بابانوئل
بچگیهایم را با خیالِ بابانوئلی، قَد کشیدم که
به او بیشتر از هَر پیامبری، اعتقاد داشتم
میدانستم که روزی با سورتمهاش،
از راهشیریِ رویاهایم سَر میرسد و
آهِ کودکیهایِ در بساط نداشته را، به من عیدی میدهد ...!
دلم میخواست تا
دستِ آرزوهایم را
در دستِ پیرمردِ قرمزپوشی بگذارم
و پشت به پشتِ او
به اسباببازی فروشیِ محل سَر بزنم و
آدمآهنیِ کوکیِ پشتِ ویترینی را نشانش دهم که
از آدمهای دور و بَرم، حرف مرا بهتر و بهتر میفهمید ...!
میدانستم که بالآخره میآید
مثلا حوالیِ یک شبِ برفی
گذارش به محلهيِ ما هم میافتد تا سلامِ خدا را
به کودکانههای لُکنتگرفتهيِ این حوالی برساند و
با اسباببازیهایش،
دود از کلهيِ آرزوهایِ خردسالیِمان بلند کُند تا دیگر
مجبور نباشیم به وقتِ بیوقتِ عبورِ هواپیماهایِ عراقی
دَر کفِ کوچه بازیِ جنگی کنیم و
در هیاهوی بمبارانهای پارهوقت
جنگِمان را در گِل و لایِ سنگرهایمان،
نیمهکاره آتشبس کنیم و
در زیرزمینی تاریک پناه بگیریم و
آژیر به آژیر در این خیال فرو برویم که
کاش من هم یک هواپیمایِ کوچک داشتم تا
سرِ آرزوهایِمان درد نگیرد از هوایِ خلبانی که در سَرمان میافتاد ...!
بچگیهایم را بهانه میگرفتم از
بابانوئلی که دیر کرده بود
نگران می شدم، مبادا
که از یادش رفته باشم ...!
بابانوئل هرگز نیامد تا روزیکه پدر
آدمآهنیِ کذایی را کادوپیچ شده به دستم داد و فهمیدم
بابانوئل میتواند هر کسی باشد
پدر، مادر، همسایه یا حتی کودکی که
اجازه میدهد دوستش، آدمآهنیاش را یک روز قرض بگیرد ...!
آری بابانوئل میتواند هر کسی باشد
هر کسی که حواسش به
درکِ آرزوها و دردهای دیگری جمع شود
کافیست به رسالتِ بابانوئل
ایمانی شبیه به کودکیهایِ بیغل و غشمان داشته باشیم
و یک جا ... یکبار ... هر وقت که شد دلی را شاد کنیم ...
یادمان باشد که بابانوئل بودن
نه کریسمس میخواهد، نه لباس قرمز
نه برف، نه سورتمه، نه حتی ریشِ سفید ...!
کاش لااقل یکبار برای معصومیتِ کودکانهای، بابانوئل شویم ...!
کپی نوشت از وبلاگ شاعرتمام شده.