که عمه هست! شما ولی فقط به این فکر می‌کنید حیف که عبّاس نیست...

...


این‌همه جلال و شکوه و عزت شما را آن‌هم حین اسارت، ابن‌زیاد نمی‌تواند تاب بیاورد. همین که وارد مجلس می‌شوید، از اطرافیانش می‌پرسد: آن زن کیست؟! و می‌شنود: زینب است. دختر علی (ع). پوزخندی می‌زند و خطاب به شما می‌گوید: «خدا را شکر که شما را رسوا کرد و دروغ‌هاتان را آشکار کرد.» بلافاصله جواب می‌دهید: «رسوا، فاسق است و فاجر است که دروغ می‌گوید و آن، ما نیستیم.» ابن‌زیاد که فکر نمی‌کرد جوابش را این‌قدر بداهه و بی‌مهابا و دندان‌شکن بشنود، سؤالی می‌پرسد که شکست اول را جبران کند: «کاری که خدا با برادر و خاندانت کرد را چطور دیدی؟» و منتظر است که بشکنید، که بگریید، که نوحه‌سرایی کنید و او از عجز شما فاتحانه لبخند بزند. همه آن صحنه‌های عطش و آتش و خون، خیمه‌ها و تل و قتلگاه از مقابل چشمانتان می‌گذرد، بغضی می‌فشارد گلویتان را، اما نه، این‌جا جایش نیست. این‌جا باید آن‌چه در پس همه آن دردها شما را سرپا نگه‌داشت برملا کنید. نفس عمیقی می‌کشید، گردن فراز می‌کنید و با صلابت می‌گویید: «به جز زیبایی ندیدم. آن‌ها کسانی بودند که خداوند شهادت را برایشان رقم زده بود و به سوی آرام‌گاهِ ابدی خود شتافتند و به همین‌زودی‌ها خداوند میان تو و آن‌ها حکم خواهد کرد، آن‌روز ببین که پیروز واقعی کیست؟! مادرت به عزات بنشیند ای پسر مرجانه!» و می‌بینید که ابن‌زیاد ذره‌ذره در خود می‌شکند و از خشم برافروخته می‌شود و می‌بینید که زن‌ها و بچّه‌ها و حتی سجّاد (ع) از یقینِ نهفته در کلامِ شما ذره‌ذره جان می‌گیرند و آرام می‌شوند.  

 

پ.ن: فقالت: ما رایتُ ‌الّا جمیلاً. هؤلاءِ قومٌ کُتِبَ علیهم القتال فبرزوا الی مضاجعهِم و سیجمع الله بینک و بینهم فتحاجّ و تخاصَمُ فانظر لمن یکون الفلج یومئذ؟ هبلتکَ امّک یابنَ مرجانه! 


راستی، شما به کجا تکیه کرده بودید، وقتی این حرف‌ها را می‌زدید؟